#۱۴۲
⏳♡🔥
راوی:
شانههای تکیده و تکیه داده به دیوار ترک برداشتهی پشت سرش به آرامی داشت سمت پایین سر می خورد. تنش مثل دانههای برف از آسمان، تمایل به سقوط و فرو رفتن توی زمین را داشت.
-یاسمن من راضی به رفتنت نبودم، ولی چارهای نیست. پدر هم حق داره خیلی حرف میشنوه و...
مازیار بند پایانی جملهاش را قورت داد. نگاه یاسمن مدام میان تلفن گوشهی اتاق و دو چمدان نسبتاً بزرگ کنار در جا به جا میشد.
-تلفن که چند روزه وصل شده ولی چرا زنگ نمیزنه؟ حداقل برای یه تسلیت!
عاقبت به زمین افتاد و زانوهایش را در آغوش گرفت. مازیار کلافهتر شد و دستی میان موهای کوتاهش کشید.
-فراموشش کن... بهت گفته بودم که اون بین تو و پدرمون انتخابش تو نیستی.
حرفهایش مثل زهر تلخ بود و کشنده، اما برای یاسمن برداشتی از واقعیت رخ داده بود.
-من درد زیاد دارم، ولی بزرگترین و بدترینش همینه! چرا آدمی که با یادش جای خالی خیلیها رو برای خودت پر کردی، تموم امیدت رو توی چشمات ریختی و به مسیر اومدنش دوختی و از خودتم بیشتر دوستش داری هیچ تلاشی برای موندنت نکرد. چرا حتی حاضر نشد بیاد و رفتنت رو ببینه؟!
مازیار خم شد و روی پای چپش زانو زد. دلش سوخته بود برای این دختر بیسرپرست و به زودی هم بیسرپناه.
-چرا دلخوش کردی به دیدن رویایی که حتی خوابشم سهم تو نبود؟
-آقامازیار تا حالا عاشق نشدی درسته؟
جوابی نداد، نگاهش کرد. کاسهی چشمانش در حال پر شدن و سر رفتن بود.
-نشدی! که اینطوری رجز میخونی و درک نمیکنی که حتی اگه بدونی موندنی هم نیست باز زمین و زمان رو به هم میدوزی تا موندنی بشه. چشمهاتو روی این تلاش بیسرانجامت میبندی و فقط میجنگی تا نره.
نحوه عضویت در کانال vip ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186097
میانبر پارتهای رمان ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186322
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan
⏳♡🔥
راوی:
شانههای تکیده و تکیه داده به دیوار ترک برداشتهی پشت سرش به آرامی داشت سمت پایین سر می خورد. تنش مثل دانههای برف از آسمان، تمایل به سقوط و فرو رفتن توی زمین را داشت.
-یاسمن من راضی به رفتنت نبودم، ولی چارهای نیست. پدر هم حق داره خیلی حرف میشنوه و...
مازیار بند پایانی جملهاش را قورت داد. نگاه یاسمن مدام میان تلفن گوشهی اتاق و دو چمدان نسبتاً بزرگ کنار در جا به جا میشد.
-تلفن که چند روزه وصل شده ولی چرا زنگ نمیزنه؟ حداقل برای یه تسلیت!
عاقبت به زمین افتاد و زانوهایش را در آغوش گرفت. مازیار کلافهتر شد و دستی میان موهای کوتاهش کشید.
-فراموشش کن... بهت گفته بودم که اون بین تو و پدرمون انتخابش تو نیستی.
حرفهایش مثل زهر تلخ بود و کشنده، اما برای یاسمن برداشتی از واقعیت رخ داده بود.
-من درد زیاد دارم، ولی بزرگترین و بدترینش همینه! چرا آدمی که با یادش جای خالی خیلیها رو برای خودت پر کردی، تموم امیدت رو توی چشمات ریختی و به مسیر اومدنش دوختی و از خودتم بیشتر دوستش داری هیچ تلاشی برای موندنت نکرد. چرا حتی حاضر نشد بیاد و رفتنت رو ببینه؟!
مازیار خم شد و روی پای چپش زانو زد. دلش سوخته بود برای این دختر بیسرپرست و به زودی هم بیسرپناه.
-چرا دلخوش کردی به دیدن رویایی که حتی خوابشم سهم تو نبود؟
-آقامازیار تا حالا عاشق نشدی درسته؟
جوابی نداد، نگاهش کرد. کاسهی چشمانش در حال پر شدن و سر رفتن بود.
-نشدی! که اینطوری رجز میخونی و درک نمیکنی که حتی اگه بدونی موندنی هم نیست باز زمین و زمان رو به هم میدوزی تا موندنی بشه. چشمهاتو روی این تلاش بیسرانجامت میبندی و فقط میجنگی تا نره.
نحوه عضویت در کانال vip ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186097
میانبر پارتهای رمان ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186322
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan