#۱۲۰
⏳♡🔥
راوی:
فرو رفته بود در سه کنج اتاقِ تاریکی که پردههای پنجرهاش کشیده شده بود و از روشنایی عصر محروم مانده.
رخت عزا بر تنش بود و بخت سیاه به دنبالش...
مادرش را در سنی از دست داد که هر فرزندی برای یاد گرفتن راه و رسم زندگی محتاج داشتنش بود، اما دوام آورد چون پدرش و برادرش را داشت و حال!
-یاسمنجان ظرف خرما رو آماده کردم گذاشتم توی یخچال...
برای خدمتکار قبادخان سری به نشانهی تشکر تکان داد. دیگر نه پدری بود نه برادری... قرار بود اینبار چه کسی بهانهای شود برای مقاومتش در برابر ناملایمات تمام ناشدنی زندگی؟
عشق؟ شاید، اگر اجازه میدادند!
-خدا رحمتش کنه... روحش قرین رحمت الهی... مرد خوب و زحمتکشی بود حیف که اولاد ناصالح نصیبش شد... خدا به دخترش صبر بده... ذبیحه بیچاره... تا لحظهی آخر چشم انتظار دیدن پسرش بود...
هرگونه کپی برداری از داستان ژانوس یا انتشار پارتها و فایلی از رمانهام در کانال و سایت دیگهای مشمول رضایت من نیست و خوندنش در هر جایی به غیر از کانال نویسنده(سارا رایگان) حرامه و به هیچ عنوان راضی نیستم.
پس لطفاً حلال بخونید و حقِ نویسنده رو پایمال نکنید.
توی این یک هفتهای که از مرگ پدرش گذشته بود تقریباً تمام مکالمهای که دور از چشمش گفته میشد همین بود و جلوی چشمش هم تسلیت و طلب صبر.
دستش را به دیوار گرفت و با تکیه به آن توانست تن نحیف و خستهاش را تا خارج از اتاق بکشد. یکی از خدمتکارها مشغول جمع کردن چهار پنج ظرف و چند دستمال کاغذی کثیف از روی فرش بود.
با دیدن عکس پدرش روی طاقچه و روبان مشکی گوشهی قابش باز غم بیکسی چمبره زد روی دلش و ریختن اشک را به چشمانش یادآوری کرد.
-دخترم چیزی لازم داری؟
-نه ممنون... این چند روز خیلی زحمت کشیدید...
بغضش توی گلویش منفجر شد و ترکشهای خیساش از چشمانش بیرون زد.
-تو رو خدا حلالش کنید.
زنِ میانسال سر یاسمن را روی سینهاش گذاشت و به نشانهی همدردی چند قطره اشک ریخت.
-ما که کاری برای ذبیح بینوا نکردیم. اما واسه آروم شدن دلت میگم که حلالش باشه.
نحوه عضویت در کانال vip ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186097
میانبر پارتهای رمان ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186322
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan
⏳♡🔥
راوی:
فرو رفته بود در سه کنج اتاقِ تاریکی که پردههای پنجرهاش کشیده شده بود و از روشنایی عصر محروم مانده.
رخت عزا بر تنش بود و بخت سیاه به دنبالش...
مادرش را در سنی از دست داد که هر فرزندی برای یاد گرفتن راه و رسم زندگی محتاج داشتنش بود، اما دوام آورد چون پدرش و برادرش را داشت و حال!
-یاسمنجان ظرف خرما رو آماده کردم گذاشتم توی یخچال...
برای خدمتکار قبادخان سری به نشانهی تشکر تکان داد. دیگر نه پدری بود نه برادری... قرار بود اینبار چه کسی بهانهای شود برای مقاومتش در برابر ناملایمات تمام ناشدنی زندگی؟
عشق؟ شاید، اگر اجازه میدادند!
-خدا رحمتش کنه... روحش قرین رحمت الهی... مرد خوب و زحمتکشی بود حیف که اولاد ناصالح نصیبش شد... خدا به دخترش صبر بده... ذبیحه بیچاره... تا لحظهی آخر چشم انتظار دیدن پسرش بود...
هرگونه کپی برداری از داستان ژانوس یا انتشار پارتها و فایلی از رمانهام در کانال و سایت دیگهای مشمول رضایت من نیست و خوندنش در هر جایی به غیر از کانال نویسنده(سارا رایگان) حرامه و به هیچ عنوان راضی نیستم.
پس لطفاً حلال بخونید و حقِ نویسنده رو پایمال نکنید.
توی این یک هفتهای که از مرگ پدرش گذشته بود تقریباً تمام مکالمهای که دور از چشمش گفته میشد همین بود و جلوی چشمش هم تسلیت و طلب صبر.
دستش را به دیوار گرفت و با تکیه به آن توانست تن نحیف و خستهاش را تا خارج از اتاق بکشد. یکی از خدمتکارها مشغول جمع کردن چهار پنج ظرف و چند دستمال کاغذی کثیف از روی فرش بود.
با دیدن عکس پدرش روی طاقچه و روبان مشکی گوشهی قابش باز غم بیکسی چمبره زد روی دلش و ریختن اشک را به چشمانش یادآوری کرد.
-دخترم چیزی لازم داری؟
-نه ممنون... این چند روز خیلی زحمت کشیدید...
بغضش توی گلویش منفجر شد و ترکشهای خیساش از چشمانش بیرون زد.
-تو رو خدا حلالش کنید.
زنِ میانسال سر یاسمن را روی سینهاش گذاشت و به نشانهی همدردی چند قطره اشک ریخت.
-ما که کاری برای ذبیح بینوا نکردیم. اما واسه آروم شدن دلت میگم که حلالش باشه.
نحوه عضویت در کانال vip ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186097
میانبر پارتهای رمان ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186322
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan