پارت_۱۸۳
💜🔥 حس داغ 💜🔥
با لبخندی لوند براندازش کردم و درنهایت خیره به چشمهاش گفتم:
-ولی من امشب اسمتو تو گوشیم " پیمانم" سیو میکنم.میخوام بدونم مال خودمی...فقط خودم....
دستشو به سمت صورتم دراز کرد تا گونه ام رو نوازش کنه و ابراز احساسات اون فقط در همین حد بود انگار...
در حد بالا و پایین کردن سرانگشتاش رو پوست صاف صورتم.
چندثانیه ای همینکارش رو تکرار کرد و بعد هم گفت :
-خب...امشب به من بله گفتی درسته!؟
نفهمیدم چرا این سوال رو بازهم ارم پرسید اما در هرصورت اون جواب میخواست و من هم سرم رو خم و راست کردم و بدون باز کردن لبهام جواب دادم:
-اهمممم...
نگاهی به دور و اطراف انداخت و بعد خیلی جدی و قاطع گفت:
-الان که شب هست و کسی نیست...ولی خیلی جدی دارم بهت میگم مانلی...نمیخوام آرایش غلیظ داشته باشی نمیخوام جز پیش خودم جلوی کس دیگه ای لباس جلف بپوشی...نمیخوام رفیق پسر حتی از نوع داداشی هاش هم اهشتع باشی...دوست جلف نمیخوام داشته باشی لوندبازی جز وقتی باخودمی ممنوعه...بدپوشیدن و بدچرخیدن ممنوعه...بیرون میخوای بری باید به من بگی....مهمونی میخوای بری باید قبلش به من بگی ...ملتفت شدی عزیزم؟
قوانینش سخت گیرانه بودن اما من گذاشتمشون پای عشق و علاقه اش واسه همین لبخند لوندی زدم و جواب دادم:
-هرچی تو بگی عزیزم...
من اصلا همچین دختری نبودم.من آزاد بودم و رها...در هرچیزی از پوشش گرفته تا دیروفت برگشتن به خونه و لباس پوشیدن و رفیق داشتن...آزاد آزاد اما اون لحظه احساس کردم برای استحکام ارتباطم باید ساز مخالف نزنم.
جوابم به مذاقش خوش اومد.یک قدم اومد جلو و بعد مثل یه وحشی دستشو پشت گردنم گذاشت و با چنگ زدنش سرمو آورد جلو و یه لب محکم و خشن اما کوتاه ازم گزفت و وقتی من داشتم میرفتم توخلسه که بیشتر همراهیش کنم،بی هوا ولم کرد و یه کوچولو هلم داد عقب و گفت:
-آفرین دختر خوب!
زبونمو با لوندی دور لبهای ترم چرخوندم و همونطور که با ناز وعشوه بدنمو تکون میدادم گفتم:
-عاشق همین وحشی بازیاتم!
لبخند مغرورانه ای زد و یااشاره به در گفت:
-خیلی خب...حالا دیگه برو داخل ...نمیخوام یه وقت کسی پنهونی دیدت بزنه...برو ...
بازم مطیعانه گفتم:
-چشم ....
سلام قشنگام جهت اطلاعتون باید بگم که رمان کامل شده و تا اخر ماه با تخفیف ویژه به فروش میرسه برای اینکه این تخفیف شاملتون شه میتونین برین پیوی ادمین برای واریز مبلغ و دریافت رمان
ادمین پاسخگو👇❤️
@Laxtury_admin
💜🔥 حس داغ 💜🔥
با لبخندی لوند براندازش کردم و درنهایت خیره به چشمهاش گفتم:
-ولی من امشب اسمتو تو گوشیم " پیمانم" سیو میکنم.میخوام بدونم مال خودمی...فقط خودم....
دستشو به سمت صورتم دراز کرد تا گونه ام رو نوازش کنه و ابراز احساسات اون فقط در همین حد بود انگار...
در حد بالا و پایین کردن سرانگشتاش رو پوست صاف صورتم.
چندثانیه ای همینکارش رو تکرار کرد و بعد هم گفت :
-خب...امشب به من بله گفتی درسته!؟
نفهمیدم چرا این سوال رو بازهم ارم پرسید اما در هرصورت اون جواب میخواست و من هم سرم رو خم و راست کردم و بدون باز کردن لبهام جواب دادم:
-اهمممم...
نگاهی به دور و اطراف انداخت و بعد خیلی جدی و قاطع گفت:
-الان که شب هست و کسی نیست...ولی خیلی جدی دارم بهت میگم مانلی...نمیخوام آرایش غلیظ داشته باشی نمیخوام جز پیش خودم جلوی کس دیگه ای لباس جلف بپوشی...نمیخوام رفیق پسر حتی از نوع داداشی هاش هم اهشتع باشی...دوست جلف نمیخوام داشته باشی لوندبازی جز وقتی باخودمی ممنوعه...بدپوشیدن و بدچرخیدن ممنوعه...بیرون میخوای بری باید به من بگی....مهمونی میخوای بری باید قبلش به من بگی ...ملتفت شدی عزیزم؟
قوانینش سخت گیرانه بودن اما من گذاشتمشون پای عشق و علاقه اش واسه همین لبخند لوندی زدم و جواب دادم:
-هرچی تو بگی عزیزم...
من اصلا همچین دختری نبودم.من آزاد بودم و رها...در هرچیزی از پوشش گرفته تا دیروفت برگشتن به خونه و لباس پوشیدن و رفیق داشتن...آزاد آزاد اما اون لحظه احساس کردم برای استحکام ارتباطم باید ساز مخالف نزنم.
جوابم به مذاقش خوش اومد.یک قدم اومد جلو و بعد مثل یه وحشی دستشو پشت گردنم گذاشت و با چنگ زدنش سرمو آورد جلو و یه لب محکم و خشن اما کوتاه ازم گزفت و وقتی من داشتم میرفتم توخلسه که بیشتر همراهیش کنم،بی هوا ولم کرد و یه کوچولو هلم داد عقب و گفت:
-آفرین دختر خوب!
زبونمو با لوندی دور لبهای ترم چرخوندم و همونطور که با ناز وعشوه بدنمو تکون میدادم گفتم:
-عاشق همین وحشی بازیاتم!
لبخند مغرورانه ای زد و یااشاره به در گفت:
-خیلی خب...حالا دیگه برو داخل ...نمیخوام یه وقت کسی پنهونی دیدت بزنه...برو ...
بازم مطیعانه گفتم:
-چشم ....
سلام قشنگام جهت اطلاعتون باید بگم که رمان کامل شده و تا اخر ماه با تخفیف ویژه به فروش میرسه برای اینکه این تخفیف شاملتون شه میتونین برین پیوی ادمین برای واریز مبلغ و دریافت رمان
ادمین پاسخگو👇❤️
@Laxtury_admin