Репост из: 🔥🔞اهریــــــمن شــــــهوت🔞🔥
#پارت۷
#اهریمن_شهوت🔥
- من هیچ نسبت خونی با بابای حرومی تو ندارم توله سگ! مگه هزار بار نگفتم اینو بهت احمق؟؟
چشم هاش ناباور گشاد شده بود و دست انداخت و ساعد مرد رو فشار داد!
- آخ! ولم کن عارف آی!
دستشو از دور موهاش شل کرد و لادن با درد روی تخت افتاد و جمع شد توی خودش.
- بار بعد بهم بگی عمو، زبونتو از ته حلقت در میارم، می برم و می ندازم گردنت لادن!
چشم هاش رنگ دلخوری گرفت و پوزخندی نشست روی لب های مردونه اش...
این دختر بچه احمق باور کرده بود که دلخوری هاش برای عارف مهمه!
که حال بدش برای کسی مهمه!
مهم بود البته... لذت می برد از دیدن درد هاش! از دیدن حالش...
عارف سرشو نزدیک گوشش برد و عمدا خیسی لب هاشو به نرمه سفید گوشش زد!
لرزی به تن لادن نشست که از چشم های عارف دور نموند.
- کدوم عمو با برادر زاده خونی اش از اون کارا میکنه که من کردم؟
کدوم عمو لنگای برادر زاده اشو بالا می ده تا ترتیبشو بده عسلم؟
از اینا بگذریم دختر کوچولو... کدوم عمو فیلم سک**ش دختر برادرشو می گیره تا پخش کنه؟
لادن که تا این لحظه بغض کرده جمع شده بود و می شنید، یهو چنان برقی از تنش گذشت که برای لحظه ای نفسش بند رفت!
سرشو ناباور به سمت عارف چرخوند و خش زد:
- چی؟
#اهریمن_شهوت🔥
- من هیچ نسبت خونی با بابای حرومی تو ندارم توله سگ! مگه هزار بار نگفتم اینو بهت احمق؟؟
چشم هاش ناباور گشاد شده بود و دست انداخت و ساعد مرد رو فشار داد!
- آخ! ولم کن عارف آی!
دستشو از دور موهاش شل کرد و لادن با درد روی تخت افتاد و جمع شد توی خودش.
- بار بعد بهم بگی عمو، زبونتو از ته حلقت در میارم، می برم و می ندازم گردنت لادن!
چشم هاش رنگ دلخوری گرفت و پوزخندی نشست روی لب های مردونه اش...
این دختر بچه احمق باور کرده بود که دلخوری هاش برای عارف مهمه!
که حال بدش برای کسی مهمه!
مهم بود البته... لذت می برد از دیدن درد هاش! از دیدن حالش...
عارف سرشو نزدیک گوشش برد و عمدا خیسی لب هاشو به نرمه سفید گوشش زد!
لرزی به تن لادن نشست که از چشم های عارف دور نموند.
- کدوم عمو با برادر زاده خونی اش از اون کارا میکنه که من کردم؟
کدوم عمو لنگای برادر زاده اشو بالا می ده تا ترتیبشو بده عسلم؟
از اینا بگذریم دختر کوچولو... کدوم عمو فیلم سک**ش دختر برادرشو می گیره تا پخش کنه؟
لادن که تا این لحظه بغض کرده جمع شده بود و می شنید، یهو چنان برقی از تنش گذشت که برای لحظه ای نفسش بند رفت!
سرشو ناباور به سمت عارف چرخوند و خش زد:
- چی؟