#پارت۴۳۰
نسترن کنارم نشست و گفت:
دخترمادر شوهرت تک و تنها نشسته تو اینجایی؟
نچ نچ هنوز بیا و عروس بزرگ کن سر یک سال اونجوری بی محلت میکنه!
سمانه خندید و گفت:
هیس داره زیر چشمی نگاهمون میکنه!
لبخند به لب به مادر جون نگاه کردم..
بیچاره روحشم خبر نداشت و توی دنیای خودش بود؟
از دستش ناراحت بودم اما.. اصلا به روش نیاوردم و بهتر از همیشه باهاش رفتار کردم که وقت مثل من دلش نشکنه!
بین بچه ها بحث مادرشوهر بالا گرفت که راه رفتن با اون کفش هارو ترجیح دادم و ازشون جدا شدم
خاتون و چند نفری که کمک دستش بودن مشغول پزیرایی از مهمون ها بودن..
از حق نگذریم دست پخت خاتون عالی بود و امشب سنگ تمام گذاشته بود..
اکثر مهمون هارو نمی شناختم وبیشترشون دوست های بهراد بودن...
نگاهم به آقاجون افتاد که خیره به من نگاه میکرد.
لبخند عریضی روی لبم نشست.. به سمتش رفتم..
چیزی لازم نداری آقاجون؟ تعارف نکن!
عزیزان رمان #یه_اشتباه خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #یه_اشتباه رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
نسترن کنارم نشست و گفت:
دخترمادر شوهرت تک و تنها نشسته تو اینجایی؟
نچ نچ هنوز بیا و عروس بزرگ کن سر یک سال اونجوری بی محلت میکنه!
سمانه خندید و گفت:
هیس داره زیر چشمی نگاهمون میکنه!
لبخند به لب به مادر جون نگاه کردم..
بیچاره روحشم خبر نداشت و توی دنیای خودش بود؟
از دستش ناراحت بودم اما.. اصلا به روش نیاوردم و بهتر از همیشه باهاش رفتار کردم که وقت مثل من دلش نشکنه!
بین بچه ها بحث مادرشوهر بالا گرفت که راه رفتن با اون کفش هارو ترجیح دادم و ازشون جدا شدم
خاتون و چند نفری که کمک دستش بودن مشغول پزیرایی از مهمون ها بودن..
از حق نگذریم دست پخت خاتون عالی بود و امشب سنگ تمام گذاشته بود..
اکثر مهمون هارو نمی شناختم وبیشترشون دوست های بهراد بودن...
نگاهم به آقاجون افتاد که خیره به من نگاه میکرد.
لبخند عریضی روی لبم نشست.. به سمتش رفتم..
چیزی لازم نداری آقاجون؟ تعارف نکن!
عزیزان رمان #یه_اشتباه خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #یه_اشتباه رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈