Репост из: ㅤ𝖲𝖺ה𝗍𝗂𝗇𝗈
كـامِعميقـيازمـارلبـوروي بين انگشتهايش گرفت و سرش را به تنهي سخت درختِ پشتسرش تكيه داد، با چشمانِ بيفروغش به خونِ روي برف خيره شد و پوزخندي زد:
"بلاخـرهخـودراميشناسـم...زمانـيكهگـوشهاازسكـوت
كـرشـدهباشـدوچشـمهاچيـزيجـزسياهـينبينـد."
"بلاخـرهخـودراميشناسـم...زمانـيكهگـوشهاازسكـوت
كـرشـدهباشـدوچشـمهاچيـزيجـزسياهـينبينـد."