#داستانک
دیوانه بود، مجنون.
میگفتند پسربچه که بوده سرش خورده بوده لبهی تابِ فلزی. وسط تاب خوردن، از روی آن پریده بوده و هنوز از جا بلند نشده بوده که تاب، رفته بوده و برگشته بوده و خورده بوده پسِ سرش و عقل، پریده بوده🥹
دیوانهی خطرناکی نبود، اما قابلکنترل هم نبود❗️
حالا دیگر جوان شده بود و برعکسِ مغزش، بقیهی بدنش درست کار میکرد، عین ساعت〽️
زنهای محل که شکایت آورده بودند امنیت ندارند، پدر و مادرش رفته بودند تو لک❗️
چند روزی توی خانه نگهش داشته بودند، اما نمیشد که!
این شد که یک روز صبح، پدر همین که میخواست برود سرِ کار، دستش را گرفت و آورد کنار درختِ جلوی خانه🌳 و پایش را با طناب، سفت و محکم، با گرههای ملوانی، بست به درخت...
از آن روز، دیوانه، بسته، مینشست کنار درخت. اوایل یادش میرفت دربند است، بلند میشد که راه بیفتد. چند قدم میرفت، طناب کشیده میشد، برمیگشت نگاهش میکرد، یادش میآمد و دوباره میرفت مینشست، تکیه به درخت🍂
یکی دوبار سعی کرده بود طناب را بکشد و پاره کند. نتوانسته بود و همین که دیده بود نمیتواند، تن داده بود. نشسته بود و با چشمهای خالی از زندگی خیره شده بود به زندگیِ بقیه.
حالا محل، یک مجسمهی ثابت داشت: دیوانه و درخت، دیوانه در بند، دیوانهای و طنابی...💔
شبها که میرفت توی خانه، طناب باز میماند روی زمین؛ شبیه ماری که با چشمهایش پیِ طعمه بگردد✨
یک روز، پدرش دید باد و باران و آفتابِ چندماهه طناب را پوسانده. رفت توی خانه و انگار طناب پیدا نکرده بود که با چند متر کشِ شلوار برگشت
کشها را چند لا کرد و بست جای طناب و آن سرش را به پای او🥀
دیوانه، فهمید چیزی تغییر کرده. بلند شد، چند قدم رفت، کش که تمام شد، باز رفت، کش، کش آمد...
دیوانه خندید😄
هنوز نگاهِ سپاسگزارش به پدرش را یادم است. چشمهایش برق میزد. حالا میتوانست یک متر برود و بعد نیم متر کش را بکشاند.
به او نیممتر اختیار داده شده بود و او برای این آزادیِ نیممتری طوری به پدرش نگاه کرد که انگار کسی سند گذاشته باشد و از زندان چندین ساله رهانده باشدش🥲
نیممتر آزادیِ عمل، از او یک موجود انسانی ساخته بود. موجودی با اختیار.
اگر میخواست میتوانست قدِ کش برود و اگر "دلش میخواست" نیممتر هم بیشتر❗️
حالا روزش شده بود این: بلند میشد، تا کش اجازه میداد میرفت. بعد زور میزد و کمی بیشتر میرفت، بعد به کش لبخند میزد. لبخندی گشاد، نیممتری...🍃🍁
#سودابه_فرضی_پور
دیوانه بود، مجنون.
میگفتند پسربچه که بوده سرش خورده بوده لبهی تابِ فلزی. وسط تاب خوردن، از روی آن پریده بوده و هنوز از جا بلند نشده بوده که تاب، رفته بوده و برگشته بوده و خورده بوده پسِ سرش و عقل، پریده بوده🥹
دیوانهی خطرناکی نبود، اما قابلکنترل هم نبود❗️
حالا دیگر جوان شده بود و برعکسِ مغزش، بقیهی بدنش درست کار میکرد، عین ساعت〽️
زنهای محل که شکایت آورده بودند امنیت ندارند، پدر و مادرش رفته بودند تو لک❗️
چند روزی توی خانه نگهش داشته بودند، اما نمیشد که!
این شد که یک روز صبح، پدر همین که میخواست برود سرِ کار، دستش را گرفت و آورد کنار درختِ جلوی خانه🌳 و پایش را با طناب، سفت و محکم، با گرههای ملوانی، بست به درخت...
از آن روز، دیوانه، بسته، مینشست کنار درخت. اوایل یادش میرفت دربند است، بلند میشد که راه بیفتد. چند قدم میرفت، طناب کشیده میشد، برمیگشت نگاهش میکرد، یادش میآمد و دوباره میرفت مینشست، تکیه به درخت🍂
یکی دوبار سعی کرده بود طناب را بکشد و پاره کند. نتوانسته بود و همین که دیده بود نمیتواند، تن داده بود. نشسته بود و با چشمهای خالی از زندگی خیره شده بود به زندگیِ بقیه.
حالا محل، یک مجسمهی ثابت داشت: دیوانه و درخت، دیوانه در بند، دیوانهای و طنابی...💔
شبها که میرفت توی خانه، طناب باز میماند روی زمین؛ شبیه ماری که با چشمهایش پیِ طعمه بگردد✨
یک روز، پدرش دید باد و باران و آفتابِ چندماهه طناب را پوسانده. رفت توی خانه و انگار طناب پیدا نکرده بود که با چند متر کشِ شلوار برگشت
کشها را چند لا کرد و بست جای طناب و آن سرش را به پای او🥀
دیوانه، فهمید چیزی تغییر کرده. بلند شد، چند قدم رفت، کش که تمام شد، باز رفت، کش، کش آمد...
دیوانه خندید😄
هنوز نگاهِ سپاسگزارش به پدرش را یادم است. چشمهایش برق میزد. حالا میتوانست یک متر برود و بعد نیم متر کش را بکشاند.
به او نیممتر اختیار داده شده بود و او برای این آزادیِ نیممتری طوری به پدرش نگاه کرد که انگار کسی سند گذاشته باشد و از زندان چندین ساله رهانده باشدش🥲
نیممتر آزادیِ عمل، از او یک موجود انسانی ساخته بود. موجودی با اختیار.
اگر میخواست میتوانست قدِ کش برود و اگر "دلش میخواست" نیممتر هم بیشتر❗️
حالا روزش شده بود این: بلند میشد، تا کش اجازه میداد میرفت. بعد زور میزد و کمی بیشتر میرفت، بعد به کش لبخند میزد. لبخندی گشاد، نیممتری...🍃🍁
#سودابه_فرضی_پور