Фильтр публикаций


شاید زندگی یه فیلم بود، شاید به خاطر سناریو بعضی از ما مجبورن ادمای بدی باشن.
شاید پشت صحنه تمام اینا جایی بهتر باشه، جایی که همه خودشونن..


میدونی، گاهی وقتا ادم انگار خودش نیست.
مثل اینه که توی اقیانوس خالی فکرت دنبال ماهی بگردی و هرچقدر جست و جو کنی چیزی جز جلبک و مرجان پیدا نکنی.
انگار که معلم تخته رو کامل پاک نکرده باشه و اون نوشته‌های مونده روی تخته چشماتو ازار بده.
انگار که فکرات هرجایی باشن غیر از توی مغزت.
این افکار پوچ تمام شده با تخته پاک کن پاک نمیشن.


هر هشت ساعت یکبار مینوشت و با اب قورت میداد.
دارو همیشه حالشو یکم بهتر میکرد.


میرفت زیر پتو، تاریک، گرم، خفه.
یاد مغزش میوفتاد؛
اونجا هم همینطور بود.


و من شروع کردم به نوشتن نوشته‌های تکراری.
این واقعا عجیبه، جدیدا حتی از چیزای تازه هم نمیشه نوشت.


جوهر، روی قلم چوبی میخشکد و کاغذ در حسرت و این خفقان غلیظ رنگ میبازد.
دستم به قلم نمیرود و باد انگار برای این سکوت غم انگیز و وهم اور ناله میکند.
دیگر اکسی توسین و ادرنالین در خونم پمپاژ نمیشود و به جای ان کورتیزول است که در این لکه های قرمز شنا میکند و به کمک رگی گمنام به مغزم رسوخ میکند.
این فضای زنگ زده را خون الود میکند و فکرم را از قبل مختل تر میسازد.
انگار سهمیۀ عشقی که به کمک ان میشد دوست داشتن خلق کرد و نوشت به پایان رسیده است.
از اینجا تا برزخ های دور تر فقط نیاز حس میشود و میدانم که این تشنگی بلاخره روزی برطرف خواهد شد‌.
ان‌گاه به اندازه تمام کتابخانه‌های خراب شده به دستار جنگ های بی پایان و به جای تمام کتابخانه‌های ساخته نشده به خاطر گران بودن منطق خواهم نوشت.
زیاد دور نیست، شاید همینجا کنار من در بعد دیگری نشسته است.


Репост из: قشاع.
بیش از حد صبر کردن، هر حسی
و هر ذوقی رو از بین می‌بره.


ما فقط در حد رازهامون بیمار هستیم.
استیفن کینگ.


گاهی چشمان فریاد میزنن در عمق سکوت


پوچی مرگش را تضمین میکرد و روحش را قضاوت.


من و تو، دو سر یک خط بی انتها‌.


اینجا؛
میان انقلاب خورشید و سکوت ماه، تو گرگ باش و من میش اسمان.


Репост из: قشاع.
من نخواهم ایستاد روبه‌روی تو جز برای بوسه دادن.


And only in this world the eyes speak


طعم خون و خمیر دندان مونده.
هوای خیس و ریه های بدون سوراخ.
سمفونی مرگ و باور‌ زنده ها


هوا نه سرد بود نه گرم.
اسمان نه روشن بود و نه تیره.
درختان نه سیاه بودند و نه سبز.
او هم دچار همین دوگانگی بود، نه عاقل بود و نه دیوانه..


تنهایی مردن تقریبا هیچ است، حتی مدت ها طول میکشد تا کسی جسد سردت را که سال‌ها است مرده را پیدا کند.


یه وقتایی هم بشینید فکر کنید، به اینکه چه جاهایی نیاز بود فکر کنید و نکردید.


من، حالا دیگر در کارخانه فکر بافی و خیال استخدام شده بودم و به گمانم پست مهمی در انجا داشتم.


کاغذی جلویم گذاشت و گفت؛ برایم بنویس.
من را میگفت؟ بنویسم برای او؟
چاره ای نبود، قلم برداشتم و اینگونه نوشتم؛
که جز او برای کسی تا به قیامت نخواهم نوشت، حتی چند کلمه کوچک و بی معنی!

Показано 20 последних публикаций.