بخش چهارم - داستان سیاوش - #شاهنامه
سودابه خیت شد ولی ول نکرد. دستور داد برن یه زن حامله پیدا کنن و بیارن. به زن حامله پول داد که در ازای سقط بچه اهات من بهت خیلی پول میدم. زن قبول کرد و بردنش یه جا مخفیش کردن.
سودابه هم شروع کرد به فیلم بازی کردن و داد بیداد. شاه اومد گفت چیشده؟
سودابه هم 2 دو تا بچه رو داخل تشت گذاشت و بردن در پیشگاه شاه. سودابه گفت شاه بیا ببین من باردار بودم. ولی توی اون روز کذایی و دست درازی سیاوش به من این اتفاق افتاد. حالا بیا بکشیمش سیا رو نظرته بکشیمش مثلا؟
شاه باز بد دل شد و گفت بیارید سیا رو سر بزنم بره. دیگه مشاوراش عقلی کردن گفتن بابا این رو بیارید یه برسی کنیم شاید دی ان ای اش اصلا نخوره. دیدن بله این بچه اصلا تخم شاه نیست.
خلاصه دوباره شاه قاطی کرد و گفت بیارید سودابه رو سر بزنیم. سیا گفت نه و پدرش گفت دمت گرم حله.
اما شاه پیگیر شد و دستور داد تا ته توئه کار رو در بیارن. رفتند و زن رو هم پیدا کردن این شد باز مهر محکی بر پاکی سیاوش اما این اتفاقات داخل کاخ کم کم به بیرون درز پیدا کرده بود و حرف و حدیث ها بالا گرفته بود.
شاه هم بد دل شده بود و بعد از اینکه داستان رو از زبون اون زن بیچاره شنید مشاورا رو جمع کرد و گفت چیکار کنیم. واقعیت غمگینم چند روزه. همه اش توی فکرم. نکنه سیاوش بدکاره است؟ الان هم که مردم همه با خبر شدن و همهمه شده. یکی از موبدها یعنی همون مشاورا گفت حاجی میخوایی واقعیت رو بدونی؟ باید بفرستیشون از توی آتیش رد بشند. تموم...
ادامه دارد...
سودابه خیت شد ولی ول نکرد. دستور داد برن یه زن حامله پیدا کنن و بیارن. به زن حامله پول داد که در ازای سقط بچه اهات من بهت خیلی پول میدم. زن قبول کرد و بردنش یه جا مخفیش کردن.
سودابه هم شروع کرد به فیلم بازی کردن و داد بیداد. شاه اومد گفت چیشده؟
سودابه هم 2 دو تا بچه رو داخل تشت گذاشت و بردن در پیشگاه شاه. سودابه گفت شاه بیا ببین من باردار بودم. ولی توی اون روز کذایی و دست درازی سیاوش به من این اتفاق افتاد. حالا بیا بکشیمش سیا رو نظرته بکشیمش مثلا؟
شاه باز بد دل شد و گفت بیارید سیا رو سر بزنم بره. دیگه مشاوراش عقلی کردن گفتن بابا این رو بیارید یه برسی کنیم شاید دی ان ای اش اصلا نخوره. دیدن بله این بچه اصلا تخم شاه نیست.
خلاصه دوباره شاه قاطی کرد و گفت بیارید سودابه رو سر بزنیم. سیا گفت نه و پدرش گفت دمت گرم حله.
اما شاه پیگیر شد و دستور داد تا ته توئه کار رو در بیارن. رفتند و زن رو هم پیدا کردن این شد باز مهر محکی بر پاکی سیاوش اما این اتفاقات داخل کاخ کم کم به بیرون درز پیدا کرده بود و حرف و حدیث ها بالا گرفته بود.
شاه هم بد دل شده بود و بعد از اینکه داستان رو از زبون اون زن بیچاره شنید مشاورا رو جمع کرد و گفت چیکار کنیم. واقعیت غمگینم چند روزه. همه اش توی فکرم. نکنه سیاوش بدکاره است؟ الان هم که مردم همه با خبر شدن و همهمه شده. یکی از موبدها یعنی همون مشاورا گفت حاجی میخوایی واقعیت رو بدونی؟ باید بفرستیشون از توی آتیش رد بشند. تموم...
ادامه دارد...