استیصال


Гео и язык канала: Иран, Английский
Категория: Блоги


استیصال: درماندگی، درمانده و بیچاره شدن، بی‌چیز شدن.

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Английский
Категория
Блоги
Статистика
Фильтр публикаций


خاطرات، خونسرد ترین قاتلانند
با خنجری نامرئی
روح آدمی رو
می درند
و مُثله می کنند


از مورد نیاز های امروز

Cinnamon Girl


«تو وگاس همه باید همدیگه رو بپان. از اون‌جایی که قماربازا می‌خوان سر کازینو کلاه بذارن، حواس عاملین کازینو باید شیش‌دونگ به قماربازها باشه. حواس مسئول میز باید به عملکرد عامل باشه. روسای گود باید مسئول میز رو بپاد. روسای شیفت چهارچشمی مراقب روسای گودن و مدیر گزینه حواسش به روسای شیفت هست. منم حواسمو جمعِ مدیر کازینو می‌کنم و خدا هم از اون بالا همه ما رو می‌پاد!»

Casino (1995)
By Martin Scorsese


ترکیب ابی و سیاوش همیشه جذاب بوده
و کوه یخ یکی دیگ از نتایج همکاری این دو نفر هستش.
با ترانه ای از بیژن سمندر و تنظیم جادویی منوچهر چشم آذر اثری رو تحویل بیننده میده که حتی سرمای این آهنگ رو میتونه حس کنه ❄️


کوه یخم من که رو آب شدم شناور...


بعد از یه استراحت کوتاه و تنفس و آیتم شاهنامه دوباره برگشتم
خیلی خوش برگشتم


بخش پنجم و نهایی - داستان سیاوش - #شاهنامه

در قدیم اینجوری بوده که برای اثبات درستی آدما یه سری قسم بوده باید می‌خوردن. یه جور مراحل بوده.

مثلا گوگرد می خوردن، بعد میومدن واکنش گوگرد نسبت به بدن دروغگو که واکنش نشون میداده رو بررسی میکردن. مثلا آدم بد واکنش بدی داشته.

یا زخمی روی بردنشون ایجاد می‌کردن که مثلا آدم بد ذات بدنش دیرتر خوب میشده.

و آخریش گذر از آتش بوده. بقول فردوسی پ: مگر کاتش تیز پیدا کند/ گنه کرده را زود رسوا کند

این خیلی خفن بوده. شما وقتی گناه کار باشی اصلا اون تونل آتش رو ببینی جوجه میشی نمیری. حالا چه برسه بری داخلش.
بعد آتیش که میرفتی داخلش آدم بد دروغگو دستپاچه می‌شده و بالاخره برای فرار و اینا یه جوری زبونه آتیش میگرفته بهت.

سودابه گفت منم که دارم راست میگم! یادت رفته؟ من نمیرم داخل آتیش این پسرت هست که به من نظر سو داشته و اون باید ثابت کنه.
شاه برگشت رو به سیاوش گفت داستان چیه چه کنیم سیا؟ اون هم گفت باشه اگر این کوه آتش هم باشه من میرم. تخمم نیست.

شاه دستور داد آتیش رو راه بندازند. شتربانا هم هیزم آوردن و یه کوچه آتیش راه انداختن.

سیاوش با لباس سفیدی همانند کفن بر تن به سمت شاه اومد و گفت سیاوش بدو گفت انده مدار/کزین سان بود گردش روزگار.
یعنی اینم ته شاپور. فرامرز کونی کجایی. ساعت ۴ صبح اینم ته شاپور.

سیاوش داخل آتش تاخت. مردم همه داشتند نگاه می‌کردن و بعد مدتی سیاوش بدون آسیبی مثل ابراهیم آمد.
پدر که دید هورای مردم رفت بالا سیاوش رو دید سالمه. خوشحال شد.
دستور قتل سودابه را داد اما سیاوش گفت: سیاوش چنین گفت با شهریار/ که دل را بدین کار رنجه مدار/ به من بخش سودابه را زین گناه/ پذیرد مگر پند و آید به راه.
خلاصه هم پدرش بخشیدش و گفت حله من کاریش ندارم و تمام.
----------------------------------------------------
بیاد آقای مصدقی و خانمحمدی دبیرهای ادبیات دبیرستان. عمرشون طولانی باشه. ❤️


بخش چهارم - داستان سیاوش - #شاهنامه

سودابه خیت شد ولی ول نکرد. دستور داد برن یه زن حامله پیدا کنن و بیارن. به زن حامله پول داد که در ازای سقط بچه اهات من بهت خیلی پول میدم. زن قبول کرد و بردنش یه جا مخفیش کردن.

سودابه هم شروع کرد به فیلم بازی کردن و داد بی‌داد. شاه اومد گفت چیشده؟
سودابه هم 2 دو تا بچه رو داخل تشت گذاشت و بردن در پیشگاه شاه. سودابه گفت شاه بیا ببین من باردار بودم. ولی توی اون روز کذایی و دست درازی سیاوش به من این اتفاق افتاد. حالا بیا بکشیمش سیا رو نظرته بکشیمش مثلا؟

شاه باز بد دل شد و گفت بیارید سیا رو سر بزنم بره. دیگه مشاوراش عقلی کردن گفتن بابا این رو بیارید یه برسی کنیم شاید دی ان ای اش اصلا نخوره. دیدن بله این بچه اصلا تخم شاه نیست.

خلاصه دوباره شاه قاطی کرد و گفت بیارید سودابه رو سر بزنیم. سیا گفت نه و پدرش گفت دمت گرم حله.
اما شاه پیگیر شد و دستور داد تا ته توئه کار رو در بیارن. رفتند و زن رو هم پیدا کردن این شد باز مهر محکی بر پاکی سیاوش اما این اتفاقات داخل کاخ کم کم به بیرون درز پیدا کرده بود و حرف و حدیث ها بالا گرفته بود.

شاه هم بد دل شده بود و بعد از اینکه داستان رو از زبون اون زن بیچاره شنید مشاورا رو جمع کرد و گفت چیکار کنیم. واقعیت غمگینم چند روزه. همه اش توی فکرم. نکنه سیاوش بدکاره است؟ الان هم که مردم همه با خبر شدن و همهمه شده. یکی از موبدها یعنی همون مشاورا گفت حاجی می‌خوایی واقعیت رو بدونی؟ باید بفرستیشون از توی آتیش رد بشند. تموم...

ادامه دارد...


بخش سوم - داستان سیاوش - #شاهنامه

سیا در رو باز کرد دوزایش افتاد. سودی گفت بیا تو بیرون سرده. سیا گفت نه خوبه بابام گفت این آش رو بیارم براتون. سودی گفت بیا لباسام کمه سرما می‌خورما.

سیاوش خدای خودش رو یاد کرد و رفت داخل. سودابه گفت ببین سیا، هی دنبالتم چته آخه؟ چرا دوری میکنی؟ میخوامت خره. چرا نمی‌فهمی بابات رفتنیه.
بیا کودتا می‌کنیم. شب همه خواب. شاه خواب. مردم خواب ولی... من بیدار. تو بیدارتر. هوا سرد. می‌طلبه. سیاوش گفت نه سیکتیر من به بابام پشت کنم؟ ای تف به من. بی شرف، توجای مادر منی. برو بمیر.

اومد فرار کنه سودابه تیریپ خیار برداشت و داد و بی‌داد که کمک. شاه اومد دید اوه اوه چهخبره، شیطونا بدون من؟ ببرید دو بار گردنشون رو بزنید بره. مشاور شاه اومد گفت بابا صبرکن وحشی شاید اشتباهی شده. شاه گفت ببین آخه وضعیتو.

سودابه گفت: بله، آقا پسرت هی به من گیر میداد. میگفت بیا بریم سینما، بریم چس فیل بخوریم، من میگفتم نه من شوهر دارم کثافت، به دامادم میگم بیا پدرت رو در بیاره. اما سیاوش میگفت نه من میخوام می طلبه.
مشاور هم گفت ببرید گردن بزنید دوتاشونو تموم. شاه گفت کسخل تو مشاوری مثلا برو کنار.

از شوخی گذشته اما شاه باز به اینکه سیاوش اینکار رو کنه بد دل بود. چون اون زیر دست رستم بوده و ذات پاکی داره فکری به سرش زد...
شاه می‌دونست که سودابه خیلی خوش بو است. یعنی بهترین مشک‌ها رو استفاده میکنه. شاه گفت: بر و بازو و سرو بالای او/ سراسر ببویید هرجای او/ ز سودابه بوی می و مشک ناب

شاه بدون اینکه چیزی بگه سیاوش رو بغل کرد دید بله اصلا بو نمیده. ای بی شرف. ببرید سودابه رو سر بزنید. سیاوشم تیریپ پوریای ولی گرفت گفت نه بالاخره جوونه، خامی کرده. بگذریم.
باباشم گفت دمت گرم، پس بین خودمون باشه. میدونی مادرت مرده و من تنهام، تنها بودی؟ رستم بهت نگفته تنهایی بده؟ سخته بفهم پسرم. سودابه که دید مورد خشم پادشاه قرار گرفته از رو نرفت و تصمیم به کار دیگری گرفت...

ادامه دارد...


بخش دوم - داستان سیاوش - #شاهنامه

شاه هم وقتی شنید پسرش داره میاد جشن بزرگی راه انداخت. سیاوش مادرش مرده بود و شاه یه زن دیگه داشت که اسمش سودابه بود. سودابه تا سیاوش رو دید دلش رفت. تا سیاوش رسید سریع پرید بغل و بوس موس.

سودابه به سیاوش علاقه‌مند شده بود. هی می‌رفت روی مخ شاه که اینو بفرست پیش من یکم مادرش مرده براش مادری کنم. بفرست بیاد حال میده اصلا این باید زن بگیره ها، هرز میره ها، بیا اینو زن بدیم ها، شاه هم گفت ها، تو جای مادرشی برو توی کارش. سودابه گفت حله.

آقا خلاصه سودابه دستور داد که کاخ رو تزئین کنن. خودشم لباسای خانه خراب کنی پوشید و آرایش مفصلی کرد و عطرای بسیار گرانی زد. دستورم داد چندتا دختر فامیل رو هم بیارن ولی ساده باشن.
سیاوش رو دعوت کرد که بیا کاخ من. سیا رفت پیش باباش که داستان چیه من وایب خوبی از سودی نمی‌گیرم و نمیرم باباشم گفت برو نگران نباش خیره.

خلاصه سیا آمد و سودابه هم دید سیا آمده سریع پرید و اونو بغل کرد و بوس و موس.
سودی گفت اینا همه عموزاد مموزاده ان انتخاب کن همسرت بشه (تخم داری انتخاب کن). سیاوش گفت آقا همه عالی زحمت کشیدین ولی من می‌خوام درس بخونم. سودابه گفت زر نزن من که میدونم اینا قشنگ نیستن تو چشمت منو گرفته. سیاوش گفت نه تو جای مادر مایی. درسته تو قشنگی ولی مثل یه مادر. سودابه هم گفت باشه برو بمیر هی جای مادر.

یه مدت گذشت و سیاوش از سودی دوری می‌کرد و سودابه با ندیمه اش برنامه چیندن که دیگه اینبار کار رو تموم می‌کنیم. اینبار درصد لباسا رو خیلی کمتر کرد و گفت کاخ خالی همه لالا. سیاوش رو دعوت کرد.
سیاوش دوباره رفته پیش باباش گفت ببین این دنبال داستان‌ها، شر میشه ها، نگی نگفتی ها... باباشم گفت ها خیره، برو. سیاوش رفت داخل کاخ و دید اکه هه...

ادامه دارد...


سه گانه محمد اصفهانی رو تکمیل کنیم


بخش اول - داستان سیاوش - #شاهنامه

روزی روزگاری دو تا فرمانده رفته بودن تور کویر. که یهو می‌بینن یه دختر خیلی زیبا با عجله داره میاد سمتشون. رفتن سمتش و گفتن چیه خانم؟ چیشده؟ شما کجا این جا کجا؟
دختر که خیلی ترسیده بود گفت: دیشب بابام مست کرده بود. نامرد من رو کتک زد بعدش هم گفت خب بیا بکشمت منم گفتم اکه هی و فرار کردم. کمکم کنید.

این دوتا فرمانده عاشقش شده بودن. اولی گفت باشه بیا من کمکت می‌کنم، دومی گفت سیکتیر من اول دیدم خودمم کمک می‌کنم، دومی گفت مالیدی یه چکی، دومی گفت عع اینجوریاست شمشیر رو کشید که بزنه.. دختر خانم گفت آقا دعوا نکنید بریم پیش شاه اون عدالت رو اجرا کنه.
رفتن پیش شاه و شاه یه دل نه صد دل عاشق دختره شد. به اون دو تا هم گفت نه مال تو نه مال تو. مال منه، می‌خوام... می طلبه... تنهام... یا قبول کنید یا عدالت رو اجرا کنم و بکشمتون.
اونا هم دو تا کیسه سکه گرفتن و رفتن.

شاه با دختر ازدواج کرد و حاصل ازدواج فرزندی شد به نام سیاوش. از همون نوزادی گوریلی بود سیاوش. رفتن این آینده نگرا رو آوردن و گفتن این طالع بچه چیه؟ اینا وقتی دیدن جفت کردن و حرف نمی‌زدن.
شاه گفت: بگید و الا کونتونو پاره می‌کنما. اینا هم گفتن قول بده ما رو نکشی تا بگیم. شاه قبول کرد. طالع بینا هم گفتن این بچه 25-6 رو نمی‌بینه، طالع‌اش سیاهه. شاه هم کشتشون خخخ شوخی کردم.

آقا شاه کله‌اش چیز شده بود. رستم شنیده بود داستان رو رفت پیش شاه. رستم گفت من بزرگش می‌کنم. سهراب که اونجوری شد حداقل به دل تسلی داشته باشم.
دیگه رستم همه چی رو یادش داد. خلاصه یه چند وقت گذشت این بچه پهلوانی شده بود برای خودش و به رستم گفت من برم پیش بابام بگم چقدر مردی و زحمت کشیدی برای من. رستم هم گفت خدافظ...

ادامه دارد...






Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
جا داره به این سکانس رفرنس بدم




من همیشه به اتفاقات خوب مشکوکم
از روز های شاد میترسم
اون ها آدم رو گول میزنن، آدمی رو سرخوش می‌کنند.
و بعد یه یکباره فاجعه به مانند بلایی ویرانگر بر آدم نازل میشه


بیست نه دی روز پربرکتیه
تولد معین هم هستش
یکی از بهترین هاشو داشته باشید 🫴




Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
برای او که به هیچ کس مانند نبود...

بیست نه دی زادروزِ فرهاد مهراد

Показано 20 последних публикаций.