#part1521 🖤
هنگامه نالید
_ پس کی قراره بهش بگی؟
فردا خاکسپاریه
نمیدونم چطوری راضی شدن مردهرو روی زمین نگه دارن اونم با اون اعتقاداتشون
ارسلان جواب نداد
او خوب میدانست چه کسی راضیاشان کرده!
پدرش ، حاج ملکشاهان...
_ امشب بهش میگم
هنگامه غمگین آه کشید
_ بیچاره
_ برو دیگه ، دیروقته
_ باشه ، خونه رو دادم تمیز کنن
نگهبانم یکم خرید کرده چیده تو یخچال
ارسلان چشمکی زد و سمت آسانسور راه افتاد
دلارای نالید
_ کمرم شکست ، بیا درو باز کن
ارسلان بی اعتراض چمدان هارا در آسانسور چید
_ بده بچه رو من
سنگین شده
_ نمیخواد ، تو وسیله هارو بیار
زودتر بخوابیم فردا هشت وقت ملاقات شروع میشه
بریم پیشِ بابام
هنگامه نالید
_ پس کی قراره بهش بگی؟
فردا خاکسپاریه
نمیدونم چطوری راضی شدن مردهرو روی زمین نگه دارن اونم با اون اعتقاداتشون
ارسلان جواب نداد
او خوب میدانست چه کسی راضیاشان کرده!
پدرش ، حاج ملکشاهان...
_ امشب بهش میگم
هنگامه غمگین آه کشید
_ بیچاره
_ برو دیگه ، دیروقته
_ باشه ، خونه رو دادم تمیز کنن
نگهبانم یکم خرید کرده چیده تو یخچال
ارسلان چشمکی زد و سمت آسانسور راه افتاد
دلارای نالید
_ کمرم شکست ، بیا درو باز کن
ارسلان بی اعتراض چمدان هارا در آسانسور چید
_ بده بچه رو من
سنگین شده
_ نمیخواد ، تو وسیله هارو بیار
زودتر بخوابیم فردا هشت وقت ملاقات شروع میشه
بریم پیشِ بابام