Репост из: بنرای امروز
-بِکنید لباساشو...کارمم که تموم شد بُکشیدش...
زن با دهان بسته اصوات نامفهوم از دهانش بیرون آمد و دست پا زد.صدای مرد دیگه بلند شد.
-پس ما چی آقا ؟
صدای خنده منحوس مرد گوشش پر کرد.
-خب قبلش عشق و حالت کن بعدش بکش ولی مگه تو زن نداری؟
مرد بیقید با لبخند مشمیز گفته بود:
-شمام زن دارید آقا...ولی خب این زن یه چی دیگهاس
هیچکس حواسش به پسرک شش ساله نبود که تو اتاقک مخفیانه تموم بدنش میلرزید.دلش میخواست بره جلوی اون نامردای بیصفت بیسته ولی حیف مادرش قسمش داده بود:
-هر اتفاقی که بیفته تو باید زنده بمونی پسرم
لبش را زیر ندان بردهبود و معصومانه پرسیدهبود:
-چه اتفاقی مادر ؟
مادرش اشک روی گونهاش جاری شدهبود را پس زد.
-طلبکارای بابات رحم ندارن...نباید بفهمن تو اینجایی
قلبش فرو ریخته بود.مادرش برای آخرین بار بغلش کرد :
-حرفامو فراموش نکنی یه وقت مادر... تو رو به خاک بابات قسم میدم...
همون موقع تند به در کوبیده بودند.مادرش او را داخل اتاقک کوچولوی که کسی از وجودش خبر نداشت فرستاده بود و حالا طبلکار کله گنده به جای بدهیشان مادرش را میخواستند...
صدای جیغ های مادرش و صدای کُلفت غرش های اون نامرد را میشنید و انگار پایان دنیا بود.
یک زن ...یک مادر بیعفت شدهبود....
نفهمید چقدر گذشت و گوش هایش را گرفته بود که صدای شلیک اسلحه گوشش را پر کرد و بعد دست روی قلب کوچکش گذاشت و نالید.
-مامانم
بعد که صدای بسته شدن در را شنید از اتاقک بیرون آمد.زیادی کوچک بود برای دیدن صحنه...
مادرش غرق در خون با تن و بدن برهنه و کبود..
نگاهش این بار روی شلوارش نشست و جیشی که بیاختیار ریخت...
بیست و پنج سال بعد
لباس هایشان پایین تخت پرت شد.روی تن آنیسا خوابید و دخترک بود که با ناز و ناله دست روی سینه پهنش گذاشت:
-حواست باشه یه وقت فراتر نری...
حواس مرد اما به دوربین کوچکی بود که داشت یک بی آبرویی بزرگ را ثبت میکرد ولی زیر لب گفت:
-حواسم هست
لبهایش را به سمت قفسه سینهاش برد و خمار خرناس مردانهاش بلند شد.
-امشب به بابات بگو تا کجا پیش رفتم
دخترک گیج پلک زد.
-دیوونه شدی ؟ یعنی چی ؟
از گیجی دخترک استفاده کرد و لب هایش را به کام گرفت و همزمان با یک حرکت تن مردانهاش را به تن دخترک وارد کرد و جیغ دخترک پشت لبهایش جان داد....
https://t.me/+95JXFqPCink0M2M0
https://t.me/+95JXFqPCink0M2M0
https://t.me/+95JXFqPCink0M2M0
خلاصه:
هنوز تن زخمی و برهنه مادرم توی شش سالگی جلوی چشمم بود...تموم رویای بزرگ شدنم انتقام از اون نامردی بود که مادرم جلوی چشمام پرپر کرد و چه کسی بهتر از دختر جوون و جذاب اون نامرد پستفطرت که نامزد پسرعموش بود
❌❌
زن با دهان بسته اصوات نامفهوم از دهانش بیرون آمد و دست پا زد.صدای مرد دیگه بلند شد.
-پس ما چی آقا ؟
صدای خنده منحوس مرد گوشش پر کرد.
-خب قبلش عشق و حالت کن بعدش بکش ولی مگه تو زن نداری؟
مرد بیقید با لبخند مشمیز گفته بود:
-شمام زن دارید آقا...ولی خب این زن یه چی دیگهاس
هیچکس حواسش به پسرک شش ساله نبود که تو اتاقک مخفیانه تموم بدنش میلرزید.دلش میخواست بره جلوی اون نامردای بیصفت بیسته ولی حیف مادرش قسمش داده بود:
-هر اتفاقی که بیفته تو باید زنده بمونی پسرم
لبش را زیر ندان بردهبود و معصومانه پرسیدهبود:
-چه اتفاقی مادر ؟
مادرش اشک روی گونهاش جاری شدهبود را پس زد.
-طلبکارای بابات رحم ندارن...نباید بفهمن تو اینجایی
قلبش فرو ریخته بود.مادرش برای آخرین بار بغلش کرد :
-حرفامو فراموش نکنی یه وقت مادر... تو رو به خاک بابات قسم میدم...
همون موقع تند به در کوبیده بودند.مادرش او را داخل اتاقک کوچولوی که کسی از وجودش خبر نداشت فرستاده بود و حالا طبلکار کله گنده به جای بدهیشان مادرش را میخواستند...
صدای جیغ های مادرش و صدای کُلفت غرش های اون نامرد را میشنید و انگار پایان دنیا بود.
یک زن ...یک مادر بیعفت شدهبود....
نفهمید چقدر گذشت و گوش هایش را گرفته بود که صدای شلیک اسلحه گوشش را پر کرد و بعد دست روی قلب کوچکش گذاشت و نالید.
-مامانم
بعد که صدای بسته شدن در را شنید از اتاقک بیرون آمد.زیادی کوچک بود برای دیدن صحنه...
مادرش غرق در خون با تن و بدن برهنه و کبود..
نگاهش این بار روی شلوارش نشست و جیشی که بیاختیار ریخت...
بیست و پنج سال بعد
لباس هایشان پایین تخت پرت شد.روی تن آنیسا خوابید و دخترک بود که با ناز و ناله دست روی سینه پهنش گذاشت:
-حواست باشه یه وقت فراتر نری...
حواس مرد اما به دوربین کوچکی بود که داشت یک بی آبرویی بزرگ را ثبت میکرد ولی زیر لب گفت:
-حواسم هست
لبهایش را به سمت قفسه سینهاش برد و خمار خرناس مردانهاش بلند شد.
-امشب به بابات بگو تا کجا پیش رفتم
دخترک گیج پلک زد.
-دیوونه شدی ؟ یعنی چی ؟
از گیجی دخترک استفاده کرد و لب هایش را به کام گرفت و همزمان با یک حرکت تن مردانهاش را به تن دخترک وارد کرد و جیغ دخترک پشت لبهایش جان داد....
https://t.me/+95JXFqPCink0M2M0
https://t.me/+95JXFqPCink0M2M0
https://t.me/+95JXFqPCink0M2M0
خلاصه:
هنوز تن زخمی و برهنه مادرم توی شش سالگی جلوی چشمم بود...تموم رویای بزرگ شدنم انتقام از اون نامردی بود که مادرم جلوی چشمام پرپر کرد و چه کسی بهتر از دختر جوون و جذاب اون نامرد پستفطرت که نامزد پسرعموش بود
❌❌