Репост из: بنرای امروز
#دردام_رسوایی❤️🔥
هیجان صدایم دست خودم نیست.
- خجسته!؟
برای یک لحظه پایش می ایستد.
اما سریع قدم هایش تند می شود.
نمی توانم ریسک کنم و دوباره رفتنش را تماشا کنم.
باید این معما را حل کنم.
خجسته! خورشید! برادرهایم! حتی خاتون. همه و همه برایم شده بودند معمای حل نشدنی.
دوبار صدایش می زنم.
خجسته؟... خجسته!
برنمی گردد.
ناخواسته بازویش را می گیرم و سمت خودم برمی گردانم.
دیدن صورت رنگ پریده و چشم های لرزانش نفسم را بند می آورد.
نگاه لرزانش که سمت دستم دور بازوی لاغرش می رود به خودم می آیم و سریع دستم را پس می کشم.
دست پاچه شده می گویم.
- ببخشید. صدات کردم نشنیدی!
چادرش را مرتب می کند و با صدایی لرزان می گوید:
نش... نیدم.
خیلی آشکارا دروغ می گوید. اگر نمی شنید تندتر حرکت نمی کرد.
دروغش را پای غرور و خجالتش می گذارم.
پا روی قلب بی قرار شده ام می گذارم.
دلم نمی خواهد ذره ای به من فکر کند و با ترحم و دلسوزی بی جا زندگی اش خراب شود.
هر حسی که داشتم و می خواست دوباره جان بگیرد را زیر پا له می کنم.
سعی می کنم ابرو در هم بکشم و محکم حرفم را بزنم.
- چرا میای اینجا!؟
رنگ و رویش بیشتر می رود.
بهت زده به تته پته می افتد
- من... من...
ناخواسته و بی درنگ دلش را می شکنم
- چرا ادای نگران ها رو درمیاری. چرا میای! به دکتر چیا گفتی؟... چی از جونم میخوایین!؟
چشمهایش پر می شود
اما حال من عجیب است:
- چیه... نکنه دلت به حالم سوخته! یا نه... اومدی از بین رفتنمو ببینی و به خواهر هرجاییت، خبر ببری؟
قطره اشکی درشت از چشم چپش روی گونه اش قل می خورد.
قلبم زیرو رو می شود. دلم می خواهد دست هایم را باز کنم و برای عذر خواهی کردن محکم به اسارت دست هایم بکشم.
اما وقتی مغزم تلنگر می زند این خواهر خورشید است و شوهر دارد مانع ندای قلبم می شود.
نفس یاری ام نمی کند. دست هایم را با عصبانیت روی صورتم می کشم. ریش های بلندم کف دستهایم را نوازش می کند و بهم می فهماند این ریخت و قیافه، این حال و روز، فقط بخاطر این خانواده است و نباید رحمی داشته باشم.
- خور... شید...
صدای لرزانش را در نطفه خفه می کنم.
حتی اسمش برایم جنون می آورد.
انگشت اشاره ام را تهدید آمیز روی صورتش می گیرم:
- خفه شو... دلم نمی خواد حتی یک کلمه... فقط یک کلمه از اون زنیکه ی فاجرِ عوضی چیزی بشنوم...
https://t.me/+uRYKXjEM6x0xMzU8
https://t.me/+uRYKXjEM6x0xMzU8
هیجان صدایم دست خودم نیست.
- خجسته!؟
برای یک لحظه پایش می ایستد.
اما سریع قدم هایش تند می شود.
نمی توانم ریسک کنم و دوباره رفتنش را تماشا کنم.
باید این معما را حل کنم.
خجسته! خورشید! برادرهایم! حتی خاتون. همه و همه برایم شده بودند معمای حل نشدنی.
دوبار صدایش می زنم.
خجسته؟... خجسته!
برنمی گردد.
ناخواسته بازویش را می گیرم و سمت خودم برمی گردانم.
دیدن صورت رنگ پریده و چشم های لرزانش نفسم را بند می آورد.
نگاه لرزانش که سمت دستم دور بازوی لاغرش می رود به خودم می آیم و سریع دستم را پس می کشم.
دست پاچه شده می گویم.
- ببخشید. صدات کردم نشنیدی!
چادرش را مرتب می کند و با صدایی لرزان می گوید:
نش... نیدم.
خیلی آشکارا دروغ می گوید. اگر نمی شنید تندتر حرکت نمی کرد.
دروغش را پای غرور و خجالتش می گذارم.
پا روی قلب بی قرار شده ام می گذارم.
دلم نمی خواهد ذره ای به من فکر کند و با ترحم و دلسوزی بی جا زندگی اش خراب شود.
هر حسی که داشتم و می خواست دوباره جان بگیرد را زیر پا له می کنم.
سعی می کنم ابرو در هم بکشم و محکم حرفم را بزنم.
- چرا میای اینجا!؟
رنگ و رویش بیشتر می رود.
بهت زده به تته پته می افتد
- من... من...
ناخواسته و بی درنگ دلش را می شکنم
- چرا ادای نگران ها رو درمیاری. چرا میای! به دکتر چیا گفتی؟... چی از جونم میخوایین!؟
چشمهایش پر می شود
اما حال من عجیب است:
- چیه... نکنه دلت به حالم سوخته! یا نه... اومدی از بین رفتنمو ببینی و به خواهر هرجاییت، خبر ببری؟
قطره اشکی درشت از چشم چپش روی گونه اش قل می خورد.
قلبم زیرو رو می شود. دلم می خواهد دست هایم را باز کنم و برای عذر خواهی کردن محکم به اسارت دست هایم بکشم.
اما وقتی مغزم تلنگر می زند این خواهر خورشید است و شوهر دارد مانع ندای قلبم می شود.
نفس یاری ام نمی کند. دست هایم را با عصبانیت روی صورتم می کشم. ریش های بلندم کف دستهایم را نوازش می کند و بهم می فهماند این ریخت و قیافه، این حال و روز، فقط بخاطر این خانواده است و نباید رحمی داشته باشم.
- خور... شید...
صدای لرزانش را در نطفه خفه می کنم.
حتی اسمش برایم جنون می آورد.
انگشت اشاره ام را تهدید آمیز روی صورتش می گیرم:
- خفه شو... دلم نمی خواد حتی یک کلمه... فقط یک کلمه از اون زنیکه ی فاجرِ عوضی چیزی بشنوم...
https://t.me/+uRYKXjEM6x0xMzU8
https://t.me/+uRYKXjEM6x0xMzU8