#پرتو
#پرتو_116
خیره به تاریک روشن خیابان بودم و خیلی وقت بودشمار تیر های چراغ برق از دستم در رفته بود و سکوت ماشین عجیب خواب آلودم کرده بود ، کشمکش احساسی با عماد بیش از این ها انرژی میگرفت ! انرژی نه ! جان میگفت !
- خسته اید ؟!
چشم از خیابان گرفتم و رو به صدیقی گفتم :
- دروغ گفتم اگه بگم نه !
و متعاقب من خمیازه ای که تا پشت گلویم آمده بود را قورت دادم و با چشمان پر اشکم خندیدم.
لبخند کمرنگی زد و نگاهش برای ثانیه ای خیره ی چشمان پر آبم شد و سپس رفت به سمت خیابان پیش رو و قفل شد ! اخم کمرنگی کرده بود ! نفس عمیقی کشید ، یقه ی پیراهن مردانه اش را مرتب کرد ! دستی به صورتش کشید ! انگشتش روی فرمان ضرب گرفت !
و در اخر خیابان را از لاین سرعت قیچی کرد و کنار کشید و روی ترمز زد !
ثانیه ای از اینه به پشت خیره شد ، سر و صدای دو سه ماشینی که از عقب می امدند و با بوق ممتد از کنارمان رد شدند خوابید ! از خیابان نگاه گرفت و اینبار به من دوخت !
- من 7 ساله متارکه کردم ! مطابق رسم رسومات احمقانه ی خانواده ی پدریم ! 18 سالم بود ! برای اینکه عرش خدا نلرزه پدرم با ضرب و زور دختری رو که حتی یکبار ندیده بودم رو نامزدم کردند ! مثل عموم ! میدونم میشناسیدش! میدونم پرش به پر شمام گرفته ! منتهی ... من نخواستمیک روزی برسه که مثل عموم بشم ! قبل از اینکه شروع بشه تمومش کردم ، چهارسال درس و دانشگاه رو بهانه کردم و نامزد موندیم ! وقتی درسم تموم شد بساط عروسی رو راه انداختند ولی من از همون موقع ام میدونستم مایی وجود نخواهد داشت ، شاید بگید چقدر بی احساس . درست میگید ! دقیقا همین قدر بی احساس ! تلاشم رو کرده بودم بهش علاقه مند بشم ولی تلاشی ندیده بودم ازش که بخواد علاقه مندم کنه ، اون زن بود ! میدونید ! زن ! میتونست ! سیاست نمیخواست ! بلدی هم نمیخواست ! همین زن بودنش میتونست یه پسر 18 ساله ی آفتاب مهتاب ندیده رو علاقه مند کنه ! اما تلاشی نکرد ! همونجا بود فهمیدم اونم منو نمیخواد ! کمی بعد تر که دقیق شدم ! نگاه های پر حسرتش از زیر اون چادری که از مادرم هم کیپ تر گرفت رو به پسر عموش دیدم ! توی خلوت ، همونجایی که فهمیدم من براش تنها در همین حد که حجابش رو از چادر به روسری تغییر بده محرم شدم ازش پرسیدم ! میدونستم دروغ گو نیست ! میدونستم بپرسم راستش رو میگه ! راستش رو نگه ولی دروغ نمیگه ! ازش پرسیدم و سکوت کرد ! نفس پر حسرت کشید ! و باز سکوت کرد همونجا بود تصمیمم رو گرفتم ، به پسر عموش حرف زدم ، فهمیدم اونم دوستش داره ، نه برای الان از خیلی قبل تر ! شاید از وقتی هانیه به دنیا اومده بود !
کمی در جایش جابجا شد و نگاهش رو به بیرون دوخت و بعد دوباره سمت من ادامه داد :
- اسمش هانیه بود ! قرار شد یکسال به ظاهر با هم زندگی کنیم ! بعد من بچه دار نشدنش رو بهانه کنم و با یه گواهی پزشکی جعلی که پسر عموش جور میکرد طلاقش بدم ! با دلیل محکمه پسند ! همین شد! یکسال هم خونه بودیم و بعد از یکسال تقریبا سه هفته ای از هم جدا شدیم ! به همین راحتی !
نگران پرسیدم :
- هانیه ...
نیم نگاهی بهم کرد و با لبخند گفت :
- زن پسر عموش شد ! الانم دوتا بچه داره !
نفسی از سر آسودگی کشیدم و گفتم :
- نمیدونم چرا منتظر یک پایان تلخ بودم !
لبخندش پررنگ تر شد و گفت :
- همه ی این ها رو گفتم تا برسم به اینجا ! هم من ! هم تو ! سی سالگی رو رد کردیم ! خوب میتونیم فکر کنیم ! خوب میتونیم احساساتمون رو حلاجی کنیم و خوب میتونیم تصمیم بگیرم ! من ازت خوشم میاد ! اونقدر که دوست دارم روت فکر کنم ! دوست دار احساساتم رو نسبت بهت حلاجی کنم و دوست دارم در نهایتش باهم راجع به بعد ترش تصمیم بگیریم !
برای چند ثانیه نگاهمان در هم گره خورد! او سکوت من را بررسی میکرد و من حرف های او را رفته رفته هضم ، حجم صدایش همان بود نه مثل جوانک های احساساتی خط و خش خاصی پیدا کرده بود ، نه رندانه صدایش را پایین کشیده بود و اغواگرانه حرف میزد ! همان حجم صدا همان بود ، فقط تن صدایش گرم شده بود ، درست مثل خوردن چای در زمستان ، صداقتش به دل مینشست درست مثل گرمای شعله ی اتش روی پوست یخ زده ... نگاه گرفتم و به حرف آمدم :
- من ... من ... من غافلگیر شدم ، یعنی خودتون میدونید من تازه 7 -8 ماهه از یک رابطه بیرون اومدم ! رابطه ای که هنوزم که هنوز انگار برای طرف مقابلم تموم نشده ! من ... من نمیخوام فعلا ...
وسط حرفم میپرد !
#پرتو_116
خیره به تاریک روشن خیابان بودم و خیلی وقت بودشمار تیر های چراغ برق از دستم در رفته بود و سکوت ماشین عجیب خواب آلودم کرده بود ، کشمکش احساسی با عماد بیش از این ها انرژی میگرفت ! انرژی نه ! جان میگفت !
- خسته اید ؟!
چشم از خیابان گرفتم و رو به صدیقی گفتم :
- دروغ گفتم اگه بگم نه !
و متعاقب من خمیازه ای که تا پشت گلویم آمده بود را قورت دادم و با چشمان پر اشکم خندیدم.
لبخند کمرنگی زد و نگاهش برای ثانیه ای خیره ی چشمان پر آبم شد و سپس رفت به سمت خیابان پیش رو و قفل شد ! اخم کمرنگی کرده بود ! نفس عمیقی کشید ، یقه ی پیراهن مردانه اش را مرتب کرد ! دستی به صورتش کشید ! انگشتش روی فرمان ضرب گرفت !
و در اخر خیابان را از لاین سرعت قیچی کرد و کنار کشید و روی ترمز زد !
ثانیه ای از اینه به پشت خیره شد ، سر و صدای دو سه ماشینی که از عقب می امدند و با بوق ممتد از کنارمان رد شدند خوابید ! از خیابان نگاه گرفت و اینبار به من دوخت !
- من 7 ساله متارکه کردم ! مطابق رسم رسومات احمقانه ی خانواده ی پدریم ! 18 سالم بود ! برای اینکه عرش خدا نلرزه پدرم با ضرب و زور دختری رو که حتی یکبار ندیده بودم رو نامزدم کردند ! مثل عموم ! میدونم میشناسیدش! میدونم پرش به پر شمام گرفته ! منتهی ... من نخواستمیک روزی برسه که مثل عموم بشم ! قبل از اینکه شروع بشه تمومش کردم ، چهارسال درس و دانشگاه رو بهانه کردم و نامزد موندیم ! وقتی درسم تموم شد بساط عروسی رو راه انداختند ولی من از همون موقع ام میدونستم مایی وجود نخواهد داشت ، شاید بگید چقدر بی احساس . درست میگید ! دقیقا همین قدر بی احساس ! تلاشم رو کرده بودم بهش علاقه مند بشم ولی تلاشی ندیده بودم ازش که بخواد علاقه مندم کنه ، اون زن بود ! میدونید ! زن ! میتونست ! سیاست نمیخواست ! بلدی هم نمیخواست ! همین زن بودنش میتونست یه پسر 18 ساله ی آفتاب مهتاب ندیده رو علاقه مند کنه ! اما تلاشی نکرد ! همونجا بود فهمیدم اونم منو نمیخواد ! کمی بعد تر که دقیق شدم ! نگاه های پر حسرتش از زیر اون چادری که از مادرم هم کیپ تر گرفت رو به پسر عموش دیدم ! توی خلوت ، همونجایی که فهمیدم من براش تنها در همین حد که حجابش رو از چادر به روسری تغییر بده محرم شدم ازش پرسیدم ! میدونستم دروغ گو نیست ! میدونستم بپرسم راستش رو میگه ! راستش رو نگه ولی دروغ نمیگه ! ازش پرسیدم و سکوت کرد ! نفس پر حسرت کشید ! و باز سکوت کرد همونجا بود تصمیمم رو گرفتم ، به پسر عموش حرف زدم ، فهمیدم اونم دوستش داره ، نه برای الان از خیلی قبل تر ! شاید از وقتی هانیه به دنیا اومده بود !
کمی در جایش جابجا شد و نگاهش رو به بیرون دوخت و بعد دوباره سمت من ادامه داد :
- اسمش هانیه بود ! قرار شد یکسال به ظاهر با هم زندگی کنیم ! بعد من بچه دار نشدنش رو بهانه کنم و با یه گواهی پزشکی جعلی که پسر عموش جور میکرد طلاقش بدم ! با دلیل محکمه پسند ! همین شد! یکسال هم خونه بودیم و بعد از یکسال تقریبا سه هفته ای از هم جدا شدیم ! به همین راحتی !
نگران پرسیدم :
- هانیه ...
نیم نگاهی بهم کرد و با لبخند گفت :
- زن پسر عموش شد ! الانم دوتا بچه داره !
نفسی از سر آسودگی کشیدم و گفتم :
- نمیدونم چرا منتظر یک پایان تلخ بودم !
لبخندش پررنگ تر شد و گفت :
- همه ی این ها رو گفتم تا برسم به اینجا ! هم من ! هم تو ! سی سالگی رو رد کردیم ! خوب میتونیم فکر کنیم ! خوب میتونیم احساساتمون رو حلاجی کنیم و خوب میتونیم تصمیم بگیرم ! من ازت خوشم میاد ! اونقدر که دوست دارم روت فکر کنم ! دوست دار احساساتم رو نسبت بهت حلاجی کنم و دوست دارم در نهایتش باهم راجع به بعد ترش تصمیم بگیریم !
برای چند ثانیه نگاهمان در هم گره خورد! او سکوت من را بررسی میکرد و من حرف های او را رفته رفته هضم ، حجم صدایش همان بود نه مثل جوانک های احساساتی خط و خش خاصی پیدا کرده بود ، نه رندانه صدایش را پایین کشیده بود و اغواگرانه حرف میزد ! همان حجم صدا همان بود ، فقط تن صدایش گرم شده بود ، درست مثل خوردن چای در زمستان ، صداقتش به دل مینشست درست مثل گرمای شعله ی اتش روی پوست یخ زده ... نگاه گرفتم و به حرف آمدم :
- من ... من ... من غافلگیر شدم ، یعنی خودتون میدونید من تازه 7 -8 ماهه از یک رابطه بیرون اومدم ! رابطه ای که هنوزم که هنوز انگار برای طرف مقابلم تموم نشده ! من ... من نمیخوام فعلا ...
وسط حرفم میپرد !