#پرتو
#پرتو_110
در حالي كه مواظب بودم تا رژ لبي كه روي لب هايم ميكشيدم پررنگ تر از حد معمول نشود به ساعت خيره شدم ، ساعت دقيقا 9 را نشان ميداد و اين بدين معنا بود كه بيشتر از 45 دقيقه آماده شدنم طول كشيده بود و خدا شاهد كه تمام مدت، صديقيِ منتظر در ماشينش، جلوي نظرم بود ، اصرار كرده بود مرا مي رساند و تلاش هاي من براي زدن راي اش هم بي فايده بود ، حتي تعارف كرده بودم پس لااقل به داخل بيايد كه آن هم در كمال متانت رد كرده بود من چقدر از اين مبادي آداب بودنش كيفور شده بودم ، از جلوی ايينه عقب كشيدم و خيره به سرتا پايم شدم ، پيراهن بافت شتري كمي بالاي زانو جوراب شلواري يشمي تيره و نيم بوت هاي شتري ام و موهاي لختي كه از يك طرف روي شانه هايم ريخته بود باعث شده بود كمي كم سن تر بنظر بيايم و آرايش كمرنگم صورتم را شاداب تر کرده بود، راضي از ايينه چشم گرفتم كمي بعد با پوشيدن پالتوي يشمي و شالي با همان طيف رنگ از خانه خارج شدم .
- ببخشيد خيلي معطل شديد .
اين را گفتم و كنار مهراب صديقي جاي گرفتم
لبخند كمرنگي گوشه ي لبش نشست و بدون اينكه نگاهش ذره اي از حالت عادي روي من بيشتر بنشيند يا رنگ و بويي عوض كند و من را معذب از من گرفته و به خيابان داده شد .
- ادرس رو لطف ميكنيد ؟!
حوالي مسير را گفتم و او نيز با نگاهي به ساعت سري تكان داد و گفت :
- احتمالا همون حول و حوش 9.5 تا يك ربع به ده برسيم !
و من با لبخند كمرنگي تشكر و كردم و ادامه دادم :
- واقعا راضي نبودم توي زحمت بيفتيد !
چند ثانيه اي مكث كرد و سپس با نيم نگاه كوتاهي به من گفت :
- مطمئن باشيد هيچ زحمتي نبود !
سري تكان دادم و تقريبا ما بقي مسير جز براي آدرس دادن حرفي بين ما رد و بدل نشد و در نهايت همان ساعتی که پیش بینی میشد جلوی خانه ی مریم نگه داشت .
- نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم خیلی به زحمت ...
میان حرفم پرید و گفت :
- حرفشم نزنید !
برای ثانیه ای خیره نگاهش کردم و در نهایت دستم به سمت دستگیره رفت و با تشکر مجدد پیاده شدم ، هنوز دو سه قدم نرفته بودم که فکری که به ذهنم آمد باعث شد قدم های آرام شود و در نهایت بایستم ! هیچ ایده ای از درست یا غلط بودن کاری که میخواستم بکنم نداشتم با اینحال دلم را به دریا زدم و چند قدم آمده را برگشتم ، صدیقی که متعجب شده بود و حس کرده بود شاید چیزی جا گذاشته ام سریع شیشه ی سمت من را پایین داد خم شدم و با مکث کوتاهی که ناشی از عدم اطمینان از تصمیمم بود گفتم :
- من ...
کمی ابرو در هم کشید و نگران و منتظر بهم خیره شد ...
- خوشحال میشم همراهیم کنید !
به وضوح سگرمه هاش از حالت گره خورده بالا پرید و حس کردم برای ثانیه ای لبخند کمرنگی گوشه ی لبش نشست ... آرنجش را حائل فرمون ماشین کرد و انگشت شست و سبابه اش را کمی به چانه اش کشید و بعد با طامنینه ای که فقط مختص خودش بود گفت :
- این حرفتون جزو تعارفات معموله ؟!
تعارف بود ؟!
خودم را گول میزدم؟!!
من تعارفی نکرده بودم تنها یک حس گذرا رو بی فکر به زبان آورده بودم !
برای همین سرم را به نشانه ی نفی تکان دادم که باعث شد محو بخندد.
- همنجا بایستید ماشین رو پارک کنم !
به همین راحتی !
پذیرفته بود!
نفس حبس شده ام را بیرون دادم به مریم ، مجتبی و سایرین و عکس العمل هایی که در پی داشت فکر کردم و به بیان دیگر به حرف مردم !
#پرتو_110
در حالي كه مواظب بودم تا رژ لبي كه روي لب هايم ميكشيدم پررنگ تر از حد معمول نشود به ساعت خيره شدم ، ساعت دقيقا 9 را نشان ميداد و اين بدين معنا بود كه بيشتر از 45 دقيقه آماده شدنم طول كشيده بود و خدا شاهد كه تمام مدت، صديقيِ منتظر در ماشينش، جلوي نظرم بود ، اصرار كرده بود مرا مي رساند و تلاش هاي من براي زدن راي اش هم بي فايده بود ، حتي تعارف كرده بودم پس لااقل به داخل بيايد كه آن هم در كمال متانت رد كرده بود من چقدر از اين مبادي آداب بودنش كيفور شده بودم ، از جلوی ايينه عقب كشيدم و خيره به سرتا پايم شدم ، پيراهن بافت شتري كمي بالاي زانو جوراب شلواري يشمي تيره و نيم بوت هاي شتري ام و موهاي لختي كه از يك طرف روي شانه هايم ريخته بود باعث شده بود كمي كم سن تر بنظر بيايم و آرايش كمرنگم صورتم را شاداب تر کرده بود، راضي از ايينه چشم گرفتم كمي بعد با پوشيدن پالتوي يشمي و شالي با همان طيف رنگ از خانه خارج شدم .
- ببخشيد خيلي معطل شديد .
اين را گفتم و كنار مهراب صديقي جاي گرفتم
لبخند كمرنگي گوشه ي لبش نشست و بدون اينكه نگاهش ذره اي از حالت عادي روي من بيشتر بنشيند يا رنگ و بويي عوض كند و من را معذب از من گرفته و به خيابان داده شد .
- ادرس رو لطف ميكنيد ؟!
حوالي مسير را گفتم و او نيز با نگاهي به ساعت سري تكان داد و گفت :
- احتمالا همون حول و حوش 9.5 تا يك ربع به ده برسيم !
و من با لبخند كمرنگي تشكر و كردم و ادامه دادم :
- واقعا راضي نبودم توي زحمت بيفتيد !
چند ثانيه اي مكث كرد و سپس با نيم نگاه كوتاهي به من گفت :
- مطمئن باشيد هيچ زحمتي نبود !
سري تكان دادم و تقريبا ما بقي مسير جز براي آدرس دادن حرفي بين ما رد و بدل نشد و در نهايت همان ساعتی که پیش بینی میشد جلوی خانه ی مریم نگه داشت .
- نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم خیلی به زحمت ...
میان حرفم پرید و گفت :
- حرفشم نزنید !
برای ثانیه ای خیره نگاهش کردم و در نهایت دستم به سمت دستگیره رفت و با تشکر مجدد پیاده شدم ، هنوز دو سه قدم نرفته بودم که فکری که به ذهنم آمد باعث شد قدم های آرام شود و در نهایت بایستم ! هیچ ایده ای از درست یا غلط بودن کاری که میخواستم بکنم نداشتم با اینحال دلم را به دریا زدم و چند قدم آمده را برگشتم ، صدیقی که متعجب شده بود و حس کرده بود شاید چیزی جا گذاشته ام سریع شیشه ی سمت من را پایین داد خم شدم و با مکث کوتاهی که ناشی از عدم اطمینان از تصمیمم بود گفتم :
- من ...
کمی ابرو در هم کشید و نگران و منتظر بهم خیره شد ...
- خوشحال میشم همراهیم کنید !
به وضوح سگرمه هاش از حالت گره خورده بالا پرید و حس کردم برای ثانیه ای لبخند کمرنگی گوشه ی لبش نشست ... آرنجش را حائل فرمون ماشین کرد و انگشت شست و سبابه اش را کمی به چانه اش کشید و بعد با طامنینه ای که فقط مختص خودش بود گفت :
- این حرفتون جزو تعارفات معموله ؟!
تعارف بود ؟!
خودم را گول میزدم؟!!
من تعارفی نکرده بودم تنها یک حس گذرا رو بی فکر به زبان آورده بودم !
برای همین سرم را به نشانه ی نفی تکان دادم که باعث شد محو بخندد.
- همنجا بایستید ماشین رو پارک کنم !
به همین راحتی !
پذیرفته بود!
نفس حبس شده ام را بیرون دادم به مریم ، مجتبی و سایرین و عکس العمل هایی که در پی داشت فکر کردم و به بیان دیگر به حرف مردم !