#پرتو
#پرتو_90
با درد کمرم به خودم آمدم و با خمیازهی کش داری قوسی به بدنم دادم و همزمان نگاهی به ساعت انداختم با دیدن 8 شب ... خمیازه ام رو نصفه و نیمه قورت دادم و به سرفه افتادم،قصدم این بود نتیجه ی کار را تا پایان وقت اداری تحویل بدهم ، کارم هم تقریبا تمام شده بود، اما به هیچ عنوان فکر نمیکردم اینقدر طول کشیده باشد.
سریع مجدد نگاه به برنامه ها و گزارشی که نوشته بودم انداختم و همه چیز را دوباره چک کردم و در نهایت گزارش و شبیه سازی ها را روی فلشی که متعلق به شرکت بود و تنها می بایست به کامپیوتر های شرکت متصل گردد ریختم و در حالیکه تقریبا مطمئن بودم صدیقی تا الان رفته است از اتاق بیرون آمدم ، خدارو شکر هنوز تک و توک پرسنلی مشغول به کار بود و گوا آخرین نفر نبودم و همین امیدم را برای بودن صدیقی کمی بیشتر میکرد برای همین با قدم های سریع راهی اتاقش شدم تا شانس خودم را برای بودنش محک بزنم و از طرفی شرطی که با خودم و برای نشان دادن خودم گذاشته بودم را عملی نمایم.
به محض پیچیدن داخل راهرویی که منتهی الیه اش اتاق صدیقی قرار داشت محکم خوردم به یکی و کاغذ ها و فلش و هر چه که در دستم بود ، پخش زمین شد ..
از آنجایی که حس میکردم تقصیر خودم هم بوده اش موهایم را که در اثر برخورد توی صورتم ریخته بود را کنار زدم و بلافاصله با معذرت خواهی به شخص روبرو نگاه کردم ..
با دیدن صدیقی و نگاه متعجبش هول شدم و مجدد گفتم :
- م ..من ... ببخشید ندیدمتون ....واقعا شرمنده ...
نگاهش رو سریع از صورتم گرفت و سرش رو با متانت پایین انداخت و گفت :
- تقصیر از من بود
و بلافاصله با گفتن " شما خم نشید " زانو زد و مشغول جمع کردن کاغذ های روی زمین شد ، با این حال به محض اینکه از بهت در آمدم با ثانیه ای تاخیر گفتم :
- اوا شما چرا ...
و سریع نشستم تا همراهی اش کنم که مجدد با تاکید بیشتری گفت :
- لازم نیست ! شما خم نشید !
و کمی بعد بابرداشتن اخرین کاغذ روی پا ایستاد و در حالیکه مرتبشان میکرد گفت :
- تا این ساعت هنوز تشریف دارید ؟؟!
لبخند کمرنگی زدم و کاغذ ها و فلشی که حالا به طرفم گرفته بود را مودبانه بدون اینکه دریافت کنم پس زدم و گفتم :
- گزارش کاری که ظهر بهم دادید رو تموم کردم ، خدمت شما !
دوسه بار نگاهش رو بین من و گزارش چرخاند و بعد با تعجب گفت :
- به این زودی؟
بله ی آرامی گفتم و دوباره همان دسته مویی که توی صورتم ریخته بود را کنار زدم و ادامه دادم :
- من کاری رو دوست داشته باشم زود انجام میدم ...
برای چند ثانیه ای به کاغذهای خیره شد و کمی بالا پایینشان کرد و در نهایت بدون نگاه به من گفت :
- پس اون پرونده ی شرکت فراسو رو که 1 ماه پیش دادم بهتون کار مورد علاقتون نیست نه ؟
با خجالت نگاهی به او که هنوز توجهی به من نداشت و مشغول کاعذ ها بود انداختم و گفتم :
- نه بخدا جناب صدیقی .. یعنی .. چیزه ...
لبخند بینهایت کمرنگی زد و در حالیکه سر از کاغذها بلند کرده بود و نیم نگاهی روانه ی من گفت :
- عجله ای نیست خانوم ... تا آخر این ماه فرصت هست این رو هم من مطالعه میکنم اگه مشکلی بود خبرتون میکنم ...
خوشحال از اینکه توانسته بودم کار را به این سرعت تحویل بدهم گفتم :
- بله حتما ! ...
- بعدم با مکث کوتاهی با اجازتونی گفتم و خداحافظی کردم و با قدم های تند دور شدم
تقریبا ساعت 8.5 بود که از ساختمان اصلی شرکت خارج شدم، شب های زمستان از آنجایی که خیابان های اطراف حلوت بود کمی از پیاده برگشتن می ترسیدم بخصوص که آن شب نیز به علت خرابی یکی از تیر های چراغ برق کل برق خیابان قطع شده بود و تاریکی آن عجیب وهم انگیز بود برای همین راهم را کج کردم و با قدم های تند خواستم به سمت دیگر خیابان بروم که با شنیدن صدای آشنایی در جا میخکوب شدم !
- به به ....پرتو خانوم ....
شنیدن صدایش بعد از چند ماه، هرچند که هر روز و هر لحظه و هر ساعت انتظارش را به نوعی داشتم اما به راحتی برای ثانیه ای میخکوبم کرد و نمیدانم دقیقا حکمتش چه بود که در کسری از ثانیه بی اختیار یک دنیا صحنه های خوب و بد از جلوی چشمم رد شد و رسید به صحنه ی اخر ... دلم پیچ خورد ، نفس عمیقی کشیدم و از حال بهت درآمدم ! به سمتش برگشتم چند قدمی فاصله داشت ! و خیره ی صورتم بود ! و جز جز آن را میکاوید ! میشناختمش ! این یعنی دلتنگ بود !
سرم کمی پایین آورد و از زیر آن پالتوی مردانه به قلبش خیره شدم !
قلبی که وسعتش آنقدر بود که دوزن را همزمان بازی دهد !
پوزخندی روی لبم نقش بست ، خواست قدم از قدم بردارد که پیش دستی کردم و بلافاصله بی حرف از میان ماشین ها به دو به سمت دیگر خیابان رفتم و اورا اسیر ماشین رفتگری که درست همان لحظه که قصد عبور از خیابان را داشت جلویش ترمز زده بود کردم و بلافاصله برای اولین ماشینی که ب وق زد دست تکان دادم و سوار شدم !
#پرتو_90
با درد کمرم به خودم آمدم و با خمیازهی کش داری قوسی به بدنم دادم و همزمان نگاهی به ساعت انداختم با دیدن 8 شب ... خمیازه ام رو نصفه و نیمه قورت دادم و به سرفه افتادم،قصدم این بود نتیجه ی کار را تا پایان وقت اداری تحویل بدهم ، کارم هم تقریبا تمام شده بود، اما به هیچ عنوان فکر نمیکردم اینقدر طول کشیده باشد.
سریع مجدد نگاه به برنامه ها و گزارشی که نوشته بودم انداختم و همه چیز را دوباره چک کردم و در نهایت گزارش و شبیه سازی ها را روی فلشی که متعلق به شرکت بود و تنها می بایست به کامپیوتر های شرکت متصل گردد ریختم و در حالیکه تقریبا مطمئن بودم صدیقی تا الان رفته است از اتاق بیرون آمدم ، خدارو شکر هنوز تک و توک پرسنلی مشغول به کار بود و گوا آخرین نفر نبودم و همین امیدم را برای بودن صدیقی کمی بیشتر میکرد برای همین با قدم های سریع راهی اتاقش شدم تا شانس خودم را برای بودنش محک بزنم و از طرفی شرطی که با خودم و برای نشان دادن خودم گذاشته بودم را عملی نمایم.
به محض پیچیدن داخل راهرویی که منتهی الیه اش اتاق صدیقی قرار داشت محکم خوردم به یکی و کاغذ ها و فلش و هر چه که در دستم بود ، پخش زمین شد ..
از آنجایی که حس میکردم تقصیر خودم هم بوده اش موهایم را که در اثر برخورد توی صورتم ریخته بود را کنار زدم و بلافاصله با معذرت خواهی به شخص روبرو نگاه کردم ..
با دیدن صدیقی و نگاه متعجبش هول شدم و مجدد گفتم :
- م ..من ... ببخشید ندیدمتون ....واقعا شرمنده ...
نگاهش رو سریع از صورتم گرفت و سرش رو با متانت پایین انداخت و گفت :
- تقصیر از من بود
و بلافاصله با گفتن " شما خم نشید " زانو زد و مشغول جمع کردن کاغذ های روی زمین شد ، با این حال به محض اینکه از بهت در آمدم با ثانیه ای تاخیر گفتم :
- اوا شما چرا ...
و سریع نشستم تا همراهی اش کنم که مجدد با تاکید بیشتری گفت :
- لازم نیست ! شما خم نشید !
و کمی بعد بابرداشتن اخرین کاغذ روی پا ایستاد و در حالیکه مرتبشان میکرد گفت :
- تا این ساعت هنوز تشریف دارید ؟؟!
لبخند کمرنگی زدم و کاغذ ها و فلشی که حالا به طرفم گرفته بود را مودبانه بدون اینکه دریافت کنم پس زدم و گفتم :
- گزارش کاری که ظهر بهم دادید رو تموم کردم ، خدمت شما !
دوسه بار نگاهش رو بین من و گزارش چرخاند و بعد با تعجب گفت :
- به این زودی؟
بله ی آرامی گفتم و دوباره همان دسته مویی که توی صورتم ریخته بود را کنار زدم و ادامه دادم :
- من کاری رو دوست داشته باشم زود انجام میدم ...
برای چند ثانیه ای به کاغذهای خیره شد و کمی بالا پایینشان کرد و در نهایت بدون نگاه به من گفت :
- پس اون پرونده ی شرکت فراسو رو که 1 ماه پیش دادم بهتون کار مورد علاقتون نیست نه ؟
با خجالت نگاهی به او که هنوز توجهی به من نداشت و مشغول کاعذ ها بود انداختم و گفتم :
- نه بخدا جناب صدیقی .. یعنی .. چیزه ...
لبخند بینهایت کمرنگی زد و در حالیکه سر از کاغذها بلند کرده بود و نیم نگاهی روانه ی من گفت :
- عجله ای نیست خانوم ... تا آخر این ماه فرصت هست این رو هم من مطالعه میکنم اگه مشکلی بود خبرتون میکنم ...
خوشحال از اینکه توانسته بودم کار را به این سرعت تحویل بدهم گفتم :
- بله حتما ! ...
- بعدم با مکث کوتاهی با اجازتونی گفتم و خداحافظی کردم و با قدم های تند دور شدم
تقریبا ساعت 8.5 بود که از ساختمان اصلی شرکت خارج شدم، شب های زمستان از آنجایی که خیابان های اطراف حلوت بود کمی از پیاده برگشتن می ترسیدم بخصوص که آن شب نیز به علت خرابی یکی از تیر های چراغ برق کل برق خیابان قطع شده بود و تاریکی آن عجیب وهم انگیز بود برای همین راهم را کج کردم و با قدم های تند خواستم به سمت دیگر خیابان بروم که با شنیدن صدای آشنایی در جا میخکوب شدم !
- به به ....پرتو خانوم ....
شنیدن صدایش بعد از چند ماه، هرچند که هر روز و هر لحظه و هر ساعت انتظارش را به نوعی داشتم اما به راحتی برای ثانیه ای میخکوبم کرد و نمیدانم دقیقا حکمتش چه بود که در کسری از ثانیه بی اختیار یک دنیا صحنه های خوب و بد از جلوی چشمم رد شد و رسید به صحنه ی اخر ... دلم پیچ خورد ، نفس عمیقی کشیدم و از حال بهت درآمدم ! به سمتش برگشتم چند قدمی فاصله داشت ! و خیره ی صورتم بود ! و جز جز آن را میکاوید ! میشناختمش ! این یعنی دلتنگ بود !
سرم کمی پایین آورد و از زیر آن پالتوی مردانه به قلبش خیره شدم !
قلبی که وسعتش آنقدر بود که دوزن را همزمان بازی دهد !
پوزخندی روی لبم نقش بست ، خواست قدم از قدم بردارد که پیش دستی کردم و بلافاصله بی حرف از میان ماشین ها به دو به سمت دیگر خیابان رفتم و اورا اسیر ماشین رفتگری که درست همان لحظه که قصد عبور از خیابان را داشت جلویش ترمز زده بود کردم و بلافاصله برای اولین ماشینی که ب وق زد دست تکان دادم و سوار شدم !