#پرتو
#پرتو_40
#1
فصل سی ام
غلتی خوردم و چشمانم را باز کردم ...
چشمانم به سختی باز شد و مشخص بود پلک هایم پف کرده است ، نور اتاق و آفتاب پهن شده روی زمین خبر از صبح را میداد ...
کی صبح شده بود ؟؟؟!!
دستانم رو حائل چشمانم که از نور اتاق درد گرفته و ریز شده بود مردم و از جایم
سریع بلند شدم و با دیدن خودم روی تخت اتاق با خودم زمزمه کردم :
- من کی .. اومدم اینجا ..
دستی ما بین موهای بهم گره خورده ام کردم و از روی صورتم کنار زدم و رفتم سمت دستشویی .. ابی به دست و صورتم زدم و صورت خوابالودم رو در ایینه نیم نگاهی کردم و از دستشویی آمدم بیرون و بدون اینکه شانه اه ای به موهایم بزنم با یه گیره بستم بالا و از اتاق بیرون رفتم ...
سکوت خانه عحیب بود .... نیم نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت 1 با تعجب به اطراف را از نظر گذراندم و با صدای گرفته عماد را صدا زدم ... حدس میزدم نباشد .. ولی با این حال باز به سمت اتاق خوابش رفتم و سرکی کشیدم .. با دیدن تخت مرتب .. حدسم به یقین تبدیل و شد و درآخر با دیدن کاغذ نوشته ی روی یخچال لبخندی زدم و تکیه دادم به کابینت ها و مشغول خوندن شدم ..
" ببخش مجبور شدم برم .. تا 11 صبر کردم ولی بیدار نشدی .. برای همین رفتم شرکت . کاری داشتی به شماره ی زیر زنگ بزن .................... شماره ی مستقیم خودمه . "
با دیدن شکلک خنده آخر نامش بی اختیار منم خندیم و مشغول آماده کردن صبحانه شدم ...
سر صبجانه یا بهتر بگم ظهرانه ... تمام مدت فکرم مشغول ، بچه و شکافت خاطرات قدیمی بود ...
واقعا این من بودم که بچه دار نمیشدم ؟؟... یادمه بجز دوتا دکتر که قطعی گفته بودند ایراد از من هست ما بقی تنها با گفتن اینکه رحمم آمادگی نداره و از لحاط شیمیایی من و جاوید بهم نمیخوریم ...بسنده کرده بودند ...
گاهی وقت ها به همه ی این حرف ها شک میکردم من توی اون دوران حال خوبی نداشتم .. افسردگی شدید ... قرص ... خواب .... قرص ... کابوس های شبانه ...
شایدم اشتباه شده بود ....
با جان گرفتن این فکر تو ذهنم بی اختیار از جام بلند شدم و رفتم سمت تلفن ...شماره ای که خیلی سال بود نگرفته بودم ولی هنوزم خاطرم بود رو گرفتم ...
- دانشگاه ..... بفرمایید ...
یکم دو دل بودم ولی .. بعد از چند ثانیه سکوت گفتم :
- شماره ی اتاق دکتر البرز رو میخوام ... هنوز اونجا تدریس میکنند ؟!
صدای زن پیچید :
- بله ایشون جز هیئت علمی هستند الان !
نمیدونم چرا از لحنش حس کردم اینم تو نخ جاویده ... واقعا جاوید چی داشت ؟؟؟!!
پوزخندی زدم و بعد از یادداشت شماره تلفن گوشی رو سر جاش گذاشتم .. دو دل بودم ترس رو گذاشتم کنار و بلافاصله تماس گرفتم ...
با بوق دوم رفت روی منشی تلفنی و ساعت پذیرش دانشجو رو اعلام کرد ...
- شنبه ساعت 15- 19
همین رو شنیدم و بلافاصله گوشی رو گذاشتم ..
بعد از گرفتن یک دوش آب ولرم .. مصمم تر از قبل یه دست مانتوی اضافی ای که مریم برام گذاشته بود رو اتو کردم و با یه جین تیره پوشیدم ...
خوب – ساده ...
آرایش محوی کردم و بلافاصله زنگ زدم مریم ..
- به عروس خانوم ..
- سلام چطوری؟
- خوبیم شما بهتری ...
خنده ی ریزی کرد بدون اینکه جوابش رو بدم رفتم سر اصل مطلب..
- باید برم پیش جاوید !
- چـــــــــــــــــــــی؟!
از صدای بلندش گوشی رو یکم عقب تر گرقتم و شروع کردم به توضیح فکرای تو سرم ...
#پرتو_40
#1
فصل سی ام
غلتی خوردم و چشمانم را باز کردم ...
چشمانم به سختی باز شد و مشخص بود پلک هایم پف کرده است ، نور اتاق و آفتاب پهن شده روی زمین خبر از صبح را میداد ...
کی صبح شده بود ؟؟؟!!
دستانم رو حائل چشمانم که از نور اتاق درد گرفته و ریز شده بود مردم و از جایم
سریع بلند شدم و با دیدن خودم روی تخت اتاق با خودم زمزمه کردم :
- من کی .. اومدم اینجا ..
دستی ما بین موهای بهم گره خورده ام کردم و از روی صورتم کنار زدم و رفتم سمت دستشویی .. ابی به دست و صورتم زدم و صورت خوابالودم رو در ایینه نیم نگاهی کردم و از دستشویی آمدم بیرون و بدون اینکه شانه اه ای به موهایم بزنم با یه گیره بستم بالا و از اتاق بیرون رفتم ...
سکوت خانه عحیب بود .... نیم نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت 1 با تعجب به اطراف را از نظر گذراندم و با صدای گرفته عماد را صدا زدم ... حدس میزدم نباشد .. ولی با این حال باز به سمت اتاق خوابش رفتم و سرکی کشیدم .. با دیدن تخت مرتب .. حدسم به یقین تبدیل و شد و درآخر با دیدن کاغذ نوشته ی روی یخچال لبخندی زدم و تکیه دادم به کابینت ها و مشغول خوندن شدم ..
" ببخش مجبور شدم برم .. تا 11 صبر کردم ولی بیدار نشدی .. برای همین رفتم شرکت . کاری داشتی به شماره ی زیر زنگ بزن .................... شماره ی مستقیم خودمه . "
با دیدن شکلک خنده آخر نامش بی اختیار منم خندیم و مشغول آماده کردن صبحانه شدم ...
سر صبجانه یا بهتر بگم ظهرانه ... تمام مدت فکرم مشغول ، بچه و شکافت خاطرات قدیمی بود ...
واقعا این من بودم که بچه دار نمیشدم ؟؟... یادمه بجز دوتا دکتر که قطعی گفته بودند ایراد از من هست ما بقی تنها با گفتن اینکه رحمم آمادگی نداره و از لحاط شیمیایی من و جاوید بهم نمیخوریم ...بسنده کرده بودند ...
گاهی وقت ها به همه ی این حرف ها شک میکردم من توی اون دوران حال خوبی نداشتم .. افسردگی شدید ... قرص ... خواب .... قرص ... کابوس های شبانه ...
شایدم اشتباه شده بود ....
با جان گرفتن این فکر تو ذهنم بی اختیار از جام بلند شدم و رفتم سمت تلفن ...شماره ای که خیلی سال بود نگرفته بودم ولی هنوزم خاطرم بود رو گرفتم ...
- دانشگاه ..... بفرمایید ...
یکم دو دل بودم ولی .. بعد از چند ثانیه سکوت گفتم :
- شماره ی اتاق دکتر البرز رو میخوام ... هنوز اونجا تدریس میکنند ؟!
صدای زن پیچید :
- بله ایشون جز هیئت علمی هستند الان !
نمیدونم چرا از لحنش حس کردم اینم تو نخ جاویده ... واقعا جاوید چی داشت ؟؟؟!!
پوزخندی زدم و بعد از یادداشت شماره تلفن گوشی رو سر جاش گذاشتم .. دو دل بودم ترس رو گذاشتم کنار و بلافاصله تماس گرفتم ...
با بوق دوم رفت روی منشی تلفنی و ساعت پذیرش دانشجو رو اعلام کرد ...
- شنبه ساعت 15- 19
همین رو شنیدم و بلافاصله گوشی رو گذاشتم ..
بعد از گرفتن یک دوش آب ولرم .. مصمم تر از قبل یه دست مانتوی اضافی ای که مریم برام گذاشته بود رو اتو کردم و با یه جین تیره پوشیدم ...
خوب – ساده ...
آرایش محوی کردم و بلافاصله زنگ زدم مریم ..
- به عروس خانوم ..
- سلام چطوری؟
- خوبیم شما بهتری ...
خنده ی ریزی کرد بدون اینکه جوابش رو بدم رفتم سر اصل مطلب..
- باید برم پیش جاوید !
- چـــــــــــــــــــــی؟!
از صدای بلندش گوشی رو یکم عقب تر گرقتم و شروع کردم به توضیح فکرای تو سرم ...