یکشنبه ۲۳ فوریه ۲۰۲۵
پنجم اسفند ۱۴۰۳
صبح نیمچه برفی نشسته بود روی خاک باغچه و دیوارهای حیاط؛ امسال نهایتن ده روز از سال انقدر هوا خوب بود و قابل تنفس.
امشب که رفته بودم تو حیاط میتونستم برخلاف هر شب ابرهارو واضح ببینم و باهاشون حرف بزنم، گفته بودم من وقتی بچه بودم خدا رو شبیه به یک آخوند بزرگ اَبری میدیدم؟ هنوزم وقتی یهو میشنوم که یکی میگه خدا تو ذهنم یک ابر آخوندی گنده نقش میبنده و هی لعنت میفرستم آخوند ها رو که حتی معبود ها رو هم قاطی قیمه ها کردن تو مغز من.
امشب رو به آسمون نگاه کردم و نمیدونم برای چندمین بار اما حس کردم که یک نقطهی خیلی خیلی کوچیک از این جهان پهناورم، فکر کردم که وقتی دنیایی به این بزرگی وجود داره اصلن حرف های توی مغز من رو کسی میتونه بشنوه؟ دیگه برام مهم نبود کسی میشنوه یا نه اصلن مهم نبود که آیا اون معبود گندهی ابری اون بالا وجود و داره و نشسته به ریش ما میخنده یا نه مهم این بود که من بودم حتی به عنوان یک عضو خیلی کوچولو از کل دنیا؛ شروع کردم و حرف زدم با آسمون و ابرها و اونقدر گفتم تا خالی شدم از کلمه.
پنجم اسفند ۱۴۰۳
صبح نیمچه برفی نشسته بود روی خاک باغچه و دیوارهای حیاط؛ امسال نهایتن ده روز از سال انقدر هوا خوب بود و قابل تنفس.
امشب که رفته بودم تو حیاط میتونستم برخلاف هر شب ابرهارو واضح ببینم و باهاشون حرف بزنم، گفته بودم من وقتی بچه بودم خدا رو شبیه به یک آخوند بزرگ اَبری میدیدم؟ هنوزم وقتی یهو میشنوم که یکی میگه خدا تو ذهنم یک ابر آخوندی گنده نقش میبنده و هی لعنت میفرستم آخوند ها رو که حتی معبود ها رو هم قاطی قیمه ها کردن تو مغز من.
امشب رو به آسمون نگاه کردم و نمیدونم برای چندمین بار اما حس کردم که یک نقطهی خیلی خیلی کوچیک از این جهان پهناورم، فکر کردم که وقتی دنیایی به این بزرگی وجود داره اصلن حرف های توی مغز من رو کسی میتونه بشنوه؟ دیگه برام مهم نبود کسی میشنوه یا نه اصلن مهم نبود که آیا اون معبود گندهی ابری اون بالا وجود و داره و نشسته به ریش ما میخنده یا نه مهم این بود که من بودم حتی به عنوان یک عضو خیلی کوچولو از کل دنیا؛ شروع کردم و حرف زدم با آسمون و ابرها و اونقدر گفتم تا خالی شدم از کلمه.