Репост из: سید مهدی موسوی
: «تو رو خدا اینجوری نگو. امیدتو از دست نده.»
- «امید عاطفه؟! اینا زندگی منو نابود کردن. همهچیمو ازم گرفتن. من چی کار کرده بودم عاطفه؟! به چی دلمو خوش کنم؟! میبینی که توی سایتا و روزنامههاشون دربارهم چی میگن. میبینی که حتّی زینب هم ولم کرد و رفت. اون روز میخواستم برم دانشگاه یکی از بچّهها رو ببینم نگهبان جلومو گرفته میگه حقّ ورود ندارین. میفهمی؟! حق ندارم برم جایی که جوونیم و زندگیم رو توش گذروندم. هزار تا دریوری داره توی این مملکت چاپ میشه اونوقت به کتابای من میگن سیاهنمایی! یه سیاهنمایی نشونشون بدم که...»
: «ای بابا. اینقدر حرص نخور. بهخدایی سکته میکنیا. حق داری. چی بگم والّا... اصلاً بیخیالش. بیا راجع به کتابت حرف بزنیم. خوبه؟»
- «میدونی؟ یه جورایی ته دلم خوشحالم که مجوّز نگرفت. پایانش اون چیزی نبود که راضیم کنه. دارم آخرشو دوباره مینویسم.»
: «چه خوب! حتماً مث همیشه به منم نمیخوای بگی...»
- «باید بخونیش. ولی میدونم خوشت نمیاد ازش. این دفعه پایانش واقعاً سیاهه. میخوام دونه دونهی شخصیتا رو بکشم یا دقمرگ کنم! میخوام همشونو توی تنهایی له کنم. میخوام داستانم مث زندگی واقعی باشه. پر از نفرت و تنهایی... میخوام واقعیتو بکوبم توی صورت مخاطب. فیلم سقوط رو که با هم دیدیم یادته؟ همون که آخرش مرده همهی شخصیتای داستانشو قبل خودکشی کشت؟ یه جورایی مث اون...»
: «ولی اون به خاطر دختره آخرشو عوض کرد...»
به من نگاه میکند. امّا نگاهش از من رد میشود. انگار در دوردستها به دنبال دختری میگردد که شخصیتهایش را نجات بدهد.
- «میدونی خوبی داستان نوشتن چیه؟ میشه همهی واقعیتا رو با یه اشارهی خودکار عوض کرد. میشه حق رو از یه نفر به نفر دیگه داد. میشه مخاطب رو گول زد. میشه چیزای احمقانهای مث امید و عشق رو ساخت و به خورد مردم داد تا بتونن زندگی رو تحمّل کنن. امّا من میخوام این آخرین داستانم واقعی باشه. نمیخوام کسیو گول بزنم. همهچیش به زشتی زندگیه!»
: «ولی شاید بشه تهش یه نور امیدی گذاشت. یه چیزی که بشه بهش دل خوش کرد. مگه همیشه نمیگفتی اگه توکّلت به خدا باشه حتماً یه دری هست که وا بشه؟»
- «من توی زندگیم مزخرف زیاد گفتم. اینم یکیش... این روزا به وجود خود خدا هم شک دارم چه برسه به این که بخواد از اون بالا معجزه بفرسته! دورهی معجزهها تموم شده. ترجیح میدم به توالت خونهم اعتقاد داشته باشم تا خدایی که اینهمه بدبختی رو میبینه امّا فقط لبخند میزنه و با لذّت نگاه میکنه»...
(گفتگو در تهران/ سید مهدی موسوی)
@seyedmehdimoosavi2
- «امید عاطفه؟! اینا زندگی منو نابود کردن. همهچیمو ازم گرفتن. من چی کار کرده بودم عاطفه؟! به چی دلمو خوش کنم؟! میبینی که توی سایتا و روزنامههاشون دربارهم چی میگن. میبینی که حتّی زینب هم ولم کرد و رفت. اون روز میخواستم برم دانشگاه یکی از بچّهها رو ببینم نگهبان جلومو گرفته میگه حقّ ورود ندارین. میفهمی؟! حق ندارم برم جایی که جوونیم و زندگیم رو توش گذروندم. هزار تا دریوری داره توی این مملکت چاپ میشه اونوقت به کتابای من میگن سیاهنمایی! یه سیاهنمایی نشونشون بدم که...»
: «ای بابا. اینقدر حرص نخور. بهخدایی سکته میکنیا. حق داری. چی بگم والّا... اصلاً بیخیالش. بیا راجع به کتابت حرف بزنیم. خوبه؟»
- «میدونی؟ یه جورایی ته دلم خوشحالم که مجوّز نگرفت. پایانش اون چیزی نبود که راضیم کنه. دارم آخرشو دوباره مینویسم.»
: «چه خوب! حتماً مث همیشه به منم نمیخوای بگی...»
- «باید بخونیش. ولی میدونم خوشت نمیاد ازش. این دفعه پایانش واقعاً سیاهه. میخوام دونه دونهی شخصیتا رو بکشم یا دقمرگ کنم! میخوام همشونو توی تنهایی له کنم. میخوام داستانم مث زندگی واقعی باشه. پر از نفرت و تنهایی... میخوام واقعیتو بکوبم توی صورت مخاطب. فیلم سقوط رو که با هم دیدیم یادته؟ همون که آخرش مرده همهی شخصیتای داستانشو قبل خودکشی کشت؟ یه جورایی مث اون...»
: «ولی اون به خاطر دختره آخرشو عوض کرد...»
به من نگاه میکند. امّا نگاهش از من رد میشود. انگار در دوردستها به دنبال دختری میگردد که شخصیتهایش را نجات بدهد.
- «میدونی خوبی داستان نوشتن چیه؟ میشه همهی واقعیتا رو با یه اشارهی خودکار عوض کرد. میشه حق رو از یه نفر به نفر دیگه داد. میشه مخاطب رو گول زد. میشه چیزای احمقانهای مث امید و عشق رو ساخت و به خورد مردم داد تا بتونن زندگی رو تحمّل کنن. امّا من میخوام این آخرین داستانم واقعی باشه. نمیخوام کسیو گول بزنم. همهچیش به زشتی زندگیه!»
: «ولی شاید بشه تهش یه نور امیدی گذاشت. یه چیزی که بشه بهش دل خوش کرد. مگه همیشه نمیگفتی اگه توکّلت به خدا باشه حتماً یه دری هست که وا بشه؟»
- «من توی زندگیم مزخرف زیاد گفتم. اینم یکیش... این روزا به وجود خود خدا هم شک دارم چه برسه به این که بخواد از اون بالا معجزه بفرسته! دورهی معجزهها تموم شده. ترجیح میدم به توالت خونهم اعتقاد داشته باشم تا خدایی که اینهمه بدبختی رو میبینه امّا فقط لبخند میزنه و با لذّت نگاه میکنه»...
(گفتگو در تهران/ سید مهدی موسوی)
@seyedmehdimoosavi2