در من جنازهای متحرّک بود، با خوابهای قیشده سر میکرد
در تو سری که میزند از دیوار... و قرصهات داشت اثر میکرد
با فلسفه به حکم شکمسیری، با منطق شکستهی تعمیری!
شبها درخت سرو اساطیری، در باغ، واردات تبر میکرد
استاد از ازل به عدم میرفت، از کوچهی بغل به حرم میرفت
تا از شکم به زیر شکم میرفت، اردک اگر نبود پسر میکرد!!
ماهی شدی به وسوسهی اِشراق! شبهای درک هستی و استفراغ
رگ میزدی به تیغترین برّاق! خون، کوسه را اگرچه خبر میکرد
با بنگ در میان جنون رفتن، با یک سرنگ داخل خون رفتن
با شال سبز، تلویزیون رفتن!!... پرواز روی بالش پر میکرد!
از اوّلی و سینیِ بیچایی، از دوّمی و فکر خودارضایی
سیگار میکشید بهتنهایی، گریه به یاد هر دو نفر میکرد
تردید شعله در دل فندک بود، درک یقین بهواسطهی شک بود
هرروز توی کار کنیزک بود، شبها کدو به آلت خر میکرد
آماده بود آهن و سنگ و چوب، در فالها مکان و زمانی خوب
شام و زن و بساط تل و مشروب... تا آخرین چریک، خطر میکرد!
از اینکه باز عاشق من باشید، تا بچّهای که زیر خودش شاشید
مغز مرا به پنجره میپاشید، قلب مرا جنونزدهتر میکرد
پاییز بود و در تو بهاری داشت، آوازهای گریهدرآری داشت!
من بود و با نگاه تو کاری داشت، مستی که توی کوچه گذر میکرد
در انتظار صوت و صدایی بود، در انتظار حرکت پایی بود
خوابیده بود و فکر رهایی بود، یک روز از این دیار سفر میکرد...
مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2