۱۱ سال قبل، شب یلدا بود.
خطهای روی دیوار را شمرده بودم و از قبل میدانستم شب یلداست. آن شب همراه غذا از دریچهی پایین درِ سلول، یک میوه هم دادند. یادم نیست سیب بود یا پرتقال. مغزم با سماجت خاصی سعی دارد خاطرات وحشتناک آن روزها را پاک کند.
آدم هفتهها که توی انفرادی باشد کمکم شروع میکند با خودش حرف زدن. نه کاغذی هست و نه خودکاری نه هیچ چیز جز پتویی که زیر سرت میگذاری و پتویی که رویت میکشی و روی زمین سفت دراز میکشی... به خدا گفته بودم اگر شب یلدا پیش خانواده باشم میگویم گور پدر منطق و علم و... به او ایمان میآورم! الان این حرفها و شرط و شروطها به نظرم خندهدار و احمقانه است. حتما برای شما هم هست. اما آدم توی انفرادی به هر ریسمانی چنگ میزند. برای من که ساعتها با مورچههای کف سلول حرف میزدم آن روزها هیچ چیز عجیب نبود...
سیب یا پرتقال را برداشتم، بغل کردم و زدم زیر گریه. آن روز بود یا روز قبلش که یکی از بازجوها با لگد در راه برگشتن به سلول زده بود توی کمرم و درد کلافهام کرده بود. اما گریهام از درد نبود. از ناامیدی بود از هر معجزهای که فقط در کتابها اتفاق میافتد.
فردای یلدا بود. برده بودندم هواخوری روزانه. از پشت چشمبند، آفتاب کمرمق را تصوّر میکردم که حتی او هم اوین را فراموش کرده بود. به این فکر کردم که همینجا میمیرم یا اینکه آزاد میشوم؟! در ذهنم به تمام جاهای خوبی که میشناختم فکر کردم، به همهی آدمهایی که دوستشان داشتم، به همهی بوسهها و آغوشها، به کتابها، به فیلمها، به آوازها و موسیقیها... با صورت خوردم توی دیوار! یادم رفته بود قدمهایم را بشمرم. در هواخوری باید یک مسیر ثابت را با چشمبند میرفتی و برمیگشتی. اگر دستت جلویت نبود یا قدمها را نمیشمردی با صورت میخوردی توی دیوار. با صورت خورده بودم توی دیوار...
سیب یا پرتقال را در بغلم فشار دادم و بو کردم. بوی زندگی میداد. به خودم گفتم باید زنده بمانم و آزاد شوم. دیگر با مورچهها حرف نزدم. با خدا حرف نزدم. برگشتم روی پهلوی چپ و نگاه کردم به دیوار. به اسمی که با تکه آهنی که از زیر در کنده بودم روی دیوار حک کرده بودم. به خودم قول دادم که زنده میمانم. به خودم تا صبح اوّل دیِ ۱۱ سال پیش، تمام شب قول دادم و دادم و خوابم نمیبرد و شب یلدا چقدر طولانی بود.
الان که دارم این سطرها را مینویسم نمیدانم کدام زندانی در سلولش سیب یا پرتقالش را بغل کرده است. زل میزنم به دیوارهای تبعید که تا بینهایت کشیده شدهاند. زل میزنم به نقشهی ایران که مثل گربهای مریض خوابیده است. مثل گربهای مریض که با صورت توی دیوار خورده است. مثل گربهای مریض که همهچیز را فراموش کرده است. و هیچ آفتابی گرمش نمیکند...
مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
خطهای روی دیوار را شمرده بودم و از قبل میدانستم شب یلداست. آن شب همراه غذا از دریچهی پایین درِ سلول، یک میوه هم دادند. یادم نیست سیب بود یا پرتقال. مغزم با سماجت خاصی سعی دارد خاطرات وحشتناک آن روزها را پاک کند.
آدم هفتهها که توی انفرادی باشد کمکم شروع میکند با خودش حرف زدن. نه کاغذی هست و نه خودکاری نه هیچ چیز جز پتویی که زیر سرت میگذاری و پتویی که رویت میکشی و روی زمین سفت دراز میکشی... به خدا گفته بودم اگر شب یلدا پیش خانواده باشم میگویم گور پدر منطق و علم و... به او ایمان میآورم! الان این حرفها و شرط و شروطها به نظرم خندهدار و احمقانه است. حتما برای شما هم هست. اما آدم توی انفرادی به هر ریسمانی چنگ میزند. برای من که ساعتها با مورچههای کف سلول حرف میزدم آن روزها هیچ چیز عجیب نبود...
سیب یا پرتقال را برداشتم، بغل کردم و زدم زیر گریه. آن روز بود یا روز قبلش که یکی از بازجوها با لگد در راه برگشتن به سلول زده بود توی کمرم و درد کلافهام کرده بود. اما گریهام از درد نبود. از ناامیدی بود از هر معجزهای که فقط در کتابها اتفاق میافتد.
فردای یلدا بود. برده بودندم هواخوری روزانه. از پشت چشمبند، آفتاب کمرمق را تصوّر میکردم که حتی او هم اوین را فراموش کرده بود. به این فکر کردم که همینجا میمیرم یا اینکه آزاد میشوم؟! در ذهنم به تمام جاهای خوبی که میشناختم فکر کردم، به همهی آدمهایی که دوستشان داشتم، به همهی بوسهها و آغوشها، به کتابها، به فیلمها، به آوازها و موسیقیها... با صورت خوردم توی دیوار! یادم رفته بود قدمهایم را بشمرم. در هواخوری باید یک مسیر ثابت را با چشمبند میرفتی و برمیگشتی. اگر دستت جلویت نبود یا قدمها را نمیشمردی با صورت میخوردی توی دیوار. با صورت خورده بودم توی دیوار...
سیب یا پرتقال را در بغلم فشار دادم و بو کردم. بوی زندگی میداد. به خودم گفتم باید زنده بمانم و آزاد شوم. دیگر با مورچهها حرف نزدم. با خدا حرف نزدم. برگشتم روی پهلوی چپ و نگاه کردم به دیوار. به اسمی که با تکه آهنی که از زیر در کنده بودم روی دیوار حک کرده بودم. به خودم قول دادم که زنده میمانم. به خودم تا صبح اوّل دیِ ۱۱ سال پیش، تمام شب قول دادم و دادم و خوابم نمیبرد و شب یلدا چقدر طولانی بود.
الان که دارم این سطرها را مینویسم نمیدانم کدام زندانی در سلولش سیب یا پرتقالش را بغل کرده است. زل میزنم به دیوارهای تبعید که تا بینهایت کشیده شدهاند. زل میزنم به نقشهی ایران که مثل گربهای مریض خوابیده است. مثل گربهای مریض که با صورت توی دیوار خورده است. مثل گربهای مریض که همهچیز را فراموش کرده است. و هیچ آفتابی گرمش نمیکند...
مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2