---
محسن، مردی ۴۵ ساله با موهایی به رنگ غروب پاییزی و پوستی به رنگ گندمزارهای تابستانی، چشمانی دارد که داستانهای نانوشتهای از غم و اندوه را در خود جا دادهاند. یکسالی میگذرد که خورشید از آسمان زندگیش غروب کرده و همه چیز مثل زمستانی بیرحم بر استخوانش رسوخ کرده. تنها دلخوشیاش باغی است که از صبح تا غروب آفتاب به آن پناه میبرد، اما غروب که فرا میرسد، غم مثل شبحی بیرحم از کمینگاه بیرون میآید و قلبش را نشانه میگیرد. هر گام به سوی خانه، مثل قدم زدن روی تیغی است که او را به قلب درد و اندوه میبرد. دنیای بیرحم هر روز در گوش محسن رجز میخواند و نفرت از دنیا در چهرهاش حک شده است.
برای انجام کاری به باغش رفته بودم باغی بزرگ که از درب ورودی دیوار انتهایی ان معلوم نبود، استخری که دست کم از دریاچه نداشت،کنار باغ یک ساختمان دو طبقه شیک که یک مزدا وانت سفید و جلوتر یک تریلی شیک پارک بود. سلام و احوالپرسی کردیم و او سریع با من صمیمی شد، انگار که دوستی دیرینه میان ما بود. شاید سنگینی بار غمهایش او را وادار به این صمیمیت کرده بود. از من پرسید که آیا به کار فنی علاقه دارم؟ من هم شروع کردم به گفتن کارهایی که بلد بودم. گفت: "چه خوب، تو هم مثل منی، فقط فرقمان این است که تو جوانی و من پیر." گفتم: "نه، اشتباه نکن. تو چند سالته؟" گفت: "۴۵." گفتم: "من هم ۳۵ سالمه، خیلی فرق نداریم." با تعجب چشمانش را گرد کرد و گفت: "جدی میگویی؟!" گفتم: "آره! من بچهام الان ۵ سالشه!" باز تعجب کرد و گفت من وقتی دیدمت فکر کردم 23 سالته،منم دو تا دختر دارم یکی 11 سالش و اون یکی یک سال خرده ای
آنگاه شروع کرد به گفتن قصه تلخ زندگیاش. تقریباً یکسال پیش، شبی خانمم از درد لثه بیدار شد و شروع کرد به بیقراری کردن. رفتیم بیمارستان. همانطور که تعریف میکرد، بغضی آرام آرام گلویش را فشار میداد. مقاومت میکرد که اشکش جاری نشود، اما سرانجام تسلیم شد.خانمم تازه فارغ شده بود و چند ماه نمیشد که بچهمان به دنیا آمده بود،چند شب مدام از درد بیدار میشد تا اینکه یک شب دکترها همه آمدند بالای سرش و آزمایش گرفتند. مرا صدا زدند و گفتند که باید فوراً او را به بیمارستان سمنان ببریم. گفتم چرا؟ گفتند متأسفانه خانمت دچار سرطان خون شده و توی شاهرود این امکانات نیست، میگفت تمام سلولهای بدنم به رعشه افتاد، پاهایم بیرمق شد، مثل آهن سرخی که ناگهان در آب سرد فرو برود. تنها تفاوت این بود که فریادهای من از درون بود. مانند گلی که یکی یکی برگهایش زرد میشود،مانند غروب آفتابی که نزدیک به کوه شده با رنگ نیلی خودنمایی میکند اما فرصت دیدنش خیلی خیلی کم است و باید سریع غزل خداحافظی را زمزمه کرد، شش ماه بعد، فوت کرد و از رفتنش تنها درد و زجر بود که بر دلم ماند. گفت در دنیا از نظر مالی چیزی کم نداشتم و وضع مالیمان خیلی خوب بود،تنها راه فرارم شده این باغ ،این درختان،پاهایم قلبم روحم هیچکدام رغبتی برای رفتن به خانه را ندارد،چون تنهایی و جای خالی همسرم بسیار دل آزرده کننده است،هرچند بعد از پروازش آنجا دیگر خانه نیست در گوشه گوشه این خانه روح و خاطره ای جا مانده که دل را میلرزاند چشمها را میشورد از اشک و ثانیه ها مثل سوزن روی اعصابم فرو میره،گاهی از مسیر باغ تا خانه گریه میکنم،پول و دارایی خیلی کار ها میکند،اما برای حال من ذره ای توانایی ندارد،نمیتواند عزیزم را بهم برگرداند حتی اگر تمام دارایم را بدهم،من حاضر بودم یک زندگی معمولی داشتم اما این زجر را به جان نخرم،اما حال دارایم هستند اما احساس میکنم تنها ترین و بیکس ترین موجود در این دنیا من هستم.
جواد یونس آبادی
@Sazdahanieman
محسن، مردی ۴۵ ساله با موهایی به رنگ غروب پاییزی و پوستی به رنگ گندمزارهای تابستانی، چشمانی دارد که داستانهای نانوشتهای از غم و اندوه را در خود جا دادهاند. یکسالی میگذرد که خورشید از آسمان زندگیش غروب کرده و همه چیز مثل زمستانی بیرحم بر استخوانش رسوخ کرده. تنها دلخوشیاش باغی است که از صبح تا غروب آفتاب به آن پناه میبرد، اما غروب که فرا میرسد، غم مثل شبحی بیرحم از کمینگاه بیرون میآید و قلبش را نشانه میگیرد. هر گام به سوی خانه، مثل قدم زدن روی تیغی است که او را به قلب درد و اندوه میبرد. دنیای بیرحم هر روز در گوش محسن رجز میخواند و نفرت از دنیا در چهرهاش حک شده است.
برای انجام کاری به باغش رفته بودم باغی بزرگ که از درب ورودی دیوار انتهایی ان معلوم نبود، استخری که دست کم از دریاچه نداشت،کنار باغ یک ساختمان دو طبقه شیک که یک مزدا وانت سفید و جلوتر یک تریلی شیک پارک بود. سلام و احوالپرسی کردیم و او سریع با من صمیمی شد، انگار که دوستی دیرینه میان ما بود. شاید سنگینی بار غمهایش او را وادار به این صمیمیت کرده بود. از من پرسید که آیا به کار فنی علاقه دارم؟ من هم شروع کردم به گفتن کارهایی که بلد بودم. گفت: "چه خوب، تو هم مثل منی، فقط فرقمان این است که تو جوانی و من پیر." گفتم: "نه، اشتباه نکن. تو چند سالته؟" گفت: "۴۵." گفتم: "من هم ۳۵ سالمه، خیلی فرق نداریم." با تعجب چشمانش را گرد کرد و گفت: "جدی میگویی؟!" گفتم: "آره! من بچهام الان ۵ سالشه!" باز تعجب کرد و گفت من وقتی دیدمت فکر کردم 23 سالته،منم دو تا دختر دارم یکی 11 سالش و اون یکی یک سال خرده ای
آنگاه شروع کرد به گفتن قصه تلخ زندگیاش. تقریباً یکسال پیش، شبی خانمم از درد لثه بیدار شد و شروع کرد به بیقراری کردن. رفتیم بیمارستان. همانطور که تعریف میکرد، بغضی آرام آرام گلویش را فشار میداد. مقاومت میکرد که اشکش جاری نشود، اما سرانجام تسلیم شد.خانمم تازه فارغ شده بود و چند ماه نمیشد که بچهمان به دنیا آمده بود،چند شب مدام از درد بیدار میشد تا اینکه یک شب دکترها همه آمدند بالای سرش و آزمایش گرفتند. مرا صدا زدند و گفتند که باید فوراً او را به بیمارستان سمنان ببریم. گفتم چرا؟ گفتند متأسفانه خانمت دچار سرطان خون شده و توی شاهرود این امکانات نیست، میگفت تمام سلولهای بدنم به رعشه افتاد، پاهایم بیرمق شد، مثل آهن سرخی که ناگهان در آب سرد فرو برود. تنها تفاوت این بود که فریادهای من از درون بود. مانند گلی که یکی یکی برگهایش زرد میشود،مانند غروب آفتابی که نزدیک به کوه شده با رنگ نیلی خودنمایی میکند اما فرصت دیدنش خیلی خیلی کم است و باید سریع غزل خداحافظی را زمزمه کرد، شش ماه بعد، فوت کرد و از رفتنش تنها درد و زجر بود که بر دلم ماند. گفت در دنیا از نظر مالی چیزی کم نداشتم و وضع مالیمان خیلی خوب بود،تنها راه فرارم شده این باغ ،این درختان،پاهایم قلبم روحم هیچکدام رغبتی برای رفتن به خانه را ندارد،چون تنهایی و جای خالی همسرم بسیار دل آزرده کننده است،هرچند بعد از پروازش آنجا دیگر خانه نیست در گوشه گوشه این خانه روح و خاطره ای جا مانده که دل را میلرزاند چشمها را میشورد از اشک و ثانیه ها مثل سوزن روی اعصابم فرو میره،گاهی از مسیر باغ تا خانه گریه میکنم،پول و دارایی خیلی کار ها میکند،اما برای حال من ذره ای توانایی ندارد،نمیتواند عزیزم را بهم برگرداند حتی اگر تمام دارایم را بدهم،من حاضر بودم یک زندگی معمولی داشتم اما این زجر را به جان نخرم،اما حال دارایم هستند اما احساس میکنم تنها ترین و بیکس ترین موجود در این دنیا من هستم.
جواد یونس آبادی
@Sazdahanieman