بچه با دوست کوچکش، خوی کرده و آشفته و یخ کرده! از بازی آمدند به التماس: لطفا لطفا لطفا اجازه بده امشب بیاید خانه ما بخوابیم، فقط مانده اجازه تو....
وقتی دو بار به والدینش تلفن کردم و چک کردم و کوله صورتی اش را چیدم و دلم راضی نشد و مرد را فرستادم دوباره همراهشان که مطمئن باشیم، آن لحظه که خانه یکهو انگار خالی شد، باورم شد بزرگ شده. اولین بار اوست که در خانه دوستی می ماند، و اولین بار ما. حقیقتا خانه یکهو خلوت شد.
خانه دوستش کجاست؟ همین خیابان پشتی. مادر دوستش هم پزشک خانوادگی ماست. همین الان هم به من نوشته که همه چیز عالیست و یک شب برای خودم باشم. فردا صبح هم مسابقه هندبال دارند و همه صبح زود هم را میبینیم ولی این از هیبت ماجرا برایم کم نمیکند....
در دهه بیست تا سی، خانه را ترک کردم
اول برگشتم زادگاهم تهران. بعدتر هم از ایران رفتم.
تازه امشب فهمیدم که آن سوی ماجرا چطور بود. وقتی برای من همه چیز؛ از بستن چمدان و اسباب کشی تا رسیدن به استقلال تا ماجراجویی ها و هواپیماها و کشف آدمها و سرزمینهای جدید و .... اتفاق میفتاد، در خانه داشت چه جور میگذشت...
امشب تازه فهمیدم.
چقدر چقدر چقدر از خودگذشتگی و شجاعت و وسعت قلب میخواهد....که در اقیانوس اضطراب و دلتنگی شنا کنی، ولی پنجره را باز کنی که پرنده خانه ات بپرد، خواست برگردد، نخواست نه. و تو بمانی و چراغها را طبق عادت روشن و خاموش کنی، شاید که برگشت؟
امشب تازه فهمیدم.
وبلاگ ۲۵ نوامبر
@Sazdahanieman