- چرا پیاده ای؟
سر به آسمان بردم و گفتم:
-هوا بارونی بود دلم خواست یه کم لذت ببرم ...
با همان بد #عنقی این چند روز گفت:
- لازم نکرده بیا بالا ... الان سرما می خوری ...
بی اختیار ابروهایم بالا پریدند. این دیگر چه طرز حرف زدن بود؟! ... درست بود که #رییس شرکت بود و کارفرما، اما بیرون از شرکت برایم یک فرد معمولی بود ... درست یکی مثل همین عابرین ...
لبم را به دندان کشیدم و خونسردانه گفتم:
- ممنون ... شما بفرمایید ... من راحتم...
معلوم نبود دلش از کجا پر بود که با صدایی تقریباً بلند گفت:
- بیخود راحتی ... تو این هوا وقت قدم زدن نیست ...
دیگر داشت کفرم را بالا می آورد ... نمی توانستم حرف زور بشنوم ... رییس بود که بود ... با جسارت جواب دادم:
- منم گفتم می خوام یه کم قدم بزنم ... شما بفرمایید ...
ظاهرا برق لجاجت را در چشمانم دید که این بار با آرامش تصنعی گفت:
- باشه مشکلی نیست، اما اگه سرما بخوری مرخصی نداری ... گفته باشم ...
منتظر جوابم نشد و شیشه را بالا داد و پا روی پدال گاز گذاشت و مثل برق از مقابلم گذشت ...انگار با بچه طرف بود ... اگه سرما بخوری؟
بشر دیوانه بود! ... از مردانی که به هر نحوی زور می گفتند بدم می¬آمد ... با نوک کفشم سنگ ریزه ی مقابلم را داخل جوب شوت کردم و گفتم:
- فکر کردی ... حالا کی قراره سرما بخوره ...
تمام راه را در افکارم غرغر کردم و با او که این جور با اعصابم اول صبحی بازی کرده بود درگیر بودم ...و آن قدر حواسم پرت نگاه و حرفش بود که مقابل پایم را ندیدم و در پیچ خیابان پایم در چاله¬ای گیر کرد و محکم به زمین خوردم ... درد بدی در پایم پیچید و نفسم را بند آورد ... عصبی و به زحمت از جایم برخاستم. مانتو شلوارم به خاطر خیسی زمین گلی شده بود و همین باعث شد ناسزایی زیر لب نثار جناب مهندس کنم ...عصبی و ناراحت، دستی به مانتو¬ام کشیدم و لنگ لنگان به سمت شرکت راه افتادم ...به یمن نفوس بدش روز به آن زیبایی خراب شده بود و من تمام این اتفاق را از چشم او می¬دیدم ...
در شرکت باز بود ... خدا خدا می¬کردم کسی در سالن نباشد تا بتوانم به دستشویی بروم و اول از همه پایم را چک کنم ... با ورود به شرکت و دیدن سالن خالی به سمت دستشویی چرخیدم که با صدای عصبانی¬اش در جا خشکم زد:
-به به جوجه¬ی آبکشیده ... زیر بارون خوش گذشت؟
لبم را از حرص زیر دندانم فشردم ... خون خونم را داشت می¬خورد... حس تنفر از مرد مقابلم لحظه به لحظه بیشتر می¬شد ... دست¬هایم که مشت شد، به عقب برگشتم ... با لیوانی چای در دست جلوی آبدار خانه ایستاده بود و ریشخندم می کرد... نگاه خشمگینم را به چشمان سیاهش دوختم و جواب دادم:
-آدم که اول صبحی نحسی بگیردش بیشتر از این نمی¬شه ...
اما همزمان درد بدی در مچ پایم پیچید و بی اختیار نالیدم:
- آخ ...
نگاهش به سمت پایم رفت و برگشت ...
-اگه بگم حقته می¬گی نامردی کردم ...
بغض مزاحم شکست و اشکم بی اختیار سرازیر شد ...
لبخند تلخی زد و گفت:
- خانم ناز نازی تو که تحمل نداری پس این لجبازیت واسه چیه؟ می¬خوام زیر بارون لذت ببرم...
جمله¬ی آخر با صدایی نازک شده و دهن کجی بیان کرد ... رسماً داشت مرا مسخره می¬کرد... دنبال رمان عاشقانه کل کلی می گردی بیا با ما همراه شو ... #ازحالاتاابد #فایل_کامل_رمان_موجود_است #پارت_واقعی
https://t.me/joinchat/AAAAAFcxjqJyYh9NCSqR5A