_ مامانی بریم جلو؟
دلم می خواد بابا سردار و از نزدیک ببینم
تند اشک هام پاک کرده جلوی پسرک ۶ سالم زانو زدم:
_ می برمت پیش بابایی
ولی قول بده پسر خوبی باشی و بهونه ی
من و نگیری باشه؟
دستش و گذاشت رو صورتم ملتمس گفت:
_ قول میدم
ولی تو هم قول بده خیلی زود بیای
پیش من و بابایی
بوسه ای به دستش زدم و با دلی که به خاطر جدایی ازش خون بود دوباره راه افتادیم
بعد از شش سال میخواستم برم به خونه ای که آدم هاش من و نابود کرده بودن
اما آرتا ارزش و داشت
دیگه نه خونه ی داشتم که برای پسرم سر پناه باشه نه پولی که بتونه خرج هر دو مون بده
من بودم و قلبی که باید عمل می شد و من هیچ پولی نداشتم که برم دکتر
مقابل عمارت که رسیدیم نفسم سخت شد
_ اینجاست؟
غمیگن به آرتا نگاه کردم که با ذوق زل زده بود به در طلایی و بزرگ خونه
_آره مامانی
اونقد محو خونه بود که صدام نشنید
بغض کرده گوشی ساده ام و درآورده بعده چند سال شماره سپهر و گرفتم
مردی که عموی بچه ام بود
_الو..بله
لب گزیدم تا هق نزنم
دو دل بودم اما وقتی نگام به کفش های کهنه
آرتا و لباس هاش افتاد بی جون لب زدم
_ سپهر ..منم آتاناز
سکوت پشت گوشی بهم فهموند که از شنیدن صدام شوکه شده
طوری که چند ثانیه طول کشید که با ناباوری پرسید
_ آتا؟ خودتی دختر؟ یا خدا
باورم نمیشه بهم زنگ زدی
دست کوچیک آرتا رو فشردم بی مقدمه گفتم:
_ من جلوی عمارتم میشه بیای بیرون؟
فقط تو رو خدا تنها بیا به هیچ کس نگو
سپهر خواهش میکنم
میدونستم هنوز شوکه اس ناچار ادامه دادم
_ هیچی نپرس بیا فقط
همه چی رو میگم بهت قول میدم
تماس و قطع کرده با درد آه کشیدم
چقدر بدبخت بودم که هیچ کس و نداشتم
جز پدری که اونم من و فراموش کرده بود
اشک هامو پا کرده به آرتا زل زدم
_ الان عمو میاد تو رو می بره پیش بابات
با اون نگاه عسلیش که شبیه نگاه باباش بود
بهم خیره شد مظلوم گفت:
_یادت نره بهم قول دادی زود بیای پیشم
بغلش کردم که دست هاشو دور گردنم انداخت
_ میدونم اما یکم طول میکشه
یادت رفته باید قلبم و عمل کنم؟ هر وقت
خوب شدم میام پیشت
دلم میخواد وقتی بازم می بینمت حالم
خوب باشه مامانی
بوسه ای به موهاش زدم که همون لحظه با شنیدن صدای در ازش فاصله گرفتم
با دیدن سپهر پریشون از پشت مجسمه بیرون اومدم
همراه آرتا بهش نزدیک شدم که با دیدنم تند خودش بهم رسوند
خواستم سلام کنم اما با کشیده ای که تو گوشم زد مات موندم
_ کدوم گوری بودی این شش سال احمق؟
با غرش بلندش بغضم ترکید
قبل اینکه اشکم بچکه بغلم کرد و غرید
_احمق احمق
بی جون هق زدم
_ مامان
نگاه هر دو مون سمت آرتا رفت که با اخم به ما خیره بود
چقد تو این حالت بیشتر شبیه سردار می شد
لرزون از بغل سپهر که مات و مبهوت به آرتا زل زده بود بیرون اومدم
مطمئنم با دیدنش یاد سردار افتاده
حتی پلکم نمی زد
نگاهش فقط به آرتا بود
حس می کردم نفس هم نمیکشه
ناچار به شونه اش زدم
_ سپهر تو رو خدا به من نگاه کن
به سمتم برگشت که از نگاه خونیش وحشت
کردم
_ این...این بچه ی کیه؟
اشک هام شروع به ریختن کرد نالیدم:
_ پسر من و سردارِ
ناباور لب زد: _چی؟
با دستش هلم داده نعره زد:
_ چی داری میگی ؟ درست حرف بزن زنیکه
زبونم بند رفته خون تو رگ هام یخ بست
درد قلبم به خاطر قدرت دستش که هلم داد
کم کم داشت شروع می شد
چی میگفتم به سپهری که فرقی با دیوونه ها نداشت؟
آرتا دستم کشید که لبخند بی حسی زدم:
_ هیچی نیست عزی
حرفم تموم نشده سیلی دیگه ای به گونه ام کوبید طوری که از پشت خوردم به مجسمه
نفسم رفت دست رو قلبم گذاشتم
_ هیچی نیست بعد شش سال با یه بچه
برگشتی تو این خراب شده ؟
صدای فریادش کل وجودم به رعشه انداخت
آرتا با گریه نزدیکم شد
_ میدونی بعد رفتنت چی کشیدیم؟
الان با این بچه اومدی که چی بشه؟
بهش حق میدادم فریاد بزنه
حرفی نزدم چون تمام حواسم پیش آرتا بود
حتی نمیتونستم درست نفس بکشم
درد قلبم هر لحظه بیشتر می شد
خواستم حرفی بزنم که ناگهان با باز شدن در عمارت نفسم حبس شد
مطمئن بودم فریاد سپهر به گوش شون رسیده
بی حال خواستم دست آرتا رو بگیرم اما با دیدن قامت بلند و تنومند سردار پاهام شروع به لرزیدن کرد
الان وقتش نبود.نمی خواستم ببینمش اونم بعد اون همه عذابی که بهم داده بود
نگاه عسلیش به سمت ما چرخید و با دیدن من دیدم که رنگش پرید و نگاش مات موند
دیدم که ناباور پلک زد و دست هاشو مشت کرد
اما چرا حس میکردم طوری که باید از دیدنم غافلگیر نشده؟
نیم خیز شده خواستم فرار کنم اما با درد بدی که تو قلبم پیچید ناگهان زانو هام خم شدن و پلک هام بسته شد. اما تونستم صدای بغض و گریه آرتا رو بشنوم که با گریه گفت:
_ مامانی..بلند..شو
❌پارت رمان❌
https://t.me/+C-AgR-Bs1K01MDVkhttps://t.me/+C-AgR-Bs1K01MDVkhttps://t.me/+C-AgR-Bs1K01MDVkhttps://t.me/+C-AgR-Bs1K01MDVk