#۳۴
#رمان_سیمگون
بعد ناهار ویلا رو مرتب و خشک کردیم ودورهم نشستیم ارس هم به جمع پیوست
فقط درحد یه سلام همگانی بهش سلام کردم و اونم کنار یکی ازپسرا نشست
یکی از دخترا پاهاشو جفت کردو گفت
-...انگشتای پای من اصلا مرتب نیستن دومی از اولی بلند تره شنیدم کسایی که اینجوری هستن آدمای باهوشی هستن
چندنفر خندیدن وبحث کلا رفت سمت پا و مدل انگشتای پا....
خدایا آخه این چه بحثیه! .
دخترا یکی یکی داشتن پا واتگشتای پاشونو نشون میدادن و بقیه در موردشون حرف میزدن من فقط دنبال یه راهی بودم که فرار کنم و برم بالا...
از استرس دوباره داشتم ناخونامو میجوییدم
پامو توشکمم جمع کردم
دلم نمیخواست پامو نشون بدم....
اگه اینهمه ادم به پاهام نگاه میکردن قطعا حالم بد میشد....
من پاهامو دوس نداشتم
حتی خودمم بهشون نگاه نمیکردم
چه برسه به اینکه اینهمه آدم بخواد نگاه کنه و نظر بده....
دوسه نفر مونده بود به من برسه دیگه نتونستم طاقت بیارم و به بهونه ی برداشتن گوشیم بلند شدم اماهنوز یه قدم بیشتر نرفته بودم که یکی از بچها گفت
-...اول پاتو نشون بده بعد برو
وضعیت ازاین بدتر نمیشد....همه منتظر به من نگاه کردن....
من سرپا بین همه مونده بودم
نمیدونستم چجوری خودمو نجات بدم که ارس گفت
-...برفین بابات زنگ زدگفت باهاش تماس بگیری کار واجب باهات داره زود برو
نفس راحتی کشیدم و پاتند کردم سمت گوشیم
همینکه خواستم شماره ی بابامو بگیرم مکث کردم
بابام که اصلا خبر نداره من با ارس اومدم شمال!
حتی شمارشم نداره!!
پس یعنی ارس فقط یه دروغ مصلحتی برای نجات من گفته!!
اما چجوری فهمیده من میخوام فرار کنم؟
نکنه واقعا ذهن ادمو میخونه؟
چجوری این موضوع رو فهمیده که من پاهامو دوس ندارم؟
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709
#رمان_سیمگون
بعد ناهار ویلا رو مرتب و خشک کردیم ودورهم نشستیم ارس هم به جمع پیوست
فقط درحد یه سلام همگانی بهش سلام کردم و اونم کنار یکی ازپسرا نشست
یکی از دخترا پاهاشو جفت کردو گفت
-...انگشتای پای من اصلا مرتب نیستن دومی از اولی بلند تره شنیدم کسایی که اینجوری هستن آدمای باهوشی هستن
چندنفر خندیدن وبحث کلا رفت سمت پا و مدل انگشتای پا....
خدایا آخه این چه بحثیه! .
دخترا یکی یکی داشتن پا واتگشتای پاشونو نشون میدادن و بقیه در موردشون حرف میزدن من فقط دنبال یه راهی بودم که فرار کنم و برم بالا...
از استرس دوباره داشتم ناخونامو میجوییدم
پامو توشکمم جمع کردم
دلم نمیخواست پامو نشون بدم....
اگه اینهمه ادم به پاهام نگاه میکردن قطعا حالم بد میشد....
من پاهامو دوس نداشتم
حتی خودمم بهشون نگاه نمیکردم
چه برسه به اینکه اینهمه آدم بخواد نگاه کنه و نظر بده....
دوسه نفر مونده بود به من برسه دیگه نتونستم طاقت بیارم و به بهونه ی برداشتن گوشیم بلند شدم اماهنوز یه قدم بیشتر نرفته بودم که یکی از بچها گفت
-...اول پاتو نشون بده بعد برو
وضعیت ازاین بدتر نمیشد....همه منتظر به من نگاه کردن....
من سرپا بین همه مونده بودم
نمیدونستم چجوری خودمو نجات بدم که ارس گفت
-...برفین بابات زنگ زدگفت باهاش تماس بگیری کار واجب باهات داره زود برو
نفس راحتی کشیدم و پاتند کردم سمت گوشیم
همینکه خواستم شماره ی بابامو بگیرم مکث کردم
بابام که اصلا خبر نداره من با ارس اومدم شمال!
حتی شمارشم نداره!!
پس یعنی ارس فقط یه دروغ مصلحتی برای نجات من گفته!!
اما چجوری فهمیده من میخوام فرار کنم؟
نکنه واقعا ذهن ادمو میخونه؟
چجوری این موضوع رو فهمیده که من پاهامو دوس ندارم؟
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709