کانال اختصاصی رمان های سارا(سیمگون)


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Транспорт


📰 رمان های سارا🕵️‍♀️
رمان #روژیار درحال پارتگذاری
#کاژه‌
#گمراهی
#ناجی
#نبض_دیوانگی
#صحرا
#دیدار_اول
رمان های منو از روی اپلیکیشن #باغ_استور بخونید
@BaghStore_app
یا از کانال تلگرام رمان خاص تهیه کنید
@mynovelsell

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Транспорт
Статистика
Фильтр публикаций


#۳۰
#رمان_سیمگون
سردی هوا بیشترشده بود اما گرمی منقل یکم دمارو متعادل تر کرده بود
پسرا مشغول اماده کردن جوجه ها شدن همه باهم گرم صحبت بودن فقط من خیلی بابقیه صمیمی نبودم
یکی از دخترا گفت
-...همیشه انقدر ساکتی؟ یاهنوز یخت اب نشده؟
توگلوخندیدم و گفتم
+...هردو
-...توباشگاهم ندیدم زیاد باکسی صحبت کنی
+...جزمهتاب کسیو نمیشناسم
بااومدن اسم مهتاب به وضوح حالت چهرش عوض شدوگفت
-...تودوست مهتابی؟ اصلا به هم نمیخورین...ماشالله مهتاب ارتباطاتش خیلی وسیعه....خجالتیم نیست
طعنه ی کلامش کاملا مشخص بود
شونه ای بالاانداختم و چیزی نگفتم
خیلی ضایع بود بشینم پیش دختر غریبه غیبت دوستمو بکنم
کم کم غذا آماده شد
مهتاب و آزادم پشت هم اومدن پایین
نگاهی که بین همه ردو بدل شد اصلا چیز جالبی نبود...
صندلی هارو گرد چیدیم ویه میز چوبی بزرگ وسط گذاشتیم که جوجه و مخلفات رو بچینیم روش....
یکی از پسرا گفت
-...اقایون و خانومای ورزشکار اگه گفتین الان جای چی خالیه؟
همه خندیدن و دوتااز پسرا با بطری هایی که میشد حدس بزنی نوشیدنی الکلیه اومدن
باز بچها مسخره کردن که اینجا همه ورزشکارن کسی نوشیدنی الکلی نمیخوره ولی چندنفرم استقبال کردن و قرار شد هرکی خواست بخوره و هرکی هم نخواست فقط جوجه بخوره
همه نشستن جوجها رو اوردن وسط و نوشیدنی هارو باز کردن چشم چرخوندم ارس داشت از تهه حیاط میومد سعی کردم اصلا به اون سمت نگاه نکنم
امااون دقیقااومد روبروی من روی صندلی نشست
حالا خواه یاناخواه به محض بلند کردن سرم میدیدمش
بالاخره شب نشینی شروع شد
مهتاب هم جزو کسایی بود که دست رد به سینه ی نوشیدنی نزد
من تاحالا نخور‌ده بودم و اصلا دلم نمیخواست باراول اینجا بخورم و جلوی این همه آدم یهو تگری بزنم....
ولی وسوسه ی شدیدی برای امتحانش داشتم
درحدی که چند بار دستم رقت سمتش اما جلوی خودمو گرفتم
جمع باحرفا و شوخی های عادی گرم شد صدا به صدا نمیرسید انقدر که همه داشتن باهم حرف میزدن
بین این همه صدا دقیقا زمانی که یلحظه همه ساکت شدن یکی از دخترا رو به من گفت
-...اسم توچی بود؟برفین؟درسته؟
نگاهه همه برگشت سمت من...اما نگاهه من اول قفل ارس شد که داشت نوشیدنی تودستش رو مزه مزه میکردوبازم نگاهش مستقیم روی من بود بعد چرخیدم سمت کسی که ازم سوال پرسیده بودو گفتم
+...آره اسمم برفین هست
-...معنیش چیه؟
+...به سفیدی برف...
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۲۹
#رمان_سیمگون
کسی جز من تواتاق نبود از توآینه قدی چسبیده به درکمد دیواری به خودم نگاه کردم خواب خوب قرمزی چشمامو از بین برده بود
چمدونمو باز کردم یه تیشرت و شلوار ست اسپرت برداشتم موهامو مرتب کردم تازه رسیده بودن به سرشونم....
داشتم لباسامو عوض میکردم اول تیشرتمو پوشیدم و همینکه خواستم شلوارمو بپوشم در اتاق با ضرب باز شد
جیغ خفه ای کشیدم و یلحظه با ارس که تودرگاه در بود چشم توچشم شدم
برای چند لحظه خشک شدم و هیچ واکنشی نتونستم نشون بدم اون زودتراز من به خودش اومد چیزی شبیه به لعنتی لب زد نگاهش یه دور چرخید روی پاهام درو بست و رفت بیرون
من همچنان مات و مبهوت وسط اتاق ایستاده بودم
واقعا فقط همینو کم داشتم که بالباس زیر منو ببینه!اونم یه لباس زیر نخی و پفکی که روش پرازگله!
حس بده دیدن پاهام مثل خوره به جونم افتاده بود جوری که دلم نمیخواست از اتاق برم بیرون...
قبل ازاینکه یه نفر دیگه بیادداخل شلوارمو پوشیدم و کنار چمدونم نشستم....
یه جفت جورابم پوشیدم
اما واقعا دلم نمیخواست برم بیرون....
چرا در اتاقو قفل نکردم!لعنت به حواس پرتی من....
بااعصاب مشوش دستمو سمت دهنم بردم و مشغول جوییدن ناخونام شدم....
اینبار در اتاق باز شد و مهتاب باموهای خیس حوله پیچ اومد داخل...
بادیدن من تواون وضعیت باتعجب گفت
-...تونرفتی پایین؟اینجاچیکارمیکنی؟ نکنه خجالت میکشی؟
سعی کردم عادی برخورد کنم برای همین خودمو مشغول برداشتن وسایلم کردم و گفتم
+...نه خواب موندم خیلی وقت نیست بیدار شدم توحمام بودی؟
-...آره توبرو من موهامو خشک میکنم میام
یه رژلب و یکم ریمل زدم که صورتم از بی رنگی در بیاد و به اجبار از اتاق زدم بیرون
همزمان آزاد با بالا تنه ی لخت از حمام اومد بیرون با دیدن من گفت
-...مهتاب تواتاقه؟
+...آره
سرتکون دادورفت سمت یه اتاق دیگه....
چه همزمان هردوشونم رفتن حمام...همینکه این فکر از ذهنم گذشت انگار یکی توسرم گفت
"...شایدم باهم حمام بودن..."
ااخرین پله رو ردکردم و رسیدن توسالن پایین.....
یکی از دخترا بادیدن من گفت
-...بدو بیا کمک که به موقع اومدی
رشته ی افکارم پاره شدو بیشترازاین نتونستم آزاد و مهتاب رو آنالیز کنم
چندتا سیخ جوجه برداشتم و پشت سر بچها رفتم توحیاط
بادیدن منقل بزرگ و صندلی های توحیاط بی هوا لبخند بزرگی زدم و انرژی مثبت این جو و دورهمی تووجودم نشست
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۲۸
#رمان_سیمگون
یه قدم بهم نزدیک شد
حالا دقیقا روبروم بود و پشتش یه منظره ی بی نظیر از موجای دریا بود
یه گرمکن اسپرت مشکی تنش بود...چقدر به رنگ مشکی تولباساش علاقه داشت!!
اکثراوقات با رنگ مشکی میدیمش...
البته خیلی هم بهش میومد...
نگاهشو قفل چشمام کرد بدون اینکه بخواد مردد باشه....یا حتی مکث کنه گفت
-...دل تنگ همونی که لباتو کبود کرده بود!یا کسی که باعث شده چشمات انقدر قرمز شن....
لبام بازوبسته شد که چیزی بگم اما نمیدونستم چه جوابی بهش بدم...
چی باید میگفتم؟ وقتی شوهرخالم میخواست بهم تعرض کنه جوری لبمو گاز گرفتم که کبودشده؟نگاهش به صورتم بود
نیشخندی زدم و گفتم
+...رویایی تراز چیزی که هست تصور کردی....بیخیال
نگاهش عمیق شدو لب زد
-...میخوای بگی اون لبا خودشون کبود شدن؟
سنگینی نگاهش روی لبام جریان خون رو توصورتم بالامیبرد وحرارت تنم زیاد میشد لبموکشیدم داخل دهنم انگار که بااینکار میخواستم قایمشون کنم و گفتم
+...اون چیزی که فکر میکنی نیست...
یه نفر از دورصداش کرد بالاخره چشم از من گرفت و بدون حرف رفت سمت ویلا....
الان دیگه میتونستم قطعی بگم این توجه عادی نیست!!
لب من کبودشده بود اما جوری نبود که بایه نگاه بشه دیدش....
اصلا حتی اگه درنظربگیریم آدم تیز بینی بوده و دیده چرا دنبال دلیلش میگرده؟
از همه دلیل کبودی لب و بدنشون رو میپرسه؟ قطعا که نه!!!
گفتن این حرفا حتی باخودمم حس عجیبی داشت جوری که لرز کردم همزمان باد سردی اومد و مجبور شدم از روی تخت سنگ راحتم بلند شم و چشم از منظره ی جذاب روبروم بگیرم و برگردم سمت ویلا....
بچها رفته بودن استراحت کنن که عصرو شب دورهم جمع شیم
فقط دوسه نفر توآشپزخونه داشتن جوجه رو تومواد میخوابوندن که شب درست کنیم
منم رفتم بالا یکم بخوابم که سرخی چشمام بره
در اتاق رو که باز کردم مهتاب نبود امادوتااز دخترای دیگه که باما هم اتاقی بودن خوابیده بودن یه بالشت و پتو از کمد برداشتم و منم یه گوشه خوابیدم
سرمای بیرون حسابی توتنم نشسته بود بخاطر همین باهمون لباسای گرم دراز کشیدم
خستگی اجازه نداد به این فکرکنم که مهتاب کجاست و زود خوابم برد
قرار نبود زیاد بخوابم ولی وقتی بیدار شدم خورشید داشت غروب میکرداز بیرون صدای بچها میومد
چطوری بااین همه صدا بیدار نشده بودم
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۲۷
#رمان_سیمگون
بی هوا یهوگفتم
+...من آزاد رو دیدم ولی خانومشو ندیدم تودیدیش؟
چهره ی مهتاب به وضوح رفت توهم و گفت
-...نیومده...انگار یکم به اختلاف خوردن همچین چیزی به گوشم رسید
+...اوه ایشالله که زود درست شه هرچی که هست
مهتاب فقط سرتکون داد و خیلی سریع بحث رو عوض کرد بالاخره بعد چند ساعت رسیدیم به ویلای مورد نظر گروه....
یه ویلای خیلی بزرگ که از یطرف به دریا و از طرف دیگه به جنگل مشرف بود.....
خیلی وقت بود که شمال نیومده بودم....هوا هنوز سرد بود...اطراف ویلا با فاصله زیادی خونهای دیگه قرار داشت اما فاصلها بحدی بود که هیچکدوم برای هم مزاحمتی نداشته باشن
وسایلمون رو پیاده کردیم
ماشبن ارس داخل بود اونا زودتر رسیده بودن....تقریبا چهل نفری بودیم زیاد شلوغ تبودیم اما کمم به حساب نمیومدیم
دلم میخواست همین الان برم لب دریا....ولی بااصرار مهتاب پاتندکردیم و رفتیم داخل که یه اتاق بتونیم برای خودمون گیربیاریم....
کلا۴۲نفر بودیم هشت تا اتاق بود و باید توهراتاق چهار یاپنج نفر مستقر میشدن مهتاب یکی از اتاقا که تراس بزرگی رو به دریا داشت رو انتخاب کردمنم مثل جوجه اردک فقط پشت سرش میرفتم چون اصلا برام فرقی نمیکرد که کجا بمونم"!
یک ساعتی طول کشید تا همه مستقر شدن و جا گرفتن...
یه شال گرم برداشتم وبه مهتاب گفتم میرم لب دریا...
آخرین باری که دریا رو از نزدیک دیده بودم بیشتراز پنج سال پیش بود.....باقدمای آروم از ویلا بیرون اومدم و رفتم سمت دریا...
باد نمیومد اما هوا یه سوز و سردی داشت که مختص شمال بود و مجبورت میکرد یه چیز گرم بپوشی...پیاده تالب دریا ده دقیقه ای راه بود...
شالمو دور خودم پیچیدم و روی تخت سنگی که جلوم بود نشستم
حالا دیگه هیچکس نمیتونست از سمت ویلا منو ببینه...صداهاشون خیلی کم وواضح به گوش میرسید....نگاهم و به موجای دریا دوختم..نسبتا دریا آروم بود...
اینجا باید طلوع و غروب بینظیری داشته باشه...چخوب که مهتاب اتاقمونو رو به دریا انتخاب کرد...
نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه رو بین ریهام حبس کردم همزمان که نفسمو خالی کردم ارس از پشت سرم گفت
-...خلوت کردی؟
صداش ازجا پروندم بیشتر خودمو بغل کردم و گفتم
+...نه فقط دلم خواست الان بیام اینجا!
-...نکنه دل تنگ شدی!؟
ابروهام از حرفش بالارفت و گفتم
+...دل تنگ؟ دلتنگه کی اونم تواین تایم کوتاه؟
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۲۶
#رمان‌_سیمگون
اخمی به خودم کردم توچرا اصلا دنبال اون میگردی!برو بالا بگیر بشین...
همینجور که بااخمای درهم باخودم درگیر بودم پامو توپله ی اول اتوبوس گذاشتم اماقبل ازاینکه قدم دومم رو بردارم یه صدای گرم مردونه از پشت سرم گفت
"...پس بالاخره تونستی اجازه ی اومدنتو بگیری..."
سرجام چرخیدم و بادیدن ارس گفتم
+...سلام...آره مهتاب کمکم کرد راضی شدن خانواده
-...خوبه امیدوارم سفر خوبی بشه
+...امیدوارم
مکث کرد حس کردم داره به لبام نگاه میکنه...هول شدم لبمو کشیدم داخل...اما درکمال تعجب گفت
-...چشمات؟
واقعا چجوری وقتی داره درمورد چشمام میپرسه من باید فکر کنم نگاهش به لبامه؟ واقعااینبار دیگه توهم زدم....باخیال آسوده تری گفتم
+...بخاطر بی خوابیه...چیزی نیست...
آزاد همین لحظه صداش کرد و همینکه سرچرخوند تونستم نفس بگیرم
دیگه معطل نکردم از پلها بالا رفتم و توردیف وسط نشستم
همیشه ترجیحم این بود که وسط بشینم بنظرم بهترین جای اتوبوس بود....
کم کم بقیه بچهاهم اومدن...مهتاب کنارم نشست و گفت
-...بهتره تامیرسیم بخوابیم اونجااز خواب خبری نیست
+...واقعا؟
-...آره دیگه نمیریم که بخوابیم!
پرده رو کنار زدم و از توشیشه اتوبوس بیرونو نگاه کردم
آزاد و ارس هردو سوار ماشین ارس شدن و راه افتادن...همون ماشینی که منو باهاش به بیمارستان برده بود...آره خب طبیعیه که باماشین شخصی خودشون بیان.....
واقعا چرا من نشستم اینجا دارم کارا و رفتارای اینارو بررسی میکنم؟خل شدم جدا....
اتوبوس حرکت کردو تقریبا همه باهم خوابیدن....انگار جز من بقیه هم نتونسته بودن شب رو بخوابن....
نیمهای مسیر با سروصدای بچها از خواب پریدم مهتاب هم همزمان بامن بیدار شدو گفت
-...خواب تاهمینجا بودنمیذارن بخوابیم دیگه....
باخنده گفتم
+...اول کاری یجوری خستمه که دلم میخواد برگردم
-...حالا وقتی رسیدیم خستگی و خوابتم میپره...
+...قبلا هم اومدین ازاین تور چندروزها؟
مهتاب نگاهشو از من گرفت و گفت
-...آره پارسال اومدیم....دیگه قرارنبود بازم بیایم نمیدونم یهویی چیشد که همچین تصمیمی گرفتن!
+...آهانمیدونم والا...امیدوارم خوش بگذره
-...میگذره نگران نباش...
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۲۵
#رمان_سیمگون
اون شب تاصبح عین بچه ای که میخوادبرای اولین بار به یه اردوی کلاسی بره از هیجان خوابم نبرد دم دمای صبح خوابم برد که اونم تامیخواست عمیق شه گوشیم آلارم زد وبیدار شدم
بحدی خوابم میومد که چشمم میسوخت...یه مشت آب سرد به صورتم زدم و توآینه به قطرهای آبی که ازروی صورتم سقوط میکرد نگاه کردم....
مثل همیشه بی خوابی چشمامو سرخ کرده بودامیدوارم زودتر به حالت عادی برگرده خون آشام طور کل روزو نگذرونم
لحظه ی آخر توآینه نگاهم به لبم افتاد
روزی که اون عوضی اومد تواتاق سراغم بحدی لبمو گاز گرفته بودم که تاچند روز کبود شده بود...الان دیگه ردش رفته بود و خبری از کبودی نبود.....موهامو بالا بستم که نیاد دور گردنم....زیپ ساکمو بستم...لباس پوشیدم در اتاقمو قفل کردم و باقدمای آروم رفتم داخل حیاط....
مهتاب پیام داد نزدیکم....
مامان بابام تادم در باهام اومدن و وقتی مهتاب رو دیدن با آرامش بیشتری همراهیم کردن...
ساکمو گذاشتم روی صندلی عقب ماشین مهتاب و حرکت کردیم
-...ماشینو میذارم توپارکینگ کنار باشگاه که برگشتن هم راحت باشیم
+...آره خوبه زحمتت شد اومدی دنبالم مرسی
-...نه بابا مسیرمون که یکیه فرقی نمیکرد...
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت
-...حالا چرا چشمات خون افتاده؟
+...نخوابیدم اصلا دیشب بخاطر اونه
مهتاب باخنده گفت
-...بهت میاد....چهرتو جذاب کرده
باشوخی های مهتاب بالاخره رسیدیم باشگاه یه اتوبوس دم در ایستاده بود و تعدادی از بچها هم داشتن وسایلشون رو میذاشتن
وارد پارکینگ شدیم وسایلمون رو برداشتیم و رفتیم سمت بقیه بچها....
بادیدن آزاد کنار اتوبوس زیرلب گفتم
+...اه اینم میاد..
مهتاب گفت
-...چیزی گفتی؟
-...نه هیچی..
برعکس من مهتاب از اومدن آزاد هم خبر داشت و هم حسابی خوشحال شد هرچقدر نگاه کردم ملیکا رو ندیدم....
یعنی آزاد میخواد تنها بیاد؟! چه زندگی عجیبی دارن واقعا....
چمدونم رو توی جعبه اتوبوس گذاشتم و کنار بقیه بچها ایستادم....
هنوز همه جمع نشده بودن بین بچها چشم چرخوندم اما ارس رو ندیدم
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۲۴
#رمان_سیمگون
بلافاصله به آیدی ادمین پیام دادم و رزرو کردم
حرکت دو روز دیگه بود
همینقدر زود....
یکساعت بعد از پیام من توکانال پیام دادن که ظرفیت پرشده و دیگه نمیشه اسم نویسی کرد...
چه شانسی..
چه به موقع....
ارس دیگه جوابی نداد....
دو روز گذشت...بالاخره توباشگاه مهتاب رو دیدم...بلافاصله بادیدن من اومد سمتم بغلم کردو گفت
-...ببخشید جوابتو ندادم حالم اصلا خوب نبوداماامروز خوبم...راستی شمال هستی؟ من اسم نوشتم...
چهرش کاملا شاد و پرانرژی بود هیچ خبری از حال بدوضعف نبود...اماهنوزم یقه لباسش کبودی بدنشو میپوشوند
منم سوال اضافه ای نپرسیدم و گفتم
+...خداروشکر که خوبی نگرانت شده بودم...آره منم میام...چه خوب که توام هستی....
باهم رفتیم روی تردمیل و مهتاب گفت
-...راستی به مامانت اینا چی گفتی؟
+...اوف هنوز هیچی....نمیخوام بدونن اینجا مختلطه نمیدونم چی بگم....
-...میخوای من باهاشون حرف بزنم؟
+...امروز بهشون میگم اگه نیازی بود زحمتت میدم
لبخند گرمی زدو گفت
-...چه زحمتی دختر؟ هرچیزی لازمه بگو بی تعارف....
مهتاب دختر مهربون و ساده ای بود...امیدوارم کسی مثل آزاد ازش سواستفاده نکنه...همینکه این فکر از سرم گذشت آزاد بایه حوله تودستش از جلومون رد شد بادیدن ما ایستاد و گفت
-...خوشگلا بالاخره کنار هم دیده شدن...
من که اصلا جوابشو ندادم اما مهتاب جوابشوبایه لبخندبزرگ داد
بعد از ورزشمون از مهتاب خداحافظی کردم و زدم بیرون....
ارتباط مستقیم و رو در رو حرف زدن با مامان بابا برام سخت بودبرای همین یه پیام نوشتم و برای جفتشون ارسال کردم
"...سلام من فردا میخوام از طرف باشگاه چند روزی برم شمال خواستم درجریان باشین...مرسی که مخالفت نمیکنید..."
یجورایی هردوشونو توعمل انجام شده قرار داده بودم....که بنظرم بهترین کار همین بود...
وقتی رسیدم خونه وسایلموجمع کردم چند دست لباس برداشتم وسایل حمام و بهداشتی....
همه رو وسط اتاق ریخته بودم که مامان درو باز کردو بادیدن من تواون وضعیت گفت
-...واقعا میخوای بری؟
لباس زیرامو تویه کیف کوچولو گذاشتم و گفتم
+...آره انقدر عجیبه؟چندروزه میریم و برمیگردیم
-...کیاهستین؟
+...بچهای باشگاه دیگه گفتم که...
-...همین باشگاه جدیدی که میری؟
+...آره مامان همون....
-...از بابات میپرسم بهت خبر میدم
جدی رو به مامان گفتم
+...میخوام برم مامان...سنگ ننداز جلوپام لطفا رگ خواب بابا دست خودته...
اونم یه اخم بهم کردورفت بیرون...
به مهتاب پیام دادم و نوشتم
"...میتونی صبح بیای دنبالم باهم بریم؟ مامان بابام تورو ببینن؟..."
اونم سریع اوکی داد وقرار شداول بیاددنبال من وبعد باهم بریم به بقیه بپیوندیم
شب که بابا اومد صدای پچ پچ حرف زدنشون رو میشنیدم....
حدسشو میزدم مامان بخواد اذیت کنه...ولی درکمال تعجب فقط یه کارت بانکی بهم دادو گفت هرچی لازم داشتم ازاین بگیرم....
رفتار مامانم عجیب شده بود...
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


Репост из: بنرها
بی اختیار دستم نشست روی کمرش و از بالا به پایین باسرانگشتام نوازش کردم
دیلا نفسشو اه مانند بیرون داد و نگاهه خمارشو بهم دوخت
خودشو بالا کشید و تواوج ناباوری #لبشو رو لبم گذاشت
دیگه همه چی از ذهنم پاک شد
دستم نشست روی کمرش و چرخیدم روش
لبشو باحرص #مکیدم
اه و اخش باهم ترکیب شد
سرمو تو گردنش فرو کردم و گفتم
...-دیلا مطمعنی ؟
اروم گفت
...+نه
مکث کردم
نمیتونستم پا پس بکشم!
اونم الان که خودش پاپیش گذاشته بود
سرمو بردم جلوو بی طاقت بوسیدمش
الان دیگه نمیشد ازش بگذرم
اگرم میشد من دیگه نمیخواستم بگذرم
اولش ثابت بود اما بعد اونم همراهی کرد
دستمو نرم روی تنش کشیدم
از زیر لباسش رد کردم و #سینشو تو مشتم فشار دادم
آهی گفت و لب گزید
نوک سینشو کشیدم جوری که مطمعن بودم تا چند روز دردش اروم نمیشه
دیلا فقط #ناله میکرد و اسممو صدا میکرد
دست دیگمو بردم بین پاش
#شرتشو دادم کنار و انگشتمو لای #واژنش کشیدم
حسابی خیس و لزج شده بود
باحرکت انگشتم اه بلندی گفتو پاهاشو کشید بهم
خودمم حسابی #خیس بودم
دراز کشیدم روی تخت
شرتمو بیرون اوردم
دیلا رو برعکس کشوندم روی خودم
واژنش درست جلوی دهنم بود
پاهامو باز کردم و سرشو فشار دادم بین پام
#زبونش که خورد روی #واژنم دلم میخواست از تهه دل جیغ
بزنم
بی طاقت سرمو بردم بین پاشو مک زدم
صدای ناله دیلا هم بلند شد
با چند تا مک به اوج رسید منم بعدش #ارضا شدم
فقط تونستم دیلا رو بکشم کنار
#رمان_هات #بزرگسالان #روابط_خاص #صحنه_دار
فایل کامل این داستان رو اینجا بخونید
https://t.me/mynovelsell/1707


#۲۳
#رمان_سیمگون
یه آیدی به اسم ادمین بود هیچ پروفایلی نداشت....
هنوز برای رفتن شک داشتم....اونجا آدمای زیادی رو نمیشناختم....هنوز باکسی صمیمی نشده بودم....باوضعیتی که مهتاب امروز داشت بعید میدونم که بتونه بیاد....ولش کن وقت هست اول از مهتاب بپرسم ببینم تصمیمش چیه...!
تا خونه خلوت و ساکت بود برای خودم یه آهنگ گذاشتم
سالادو مرغ مورد علاقمو درست کردم کاملا داشتم ریلکس میکردم که بالاخره برگشتن
ظرف سالادمو برداشتم و رفتم به اتاقم....مامان تودرگاه در ایستاد و گفت
-...زود اومدی امروز !
+...زود رفتم زودم برگشتم...غذا درست کردم براتون تواشپزخونست
مامان بدون اینکه چیزی بگه فقط توهمون حالت نگام کرد
انگار میخواست چیزی بگه که برای گفتنش مردد بود...بالاخره بعد چنددقیقه این پا اون پا کردن زیرلب گفت دستت درد نکنه و رفت...
خیلی وقت بود رابطه ی منو مامان توخونه درهمین حد بود....
یک روز گذشت به مهتاب پیام دادم حالشو بپرسم اماجواب نداد...بهش زنگ زدم بازم جواب نداد...توباشگاهم ندیده بودمش...کسیو هم نمیشناختم که خبری ازش بگیرم البته جز آزاد...که ترجیح میدم اصلا سمتش نرم....امیدوارم حالش خوب باشه بهرحال....دوباره یه پیام توکانال باشگاه اومد نوشته بود
"...ظرفیت پذیرشمون داره پرمیشه یادتون نره..."
مهتابم که جوابمو نمیداد
مونده بودم چیکار کنم که یه پیام اومدروی گوشیم...
بادیدن شماره ی ارس مکث کردم...حداقل ده دقیقه بگذره بعد پیامشو باز کنم باخودش فکر نکنه خوابیدم روی گوشی....
اماااین طبیعیه که خودش انقدر پیگیر وضعیت منه؟یا برای همه همینطوره؟دلم میخواست باور کنم همه ی اینا طبیعیه...و من زیادی مشکوکم به همه چیز....چه فرقی میکنه حتی اگه مدیرباشگاه یه خانومم بود وقتی من توباشگاهش مسدوم شدم پیگیر حالم میشددیگه!!!
اما خب من الان خوب شدم پس دلیل پیامی که الان داده چی میتونه باشه؟
بیشتر نتونستم صبرکنم و پیامشو باز کردم نوشته بود
"...کسی که زودتراز بقیه خبر دار شده باید زودتراز بقیه هم تصمیمشو گرفته باشه....بعد مصدومیت سفر گزینه خوبی برای ریکاوری میتونه باشه بهش فکر کن..."
سه بار پیامشو خوندم....واقعا هیچ جمله خاصی ننوشته بود که بخوام حس بدی بگیرم یه دعوت عادی بود اگه میخواستم باخودم روراست باشم واقعا دلم میخواست برم....حالا یا مهتاب بود یانبود....یه اموجی لبخند گذاشتم وجواب دادم
"...سفر همیشه جوابه...برای هرموقعیتی..."
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۲۲
#رمان_سیمگون
نفس عمیقی کشیدم و بوی عطر سرد و مردونه ای مشاممو پرکرد هنوز نفسمو کامل خالی نکرده بودم که ارس گفت
-...یه سفر گروهی با بچهای باشگاه میخوایم بریم شمال هرکس که مایل باشه میتونه بیاد توام.... میای؟
وقتی به کلمه ی توام رسید مکث کرد و بعد گفت میای؟
حالا دیگه نفسم کامل خالی شده بود انگار تواین کابین کوچک اسانسور واقعا هوا کم بود چون من حسابی گرمم شده بود و حس میکردم گونهام گل انداخته....
نچرخیدم سمتش اما از سطح آیینه ای جلومون میدیدمش داشت به من نگاه میکرد و حتی الانم حس میکردم نگاهش بین چشمام و لبم میچرخه....
لبای خشکمو تر کردم و اینبار نگاهش روی لبم موند سریع لب باز کردم و گفتم
-...من چیزی نشنیدم توباشگاه!!که بخوام تصمیم بگیرم در موردش....
نیشخندی زدو گفت
+...چرن تواولین نفری هستی که ازاین موضوع باخبر شده....حالا میتونی بهش فکر کنی و تصمیم بگیری....سه روز وقت داری که خبر بدی.....
همبن لحظه دراسانسور باز شدو نتونستیم بیشترازاین حرف بزنیم
خداحافظی کوتاهی کردیم و ازهم جدا شدیم بخاطر پام نمیتونستم پیاده روی کنم برای همین مجبور بودم اسنپ بگیرم و به کارام برسم....
همه ی کارهامو انجام دادم و نشستم توماشین خبلی خسته شده بودم
به جنب و جوش مردم خیره شدم...به بچهایی که دست تودست مامان یاباباشون داشتن راه میرفتن....من خیلی زود ازاین نعمت ها بی بهره شدم...از یجایی به بعد دیگه بچگی نکردم فقط سعی کردم از خودم محافظت کنم...مامان که کلا توفاز خودش بود باباهم مدام سرکار بود...شب تاشب نهایتا میدیدمش....از کنار یه گلخونه رد شدیم و با دیدن فضای سبزش یاد ارس و حرفش افتادم....
واقعا دلم میخواست برای دوسه روزم شده از خونه دور شم....اما مامان نباید میفهمید که باشگاه مختلطه...تاسه روز دیگه باید یه فکری میکردم....
فقط بچهای باشگاه میومدن؟یا ارس و ازاد هم بودن؟ کاش جفتشون نمیومدن....از آزاد حس خوبی نمیگیرم....ارس هم برام مرموزه...میبینمش خودمو گم میکنم...نگاهش انگار ذهنت رو میخونه...توهمین فکرا بودم که رسیدم خونه...کلید انداختم و رفتم داخل...هیچکس خونه نبود حتی مامان...احتمالا امروز دیگه اون رفته یجایی...درحالی که لباسامو عوض میکردم گوشیمو چک کردم توکانال تلگرامی باشگاه یه پیام اومده بود
"تور ۵روزه به شمال کشور تعداد محدود برای اسم نویسی به آیدی زیر پیام بدین...فقط سه روز فرصت دارید..."
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۲۱
#رمان_سیمگون
مهتاب عادت به پوشیدن لباس پوشیده توباشگاه نداشت ولی اینبار یه تیشرت یقه بالا پوشید که همه ی کبودی هارو پوشش میداد
منم به روش نیاوردم که چی دیدم
حالش بهتر شده بود و باهم از رختکن اومدیم بیرون
+...نمیخوای بری شنا؟
-...نه امروز یکم نرمال نیستم سبک پیش میرم
+...باشه موفق باشی اگه حالت بدتر شد صدام کن بریم دکتر
-...چیزی نیست نگران نباش....
از هم جدا شدیم و هرکدوم رفتیم سمت بخش مورد نظرمون
یک ساعتی گذشته بود داشتم میرفتم دمبلایی که برداشته بودم رو بذارم سرجاشون که حس کردم صدای مهتاب رو شنیدم
انگار داشت با یکی بحث میکرد
آخرین جمله ای که شنیدم این بود
"...ببین با من چیکار کردی....این چیزی بود که میخواستی؟..."
صداش از تواتاقک پشت دستگاها میومد جایی که تشک و دمبل های اضافی اونجا قرار داشت
نمیخواستم برم پیشش که فکرکنه دارم فضولی میکنم
امااز صبح که بااون کبودی ها دیدمش ذهنمو مشغول خودش کرده بود
برگشتم سرجام و دیگه صداشو نمیشنیدم چند دقیقه که گذشت آزاد با اخم از همون اتاقک زد بیرون و پشت سرش مهتاب هم اومد بیرون
هرکدوم رفتن یه سمتی....
امامسخص بود اونجا داشتن باهم صحبت میکردن
منظور مهتاب چی بود؟
اونکه میدونه آزاد زن داره یعنی باهاش ارتباط داره؟ یا من دارم اشتباه میکنم؟
امیدوارم این اشتباهه من باشه....نه اشتباهه مهتاب....
یک ساعت دیگه موندم باشگاه انقدر زود اومده بودم که هنوزم باشگاه خلوت بود....
امروز بیرون چندتا کار داشتم برای همین نمیتونستم زیاد بمونم اینجا....
رفتم سمت رختکن بادیدن مهتاب که روی میز وسط رختکن دراز کشیده بود و دستش روی دلش بود ترسیده رفتم سمتش و صداش کردم
چشماشو نیمه باز کردو گفت
-...میشه کمکم کنی؟یه ماشین برام میگیری برم خونه؟
+...مهتاب حالت خوب نیست بریم بیمارستان؟
-...نه نه اصلا فقط میخوام برم خونه
هرچقدر اصرار کردم قبول نکرد که بریم دکتر یه ماشین براش گرفتم و کمکش کردم لباس بپوشه و سوار شه....
برگشتم زاخل باشگاه...هنوز وسایل خودمو جمع نکرده بودم
لباسامو عوض کردم از رختکن زدم بیرون رفتم سمت آسانسور همینکه درب اسانسور باز شد با ارس روبرو شدم
اون زودتراز من به خودش اومد و سلام کرد
بازم من بادیدنش دست و پامو گم کردم
سریع جواب دادم و رفتم داخل....
اسانسورش خیلی کوچولو بود درحد اینکه دونفر کنار هم بافاصله ی کم بایستن
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۲۰
#رمان_سیمگون
تا آخرین ساعتی که باشگاه بودم دیگه هیچکدومشون رو ندیدم
پام درد گرفته بود یه مسکن خوردم و ماشین گرفتم که برگردم خونه
روز اولی حسابی به خودم فشار آورده بودم اما همین فشار و درد مغزمو از چیزای دیگه خالی میکرد
باعث میشدذهنم سمت چیز دیگه نره....هرچقدر میتونستم درد رو تحمل میکردم
ولی الان دیگه از درد عرق کرده بودم
تارسیدن به خونه توماشین چشمامو بستم و کم کم دردم آروم تر شد
تارسیدم داداشم از در اومد بیرون نگاهی به ساک تودستش کردم و گفتم
+...دارین میرین؟
-...آره دیگه مرخصی تموم شد دفعه بعد شما بیاین
+...حتما
داداشم داشت وسایلو میذاشت توماشین پسرشو بغل کردم و گفتم
+...این بچه رو بذارین اینجا پیش من دلم براش تنگ میشه
گردنشو بو کردم قلقلکش شد و از خنده چال گونش پیدا شد
دلم ضعف رفت برای معصومیتش....
بالاخره داداشمو خانوادش رفتن خونه ی ما دوباره خلوت شد
البته برای مدت کوتاهی....
چون این خونه که هیچوقت خلوت نمیمونه...همیشه باید سر ده تا آدم توش باشه...
روز بعد توخونه موندم
چون پام هنوز درد میکرد اگه میرفتم باشگاه دوباره بهش فشار میاوردم و روند خوب شدنم طول میکشید
داشتم توتلگرام میچرخیدم که چشمم خورد به شماره ی ارس و دوباره پروفایلشو نگاه کردم....
بااون تیپ رسمی اصلا بهش نمیومد آدم خشنی باشه
اماباتوجه به اینکه رشته ورزشیش بوکس بود قطعا روحیات ملایمی نداشت
شاید منم یه روزی برم سراغ بوکس....
از روزی که مبارزشون رو تورینگ دیدم یه گوشه از ذهنمو مشغول خودش کرده بود...
البته اگه کس دیگه ای جز ارس بهم آموزش بده...بااون قطعا نمیتونم پیش برم
نگاهش باعث میشه هول شم...وقتی باهام حرف میزنه نگاهش مدام بین چشمم و لبم میچرخه....همین باعث میشه تمرکزمو از دست بدم....
شایدم من توهم زدم...
آره انگار واقعا یچیزیم شده....اونکه هیچ رفتار خاص و منحصر به فردی با من نکرده....فقط کمکم کرده برم بیمارستان که اینم بخاطر باشگاه خودش بوده....
کلافه تلگرامم رو بستم و سعی کردم بخوابم
از بیکاری دیگه دارم توهم میزنم این پای لعنتیمم خوب نمیشه برگردم به روتین سابقم!!
بالاخره بعد چند روز سروکله زدن با خودم پام حدودا خوب شد
هرچند که هنوزم میترسیدم بدوام....
فقط دور زمین راه میرفتم....
زودتراز روزای قبل از خونه زدم بیرون و رفتم سمت باشگاه....
وارد رختکن شدم بازم مهتاب زودتراز من رسیده بود
سلام کردم و وسایلمو تو کمدم گذاشتم چرخیدم سمت مهتاب انگار حالش نرمال نبود چندبار پشت هم نفس عمیق کشید و نشست روی زمین
+...خوبی مهتاب؟ چیشده؟
-...خوبم چیزی نیست....قهوه خوردم ضربانم رفته بالا....یکم بشینم بهتر میشم....
+...مبخوای بمونم پیشت؟
-...نه خوبم نگران نباش
هیچکس جز ما تورختکن نبود....نمیتونستم برم میترسیدم چیزیش بشه...رنگش حسابی پریده بود و گوشیش یلحظه هم ازش جدا نمیشد و مدام چکش میکرد....
ازش سوال دیگه ای نپرسیدم
ولی همونجا موندم که حواسم بهش باشه
یکم که گذشت خودش بلند شد که لباساشو عوض کنه
پشت به من مانتوشو بیرون آورد
فقط بلحظه چرخید که تیشرتشو از توکمد برداره یه کبودی نسبتا بزرگ روی سینه و بخشی از گردنش پیدا شد
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۹
#رمان_سیمگون
بادیدن ارس سریع سلام کردم و گفتم
+...متوجه نشدم اومدین
-...صدات کردم نشنیدی...حالت چطوره؟ بهتری؟ نباید استراحت مبکردی؟اون شب گفتی هنوز درد داری....
از توجهش تعجب کردم....یادش مونده که درد داشتم...
+...دیگه حوصله سررفته بود نمیتونستم بیشترازاین خونه بمونم الانم آروم کار میکنم که فشار نیاد
نگاهش رفت سمت پام و باز من بی اختیار اخم کردم
-...پس مواظب باش که آسیب نبینه....
+...حتما مرسی
نگاهم کشیده شد سمتش
یه بولیز مردونه و شلوار رسمی....
برای باشگاه زیادی رسمی بود....
سکوت بینمون باسوالی که پرسیدم شکسته شد
+...کلاس دارین امروز؟
-...نه....چیزی لازم داشتم اومدم بردارم بعدتورو دیدم اومدم حالتو بپرسم.....
انگار یه دسته پروانه تودلم شروع به پرواز کردن....
حرفشودقیقا خیره به چشمام زد...انگار میخواست تاثیر حرفشو روی من ببینه...
شایدم من اینطوری حس کردم....یا دارم توهم میزنم....انقدر توخونه موندم از یه نگاهه عادی دارم چه تفسیرایی در میارم....
خیلی سعی کردم عادی جواب بدم امابازم با مکث و تپق گفتم
+...مرسی خیلی لطف کردین تاهمینجاشم...
تاخواست جواب بده
آزاد صداش کرد و اومد کنارمون
بادیدن من گفت
-...بالاخره سفیدبرفی برگشت
من و ارس همزمان یه تای ابرومون از تعجب بالا پرید و به آزاد نگاه کردیم
واقعا این بشر خیلی هیز بود
من نهایتا توباشگاه یه تیشرت آستین کوتاه مبپوشیدم جز دستام هیچ جایی از بدنم مشخص نبود
اصلا توقع همچین حرفی نداشتم دلم نمیخواست دیگه بیشتر پیششون بایستم برای همین به بهونه ی درد پام از هردوشون خداحافظی کردم و رفتم یه سمت دیگه...
باید فاصلمو باهردوشون حفظ میکردم....
دلیلی برای صمیمیت ببشتر وجود نداشت...ورزشتوبکن بعدم برو....ازاولم همینومیخواستی
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۸
#رمان_سیمگون
داداشم تاوقتی اینجا بود و ازدواج نکرده بودهوامو داشت
اون زمان اونم یه بچه بود نمیتونستم بهش بگم مصطفی باهام چیکار میکنه.....
الانم....دیگه نمیتونم بگم....
انگار توان مقابله بااین موضوع رو ندارم
توان گفتنش
توان ثابت کردنش
توان جنگیدنش
من یک بار خواستم بگم و نذاشتن....ازاون موقع فقط سعی کردم فرارکنم....
دیگه هیچوقت تلاش نکردم برای گفتنش....
عوضی فکر کرده هنوز بچه ام که یه گوشه گیرم بندازه....
هنوزم قلبم داشت دیوانه وار خودشو به در و دیوارمیکوبید
ازترس....ازترس لمس بدنش داشتم سکته میکردم....خدامیدونه چقدتلاش کردم که فرار کنم....
صدلی خداحافظیشونو میشنیدم بالاخره رفتن
چندلحظه بعد داداشم اومد بالا
درو براش باز کردم
کنارم نشست و گفت
-...بهتری؟
شمرده و آروم گفتم
+...آره مرسی
-...نگقتی چیشدیهو؟
آب دهنمو قورت دادم و بامکث بدون اینکه به چشماش نگاه کنم گفتم
+...میخواستم بیام پایین پام یهو خالی کرد افتادم
دستشو نوازش وار روی موهام کشیدو گفت
-...همه ی داستان این نیست ولی اصرار نمیکنم خودت باید بهم بگی بدون اصرار....
فقط لبخند زدم و بانوازش موهام خوابم برد
دوره ی نقاهت پام بیشتر طول کشید
بخاطر فشاری که بهش آورده بودم دوهفته ای شد تا پام خوب شد.....
دیگه واقعا حالم از خونه داشت بهم میخورد
خداروشکر خاله ایناهم دیگه پیداشون نشد
تواین چند روز ارس یک بار دیگه بهم زنگ زد و حالمو پرسید
درهمین حد....
کوتاه مختصر ومفید....
وسایلمو جمع کردم و باقدمای آروم از خونه زدم بیرون
هنوز نمیتونستم طولانی راه برم و بهش فشار بیارم ولی دیگه خونه داشت خفم میکرد
رسیدم باشگاه
وقتی وارد شدم انگار یه جون تازه گرفتم لباسامو عوض کردم و باحرکتای آروم گرم کردم
حتی بودن توباشگاه هم حالمو بهترمیکرد
توحال و هوای خودم داشتم آروم ورزش میکردم که دست گرمی روی کتفم نشست
سریع چرخیدم و بی اختیار یه قدم رفتم عقب
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۷
#رمان_سیمگون
از این بی زبونی و درد گریم گرفته بود
همه تواتاق دورم بودن و اون عوضی هم دورتراز همه ایستاده بود و به من نگاه میکرد
چنگ زدم گوشیمو از روی تخت برداشتم
همه مونده بودن که من دارم چیکار مبکنم!! .
رو صفحه ی گوشیم نوشتم
"...فکم قفل کرده نمیتونم حرف بزنم...."
به داداشم نشون دادم اونم بلند خوند
همه داشتن بلند بلند حرف میزدن هرکی یچیزی میگفت و یه نظری میداد
سرم درد گرفته بود
کلافه بودم دوباره نوشتم
"...میشه بقیه برن بیرون؟ تنها باشیم؟..."
دوباره داداشم خوند بچهااول رفتن بیرون
خالم پشت چشمی برام نازک کردو گفت
-...خواستیم کمک کنیم بازم خوبه اقامصطفی متوجه شد خبرداد دستش درد نکنه
حالم از هردوشون بهم میخورد حتی تواین وضعیتم میخواست چرند بگه
همه چی زیر سر همون شوهر آشغالته زنیکه....
مامان دست خاله رو گرفت و باهم رفتن بیرون
وقتی داداشم گفت برفین میخواد تنهاباشیم ترسو توچهره مصطفی دیدم
بالاخره همه رفتن بیرون....
بلافاصله دراز کشیدم روی تخت....
تازه متوجه ی دردی که دارم شدم
کل بدنم کوفته شده بود و درد فکم از همش بدتر بود
وقتی بچه بودم یبار که مصطفی اومده بود سراغم میخواستم جیغ بزنم اما مثل الان فکم قفل کرد....
حتی نتونستم کمک بخوام اون عوضی هم ازابن شرایط استفاده کرد....
بایاداوری اون خاطره لعنتی که توچشمام نگاه میکرد و ازاین وضعیت لذت میبردحالم بهم خورد
بدنم شروع به لرزیدن کرد
داداشم پتو رو کامل داد روم وسعی کرد با ماساژ فک و زیر گلوم کمکم کنه
هردومون میدونستیم چیکار کنیم که فکم آزاد شه نیازی به دکتر نبود....
داداشم باحوصله ادامه داد و سعی کرد حواسمو پرت کنه
یکم که گذشت دردم کمتر شد
-...‌راستشو بگو میخواستی خودتو برا من لوس کنی آره؟
تواون وضعیت فقط تونستم یه لبخند بزنم
چجوری بهت بگم قضیه چی بوده!!!
سکته میکنی برادر من..!
یک ساعتی طول کشید تا حالم بهتر شد فکم آزاد شد اما بازم نمیتونستم درست حرف بزنم
وضعیتم که بهتر شد داداشم سرمو بوسیدو گفت
-...هروقت امادگیشوداشتی بهم بگو چی اذیتت میکنه خب؟
+...مرسی حتما
بعد این حرف رفت بیرون لنگون بلند شدم در اتاقمو قفل کردم برگشتم سرجام
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۶
#رمان_سیمگون
خون توبدنم یخ زد.....
انگار کل وجودم داشت متلاشی میشد
همه ی حسای بد قدیمی هجوم آوردن سمتم....
سرم سنگین شد
خیلی وقت بود این حال بهم دست نداده بود مطمعن بودم الان از هوش میرم....
ولی نمیخواستم بیهوش شم تا اون هرکاری میخواد باهام بکنه
لبمو با تمام قدرتم گاز گرفتم که از حال نرم
شک نداشتم میدونه بیدارم....
این بشر بیشتراز هرکس دیگه ای حواسش به من بود متاسفانه.....
همه ی زورمو جمع کردم
صدای باز شدن زیپ شلوارشو شنیدم....
دستامو مشت کردم و با تمام قدرت باپام بهش ضربه زدم
تابه خودش بیاد از روی تخت بلند شدم و پاتند کردم سمت در اتاقم.....
درد پام بیشتر شدازدرد ضعف کردم...
ولی الان تتهاچیزی که میخواستم باز شدن این در بود....
نه درد پام مهم بود نه چیزدیگه ای....
دستم روی کلید در نشست و همینکه خواستم بچزخونمش موهام با شدت از پشت کشیده شد خوردم به میز پشت سرم و تمام وسایل روی میز افتاد روم.....
واقعا کسی صدامونو نمیشنوه؟
مگه میشه؟
دیگه نمیتونستم بلند شم.....
شوهرخالم وحشت زده به من نگاه کرد زیپ شلوارش هنوز باز بود
یه قدم سمتم برداشت اما تویلحظه خودشو عقب کشید دراتاقمو باز کردو باصدای بلندی مامانمو صدا کرد
-...بیاین برفین خورده زمین....
باورم نمیشد این آدم انقد پست باشه.....
خودش حتی یک قدمم بهم نزدیک نشد
همه اومدن تواتاق و داداشم کمکم کرد بشینم روی تخت
نگاهه مامان یلحظه بین منو مصطفی چرخید و مطمعن بودم زیپ باز شلوارشو دید...
دیگه بیشتراز این نتونستم طاقت بیارم همینکه داداشم کنارم نشست و حضور یه نفر دیگه رو کنارم حس کردم دنیا جلوی چشمم سیاه شد
تویه تاریکی معلق بودم
صداهارو میشنیدم ولی نمیتونستم چشمامو باز کنم
دلم میخواست تاابد توهمین حال بمونم
بیدار نشم
هیچی یادم نیاد....
بغضم شد یه قطره اشک و از گوشه ی چشمم سرازیر شد
نرم چشممو باز کردم
توبغل داداشم بودم
نگران نگاهم کردو گفت
-...خوبی؟چراصدام نکردی؟ یه صدایی از بالااومد ولی انقدر بچهاشلوغ میکردن فکرکردم اشتباه شنیدم
لبامو بهم فشردم
هم از درد پام
هم از درد قلبم
هم از ترسم
لب باز کردم که همه چیو بگم....
بگم این مردک اومد تواتاق و اذیتم کرد اما همینکه یکم لبامو از هم فاصله دادم باحس درد شدید توفکم دوباره بستمش
فکم باز نمیشد.....
انگار قفل شده بود
داداشم گیج نگام کردوگفت
-...چرا حرف نمیزنی؟ جاییت اسیب دیده؟دندونت شکسته؟
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۵
رمان_سیمگون
صبح وقتی بیدار شدم مامان داشت خونه رو مرتب میکرد
که این یعنی باز مهمون داریم
روی یکی از مبل هانشستم و گفتم
+...کی میخواد بیاد مامان؟
-...داییت و خالت و داداشت و خانومش
کلافه برگشتم تواتاقم....
روی تختم کز کردم و توخودم جمع شدم پاهامو بغل کردم و گهواره وار تکون خوردم
تا وقتی مهمونا بیان عین مرغ سرکنده فقط دور خودم میچرخیدم
انقد بیقرار بودم و راه رفته بودم که پام درد گرفته بود
خیلی وقت بود تومهمونی هاشون نبودم هربار به یه بهونه ای درمیرفتم
امااین دفعه دیگه هیچ بهونه ای نبود....
یه پیرهن و شلوار پوشیدم و چک کردم که هیچ جایی از بدنم مشخص نباشه
تقریباهمه باهم رسیدن
من به بهونه ی درد پام گوشه ترین جای سالن نشستم
پسر برادرم رو بغل کردم و بااون مشغول شدم
حتی سرمو بلندم نکردم که قیافه نحسشو ببینم فقط صدای اعصاب خورد کنش به گوشم میرسید
بچه توبغلم خوابید
زن داداشم بردش بالا بخوابونتش
صاف نشستم یقه لباسمو بالاکشیدم و خالم گفت
-...پات چطوره برفین؟ اگه اتفاقی برات بیفته توخونه نشین شی ما ببینیمت
پشت بندش شوهرعوضیش گفت
+...بچه بودی مادیدیمت از وقتی بزرگ شدی دیگه ماه به ماه نمیبینیمت
بعدم بایه پوزخند منظور دار خیره شد بهم....
دلم میخواست بگم بچه بودم که هربلایی خواستی سرم آوردی
الان دیگه نمیتونی گیرم بیاری براهمین آتیش گرفتی و داری میسوزی
ولی فقط یه لبخند زدم و گفتم
-...باشگاه سرگرمم میکنه گذر زمان رو حس نمیکنم
به بهانه ی درد پام رفتم تواتاقم
بیشتراز این نمیخواستم خودشون و حرفاشون رو تحمل کنم
فقط برای شام بیرون رفتم و دوباره برگشتم تواتاق
صدای قدم های تندی به اتاقم نزدیک شد
چشمام رو بستم و خودمو به خواب زدم
یه نفر وارد اتاقم شدو درومجددست
نفهمیدم کیه...
سعی کردم آروم چشممو یکم باز کنم ببینم کی اومده اینجا!
اماهمین لحظه تختم فرورفت و یه نفر کنارم نشست
ضربان قلبم بالا رفت
حس بدی کلی وجودمو گرفت
نمیتونستم کامل نفس بکشم
خواستم بچرخم و بلندشم اما دست ضمخت و مردونه ای روی پام نشست و گفت
-...توآسمونا دنبالت میگشتم رو تختت گیرت آوردم !
مچ پام رولمس کردو ادامه داد
-...میدونی که چیکارکنی....ببینم میتونم مثل بچگیات حال بدی یانه!
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۴
رمان_سیمگون
زیرلب گفتم شب بخیر و با نگاهم بدرقش کردم
خالم بدون اینکه حالمو بپرسه شوهرشو صدا کرد و رفتن
واقعااز درد دیگه نمیتونستم سرپا باشم
بابا کمکم کرد برم تواتاقم
ولی مامان فقط وسایلمو برام آورد بدون اینکه حالمو بپرسه
یه مسکن از داروهام خوردم و باهمون لباسا دراز کشیدم
بعد از چتدساعت درد کشیدن بالاخره بدنم یکم آروم شد و خوابم برد
دو روز به همین منوال گذشت
مجبور بودم خونه بمونم....مامان زیاد بهم نمیپیچید منم کاری بهش نداشتم
ولی حسابی حوصلم سررفته بودوکلافه بودم من آدم خونه موندن نبودم
خونه کلافم میکرد
دیوارا بهم فشار میاوردن....
پام بهترشده بودو میتونستم روش راه برم اما وقتی زیاد سرپا بودم اذیتم میکرد....
لپ تاپمو روی پام گذاشتم و یه فیلم پلی کردم که سرگرم شم
اواسط فیلم بودم که گوشیم زنگ خورد
یه شماره ی ناشناس بود...
جواب دادم و باشنیدن صدای مردونه ای که بنظرم آشنا میومد گفتم
+...شما؟
-...ارس هستم مدیرباشگاهی که توش مصدوم شدی
+...آها خوب هستین؟ نشناختم...
-...طبیعیه...شمارتو از سیستم برداشتم که حالتو بپرسم
صداش جدی و بدون هیچ حس لاس زدنی بود
کاملا جدی....مردونه و کمی بم...
یجوری خودمو جمع و جور کردم انگار اون منو میبینه
نگاهی به پام که با بانداژ بسته بودمش انداختم و گفتم
+...بهترم ممنون....دراصل من باید زنگ میزدم تشکرمیکردم بابت اون روز که کمکم کردین
-...کاری نکردم وظیفه بود
+...یعنی هرکس دیگه ای هم بود همینکارو میکردین؟
نمیدونم چرا یهوبی هوا این حرف از دهنم دراومدولی دیگه برا پیچوندنش دیر بود سریع گقتم
+...منظورم این بود که چون اورژانس نمیاد همه رو خودتون بایدرسیدگی کنید؟
خنده ی توگلویی کرد که اثارش توصداش مشخص بود
-...نه....هرکسی نه..
+...اوهوم
-...این شماره ی منه اگه کاری چیزی داشتی بهم زنگ بزن
+...مرسی حتما لطف کردین
بامکث گفت
-...شب بخیر
زیرلب جوابشو دادم و گوشیو قطع کردم
شمارشو سیو کردم و وارد تلگرام شدم
دوتاعکس پروفایل بیشتر نداشت
یکیش تورینگ بوکس بود و حواسش به دوربین نبود امایکی دیگش انگار که یه آدم دیگه بود
یه تیپ رسمی داشت وعینک دودی زده بود
هیکلش خیلی فیت و رو فرم بود
اما زیادی گنده نبود
گوشیو قفل کردم و گذاشتم کنار
حالا چی گیر تومیاد یک ساعته داری انالیزش میکنی!
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


Репост из: اپلیکیشن باغ استور
📚 رمان تب آلود


✍️ به قلم مشترک بنفشه و نگار


📝 خلاصه
سرگذشت غزل، دختری از یک خانواده سنتی که بخاطر اتفاقی در گذشته ده ساله داره تنها و با ساز هاش زندگی می‌کنه.
غزل معلم موسیقیه، بخاطر گذشته اش سعی میکنه از حاشیه امنش خارج نشه.
اما ناخواسته زندگی اونو وارد یه مثلث عشقی عجیب می‌کنه...
عشق ها و روابطی متفاوت که با ورود مهره ای از گذشته قراره زیر و رو بشن...
زیر و رو، تب آلود و ممنوعه...


🔘#رمان_عاشقانه #رمان_رئال #رمان_اجتماعی #رمان_ملودرام #رمان_آسیب_اجتماعی #رمان_خانوادگی #رمان_روانشناسی #دانلود_رمان #رمان


🌀 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 81 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app


#۱۳
#رمان_سیمگون
سریع گفتم
+...نه اصلا مرسی خودم حلش میکنم
آدرسو به ارس دادم قبل ازاینکه حرکت کنه گفت
-...معرفت توباشگاه کی بوده؟
+...دوستم مهتاب
باشنیدن اسم مهتاب جاخورده نگام کرد
نمیدونم دلیل تعجبش چی بود....درد اجازه نمیداد تمرکز کنم....
اونم دیگه چیزی نگفت و کل مسیر توسکوت گذشت
ارس پیچید توکوچه و از شانس بدم خالم و خانواده ی عوضیش دم در بودن
خیلی دیر شده بود برام قایم شدن چون همه مستقیم به ماشین ارس نگاه کردن و منودیدن
بی حواس باصدایی که به گوش ارس میرسید گفتم
+...اه گندش بزنن این اینجاست هنوز!
-...مشکلی هست؟ میخوای برگردم؟
+...نه نه چیزی نیست....یعنی هست ولی حلش میکنم
حتی دیدن قیافه کریح شوهرخالم حالمو بد میکرد....آخه یه نفرچقدر میتونه آشغال باشه....
سریع به پام نگاه کردم
جوراب اسپرتمو به هرسختی بود کشیدم روی پام که لختی مچ پام مشخص نباشه...
هنوز با لباس ورزشی بودم....
ارس به منو حرکاتم خیره بود مردد نگام کردو گفت
-...مطمعنی همه چی خوبه؟
عمیقا دلم میخواست بگم نه!هیچی خوب نیست نه من...نه پام...نه این زندگی....
ولی فقط تونستم زیرلب بگم
+...تاخوب از نظرتوچی باشه....
بیشترازاین نمیتونستم معطل کنم بابا اومد سمت ماشین و اون عوضی هم پشت سرش....
قبل ازاینکه به ماشین برسن سریع گفتم
+...نمیدونن باشگاه مختلطه...حواستوت باشه
بابا درو باز کردو دیگه نتونستم چیزی بگم
ارس از سمت دیگه پیاده شد
بابا کمکم کرد پیاده شم....
+...معرفی نمیکنی باباجان؟
قبل ازاینکه من چیزی بگم ارس دستشو جلو آورد و گفت
-...سلام من ارس احراری هستم مدیریت باشگاهی که دخترتون اونجا ورزش میکنه امروز موقع خروح از باشگاه پاشون پیچ خورد منم اون لحظه اونجا بودم کمکشون کردم
بابا از ارس تشکر کرد و مشغول حرف زدن باهاش شد
توهمین فاصله اون عوضی خودشو بهم نزدیک کرد همینکه خم شد سمت پام نفهمیدم دیگه چیکار میکنم فقط خودمو عقب کشیدم و هین بلندی گفتم
جوری که توجه بقیه به ما جلب شد
اونم سریع صاف وایساد و گفت
-...فقط میخواستم پاشو چک کنم انگار ترسید
نگاهم به نگاهه مشکوک ارس گره خورد
به وضوح متوجه ی ترس وعقب کشیدن من شد...
کلافه روبه بابا گفتم
+...میشه بریم داخل؟ پام درد میکنه
ارس سریع خداخافظی کرد و روبه من گفت
-...امیدوارم زودتر حالتون خوب شه
+...ممنون خیلی زحمت کشیدین....
-...شب بخیر
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709

Показано 20 последних публикаций.