#۳۳
#رمان_سیمگون
هوای سرد عین تیغ داشت پوستمو میشکافت
یه گوشه ایستادم که یکم آب لباسام بره و بعد برم داخل
ارس بادیدن من گفت
-...عیب نداره همینجوری برو....کل خونه خیسه....
انقدر ریلکس بالباسای خیس ایستاده بود که انگار اصلا سردی هوارو حس نمیکرد
بدون حرف باقدمای کوتاه از کنارش ردشدم وخودمو به اتاقمون رسوندم
فرش اتاق هم داده بودیم کنار که خیس نشه و مجبور بودیم بادخترا جلوی هم لباس عوض کنیم
حمام ها پر بودن و منم انقد خسته بودم که ترجیح میدادم فردا دوش بگیرم
گرمترین لباسمو پوشیدم یه بولیز شلوار طوسی تیره که از داخل جنسشون حوله ای بود و از بیرون پشمی بودن
موهامو باسشوار خشک کردم و یه کلاهم سرم کردم
همه از خستگی لباس عوض کردن و در عرض یک ساعت تنها صدایی که توویلا شنیده میشد صدای حشرهای توی حیاط بود
من و دوتا دخترای دیگه خوابیدیم
اما معتاب فقط اومد لباس عوض کردو رفت
منم نپرسیدم کجامیری!
یجوری بی انرژی شده بودم که توان حرف زدنم نداشتم
فقط جواب پیام مامانمو دادم و خوابیدم
دقیقا تاظهر همه خوابیدن....
دیشب همه تااخرین ذره ی انرژیشون رو استفاده کرده بودن و هیچکس تاظهر نتونست از جاش بلند شه
چندنفرم سرماخوردن اما خداروشکر من جزوشون نبودم
سردی هوا از تنم بیرون نرفته بود....من کلا سرمایی بودم بقول مامان اسم و رنگ پوستم خبراز درونم میداد یه دختر سردوسرمایی....
برای همین لباسامو عوض نکردم فقط کلاهمو برداشتم موهامو جلوی آینه مرتب کردم وچشمم خورد به گردنم....
رد یه زخم نصف گردنمو گرفته بود یه خراش بزرگ که دقیقااز زیر گوشم شروع میشد
حتی نمیدونم چیشده بود که زخم شده بود اماهرچی که بود قطعا وقتی افتادم تواستخر اینجوری شده بود
جورابمو پوشیدم و رفتم پایین....
تا رسیدم پایین پلها چندتا کله برگشت سمتم و یکی از دخترا گفت
-...توام سرماخوردی؟
+...نه خداروشکر سالمم فعلا
کنار یکی از بچها نشستم و گفتم
-...مهتاب رو ندیدی؟
+...نه ندیدمش راستی دخترا....
صداشو آروم تر کرد جوری که پسرا نتونن بشنون و گفت
-...دیشب کدومتون بودین صدای آه و نالتون تاصبح میومد؟مراعات کنین بقیه هم هوایی میشن
پشت بند حرفش خندید و بقیه هم شروع کردن به حرف زدن در مورد این موضوع و حدس اینکه کی بوده!
ذهن من رفت سمت مهتاب و بی اختیار از گوشه چشم به آزاد نگاه کردم....
هیچکدوم از دخترا زیربارنرفتن که کدومشون بودن و کسی گردن نگرفت
ناهار رو از بیرون سفارش دادیم
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709
#رمان_سیمگون
هوای سرد عین تیغ داشت پوستمو میشکافت
یه گوشه ایستادم که یکم آب لباسام بره و بعد برم داخل
ارس بادیدن من گفت
-...عیب نداره همینجوری برو....کل خونه خیسه....
انقدر ریلکس بالباسای خیس ایستاده بود که انگار اصلا سردی هوارو حس نمیکرد
بدون حرف باقدمای کوتاه از کنارش ردشدم وخودمو به اتاقمون رسوندم
فرش اتاق هم داده بودیم کنار که خیس نشه و مجبور بودیم بادخترا جلوی هم لباس عوض کنیم
حمام ها پر بودن و منم انقد خسته بودم که ترجیح میدادم فردا دوش بگیرم
گرمترین لباسمو پوشیدم یه بولیز شلوار طوسی تیره که از داخل جنسشون حوله ای بود و از بیرون پشمی بودن
موهامو باسشوار خشک کردم و یه کلاهم سرم کردم
همه از خستگی لباس عوض کردن و در عرض یک ساعت تنها صدایی که توویلا شنیده میشد صدای حشرهای توی حیاط بود
من و دوتا دخترای دیگه خوابیدیم
اما معتاب فقط اومد لباس عوض کردو رفت
منم نپرسیدم کجامیری!
یجوری بی انرژی شده بودم که توان حرف زدنم نداشتم
فقط جواب پیام مامانمو دادم و خوابیدم
دقیقا تاظهر همه خوابیدن....
دیشب همه تااخرین ذره ی انرژیشون رو استفاده کرده بودن و هیچکس تاظهر نتونست از جاش بلند شه
چندنفرم سرماخوردن اما خداروشکر من جزوشون نبودم
سردی هوا از تنم بیرون نرفته بود....من کلا سرمایی بودم بقول مامان اسم و رنگ پوستم خبراز درونم میداد یه دختر سردوسرمایی....
برای همین لباسامو عوض نکردم فقط کلاهمو برداشتم موهامو جلوی آینه مرتب کردم وچشمم خورد به گردنم....
رد یه زخم نصف گردنمو گرفته بود یه خراش بزرگ که دقیقااز زیر گوشم شروع میشد
حتی نمیدونم چیشده بود که زخم شده بود اماهرچی که بود قطعا وقتی افتادم تواستخر اینجوری شده بود
جورابمو پوشیدم و رفتم پایین....
تا رسیدم پایین پلها چندتا کله برگشت سمتم و یکی از دخترا گفت
-...توام سرماخوردی؟
+...نه خداروشکر سالمم فعلا
کنار یکی از بچها نشستم و گفتم
-...مهتاب رو ندیدی؟
+...نه ندیدمش راستی دخترا....
صداشو آروم تر کرد جوری که پسرا نتونن بشنون و گفت
-...دیشب کدومتون بودین صدای آه و نالتون تاصبح میومد؟مراعات کنین بقیه هم هوایی میشن
پشت بند حرفش خندید و بقیه هم شروع کردن به حرف زدن در مورد این موضوع و حدس اینکه کی بوده!
ذهن من رفت سمت مهتاب و بی اختیار از گوشه چشم به آزاد نگاه کردم....
هیچکدوم از دخترا زیربارنرفتن که کدومشون بودن و کسی گردن نگرفت
ناهار رو از بیرون سفارش دادیم
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709