#۲۲
#رمان_سیمگون
نفس عمیقی کشیدم و بوی عطر سرد و مردونه ای مشاممو پرکرد هنوز نفسمو کامل خالی نکرده بودم که ارس گفت
-...یه سفر گروهی با بچهای باشگاه میخوایم بریم شمال هرکس که مایل باشه میتونه بیاد توام.... میای؟
وقتی به کلمه ی توام رسید مکث کرد و بعد گفت میای؟
حالا دیگه نفسم کامل خالی شده بود انگار تواین کابین کوچک اسانسور واقعا هوا کم بود چون من حسابی گرمم شده بود و حس میکردم گونهام گل انداخته....
نچرخیدم سمتش اما از سطح آیینه ای جلومون میدیدمش داشت به من نگاه میکرد و حتی الانم حس میکردم نگاهش بین چشمام و لبم میچرخه....
لبای خشکمو تر کردم و اینبار نگاهش روی لبم موند سریع لب باز کردم و گفتم
-...من چیزی نشنیدم توباشگاه!!که بخوام تصمیم بگیرم در موردش....
نیشخندی زدو گفت
+...چرن تواولین نفری هستی که ازاین موضوع باخبر شده....حالا میتونی بهش فکر کنی و تصمیم بگیری....سه روز وقت داری که خبر بدی.....
همبن لحظه دراسانسور باز شدو نتونستیم بیشترازاین حرف بزنیم
خداحافظی کوتاهی کردیم و ازهم جدا شدیم بخاطر پام نمیتونستم پیاده روی کنم برای همین مجبور بودم اسنپ بگیرم و به کارام برسم....
همه ی کارهامو انجام دادم و نشستم توماشین خبلی خسته شده بودم
به جنب و جوش مردم خیره شدم...به بچهایی که دست تودست مامان یاباباشون داشتن راه میرفتن....من خیلی زود ازاین نعمت ها بی بهره شدم...از یجایی به بعد دیگه بچگی نکردم فقط سعی کردم از خودم محافظت کنم...مامان که کلا توفاز خودش بود باباهم مدام سرکار بود...شب تاشب نهایتا میدیدمش....از کنار یه گلخونه رد شدیم و با دیدن فضای سبزش یاد ارس و حرفش افتادم....
واقعا دلم میخواست برای دوسه روزم شده از خونه دور شم....اما مامان نباید میفهمید که باشگاه مختلطه...تاسه روز دیگه باید یه فکری میکردم....
فقط بچهای باشگاه میومدن؟یا ارس و ازاد هم بودن؟ کاش جفتشون نمیومدن....از آزاد حس خوبی نمیگیرم....ارس هم برام مرموزه...میبینمش خودمو گم میکنم...نگاهش انگار ذهنت رو میخونه...توهمین فکرا بودم که رسیدم خونه...کلید انداختم و رفتم داخل...هیچکس خونه نبود حتی مامان...احتمالا امروز دیگه اون رفته یجایی...درحالی که لباسامو عوض میکردم گوشیمو چک کردم توکانال تلگرامی باشگاه یه پیام اومده بود
"تور ۵روزه به شمال کشور تعداد محدود برای اسم نویسی به آیدی زیر پیام بدین...فقط سه روز فرصت دارید..."
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709
#رمان_سیمگون
نفس عمیقی کشیدم و بوی عطر سرد و مردونه ای مشاممو پرکرد هنوز نفسمو کامل خالی نکرده بودم که ارس گفت
-...یه سفر گروهی با بچهای باشگاه میخوایم بریم شمال هرکس که مایل باشه میتونه بیاد توام.... میای؟
وقتی به کلمه ی توام رسید مکث کرد و بعد گفت میای؟
حالا دیگه نفسم کامل خالی شده بود انگار تواین کابین کوچک اسانسور واقعا هوا کم بود چون من حسابی گرمم شده بود و حس میکردم گونهام گل انداخته....
نچرخیدم سمتش اما از سطح آیینه ای جلومون میدیدمش داشت به من نگاه میکرد و حتی الانم حس میکردم نگاهش بین چشمام و لبم میچرخه....
لبای خشکمو تر کردم و اینبار نگاهش روی لبم موند سریع لب باز کردم و گفتم
-...من چیزی نشنیدم توباشگاه!!که بخوام تصمیم بگیرم در موردش....
نیشخندی زدو گفت
+...چرن تواولین نفری هستی که ازاین موضوع باخبر شده....حالا میتونی بهش فکر کنی و تصمیم بگیری....سه روز وقت داری که خبر بدی.....
همبن لحظه دراسانسور باز شدو نتونستیم بیشترازاین حرف بزنیم
خداحافظی کوتاهی کردیم و ازهم جدا شدیم بخاطر پام نمیتونستم پیاده روی کنم برای همین مجبور بودم اسنپ بگیرم و به کارام برسم....
همه ی کارهامو انجام دادم و نشستم توماشین خبلی خسته شده بودم
به جنب و جوش مردم خیره شدم...به بچهایی که دست تودست مامان یاباباشون داشتن راه میرفتن....من خیلی زود ازاین نعمت ها بی بهره شدم...از یجایی به بعد دیگه بچگی نکردم فقط سعی کردم از خودم محافظت کنم...مامان که کلا توفاز خودش بود باباهم مدام سرکار بود...شب تاشب نهایتا میدیدمش....از کنار یه گلخونه رد شدیم و با دیدن فضای سبزش یاد ارس و حرفش افتادم....
واقعا دلم میخواست برای دوسه روزم شده از خونه دور شم....اما مامان نباید میفهمید که باشگاه مختلطه...تاسه روز دیگه باید یه فکری میکردم....
فقط بچهای باشگاه میومدن؟یا ارس و ازاد هم بودن؟ کاش جفتشون نمیومدن....از آزاد حس خوبی نمیگیرم....ارس هم برام مرموزه...میبینمش خودمو گم میکنم...نگاهش انگار ذهنت رو میخونه...توهمین فکرا بودم که رسیدم خونه...کلید انداختم و رفتم داخل...هیچکس خونه نبود حتی مامان...احتمالا امروز دیگه اون رفته یجایی...درحالی که لباسامو عوض میکردم گوشیمو چک کردم توکانال تلگرامی باشگاه یه پیام اومده بود
"تور ۵روزه به شمال کشور تعداد محدود برای اسم نویسی به آیدی زیر پیام بدین...فقط سه روز فرصت دارید..."
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709