#۶
#رمان_سیمگون
وقتی رسیدم خونه مامان همه ی کارا رو کرده بود و مهمونا یکم بعد رسیدن
شب خوبی بود عموم یه دخترهمسن من و یه پسر از من بزرگتر داشت وقتی مهمونا رفتن به مامان کمک کردم وسایل رو جمع کنه باباهم رفت خوابید
مامان ظرفای پذیرایی رو جمع کردو گفت
-...اگه خانواده بابات بیان که ماتورو ببینیم و یادت بیاد مهمون داری کنی
ظرفارو ازش گرفتم و گفتم
+...اینا نهایت چند ماهی یبار میان نه یه روز در میون...کسی که یروز درمیون اینجاست دیگه مهمون حساب نمیشه
میدونستم درد مامان از چیه!!
ولی از روزی که منواز دستای اون مرد نجات نداد دیگه برام تموم شد....
اونم میدونست حرف زدن بامن فایده ای نداره برای همین ادامه نداد...ـ
از اون روز دیگه پایه ثابت من شده بود رفتن به اون باشگاه....
یه روزایی مهتاب رو میدیدم یه روزایی هم نه....
این باشگاه دقیقا همون جایی بود که دنبالش بودم....
همه چیزش عالی بود...اوایل زیاد مطمعن نبودم و فقط برای رفع کنجکاوی میرفتم
برای اینکه بتونم سردر بیارم اونجا چخبره....ولی رفته رفته بیشتر بهش عادت کردم و ازش خوشم اومد....همه چیز بنظرم نرمال میومد...هیچ چیز مشکوکی اونجادیده نمیشد....البته بجز هردو صاحبش آزاد و ارس....
همسر آزاد توهمون باشگاه مربی بود....
اما آزاد هرروز خیلی راحت میومد اونجا و باتمام خانوماجلوی چشم زنش لاس میزد....
اسم همسرش ملیکا بود....اندام ورزشکاری و چهره خوبی داشت....اما آزاد چشمش دنبال همه بود جز همسر خودش....هیچ قیدوبندی برای خودش و رابطش نداشت....
مهتاب میگفت یبار آزاد رو بایکی از دخترای باشگاه توانباری دیده...وقتی باهم بودن...
و بهم تاکید کرد اگه آزاد اومد سمتم حواسم باشه...
گاهی میدیدم ملیکا از این رفتارای آزاد ناراحته اماهیچوقت چیزی بهش نمیگفت....
و اما اَرَس....
یه مرد مجرد بود....که کسی تاحالا از زندگی شخصیش سر درنیاورده بود....
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709
#رمان_سیمگون
وقتی رسیدم خونه مامان همه ی کارا رو کرده بود و مهمونا یکم بعد رسیدن
شب خوبی بود عموم یه دخترهمسن من و یه پسر از من بزرگتر داشت وقتی مهمونا رفتن به مامان کمک کردم وسایل رو جمع کنه باباهم رفت خوابید
مامان ظرفای پذیرایی رو جمع کردو گفت
-...اگه خانواده بابات بیان که ماتورو ببینیم و یادت بیاد مهمون داری کنی
ظرفارو ازش گرفتم و گفتم
+...اینا نهایت چند ماهی یبار میان نه یه روز در میون...کسی که یروز درمیون اینجاست دیگه مهمون حساب نمیشه
میدونستم درد مامان از چیه!!
ولی از روزی که منواز دستای اون مرد نجات نداد دیگه برام تموم شد....
اونم میدونست حرف زدن بامن فایده ای نداره برای همین ادامه نداد...ـ
از اون روز دیگه پایه ثابت من شده بود رفتن به اون باشگاه....
یه روزایی مهتاب رو میدیدم یه روزایی هم نه....
این باشگاه دقیقا همون جایی بود که دنبالش بودم....
همه چیزش عالی بود...اوایل زیاد مطمعن نبودم و فقط برای رفع کنجکاوی میرفتم
برای اینکه بتونم سردر بیارم اونجا چخبره....ولی رفته رفته بیشتر بهش عادت کردم و ازش خوشم اومد....همه چیز بنظرم نرمال میومد...هیچ چیز مشکوکی اونجادیده نمیشد....البته بجز هردو صاحبش آزاد و ارس....
همسر آزاد توهمون باشگاه مربی بود....
اما آزاد هرروز خیلی راحت میومد اونجا و باتمام خانوماجلوی چشم زنش لاس میزد....
اسم همسرش ملیکا بود....اندام ورزشکاری و چهره خوبی داشت....اما آزاد چشمش دنبال همه بود جز همسر خودش....هیچ قیدوبندی برای خودش و رابطش نداشت....
مهتاب میگفت یبار آزاد رو بایکی از دخترای باشگاه توانباری دیده...وقتی باهم بودن...
و بهم تاکید کرد اگه آزاد اومد سمتم حواسم باشه...
گاهی میدیدم ملیکا از این رفتارای آزاد ناراحته اماهیچوقت چیزی بهش نمیگفت....
و اما اَرَس....
یه مرد مجرد بود....که کسی تاحالا از زندگی شخصیش سر درنیاورده بود....
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709