#۴
#رمان_سیمگون
روز بعد دوباره مامان از صبح دور بریز و بپاش بود امااین دفعه مهمونا خانواده عموم بودن
بااونا مشکلی نداشتم
کیفم رو برداشتم و رو به مامان گفتم
-...زود میام تامهمونا نیومدن نگران نباش....
مهتاب بهم زنگ زدگفت باهم بریم یجایی رو بهم نشون بده
تارسیدم سرکوچه اونم باماشین رسید
سوار شدم و گفتم
+...خب کجامیخوایم بریم؟ خرید؟
مهتاب باخنده نگام کردو گفت
-...نه عزیزم یجای بهتررر
از توآینه ماشینای بغلشو چک کردو ادامه داد
-...گفتی دنبال یه باشگاه خوب میگردی آره؟
+...آره
-...خب بیا بریم یجای خیلی خفنو بهت نشون بدم
+...اسمش چیه بگو شاید رفتم قبلا....
-...نرفتی....اسمش باشگاه مخفیه
سوالی نگاش کردم و گفتم
+...ها؟ این چه اسمیه دیگه؟
مهتاب ناامید نگام کردو گفت
-...برفین خیلی رو هوشت حساب کرده بودم چرا گیج بازی در میاری؟ این یه باشگاه زیرزمینیه....هرکسیو راه نمیدن....حتما باید معرف معتبر داشته باشی
+...زیرزمینی؟ یعنی غیرقانونی؟
-...افرین دقیقا
چنددقیقه طول کشید تاحرفشو هضم کنم
دوباره گیج گفتم
+...اوتجا ورزش میکنن؟
مهتاب جوری نگام کرد که مطمعن شدم داره تودلش تاسف میخوره
-...آره دیگه پس چیکار میکنن؟ قاچاق دختر؟
+...خب چرا زیر زمینیه؟ فرقش چیه؟
چشمکی زدو گفت
-...مختلطه....مربی هاش خیلی خووبن دختر...خیلیم مجهزه انواع ورزشام داره
+...چجوری تاحالا لونرفته؟
-...اون دیگه به ما ربطی نداره خودشون میدونن لوبره هم چیزی منوتوروتهدید ننیکنه مدیرش میفته تودردسر
پیچید تویه کوچه بزرگ ...
یه محله ی خوب بود
یه ساختمون بزرگ اونجا بود چندتا مطب دکتر طبقهای بالاش بود
یه کلینیک زیبایی و یه باشگاه مردونه هم طبقه ی همکف کنارهم بود
مهتاب ماشینو پارک کرد و پیاده شدیم
وارد ساختمون شدیم
یه راهروی کوچک اونجا بود اونو تااخر رفتیم
مهتاب یه چیز کوچک رو کنار دیوار فشار داد یه محفظه شکل ماشین حساب باز شد مهتاب رمزو داد ر دیوار به اندازه ی ورود یه نفر کناررفت پشت هم رفتیم داخل و در بسته شد
من انقدر شوکه بودم که هیچ حرفی نمیزدم
توسرم پراز سوال بود اما واقعا باورم نمیشد توواقعیت همچین جای خفنی وجودداشته باشه
پشت سر مهتاب از چند تا پله رفتیم پایین و بالاخره رسیدیم به فضای بزرگ باشگاه
بادهن باز داشتم اطرافمو نگاه میکردم مهتاب تکونم دادو گفت
-...اطلاعاتتو قبلا گفتم ثبت کردن فقط کد ملی و این چیزارو نمیدونستم بریم ثبتش کن بیایم باشگاهو نشونت بدم
یه قدم پشت سر مهتاب رقتم اماسرجام ایستادم و گفتم
+...مهتاب واقعا اینجا فقط ورزش میکنن؟
-...من دوساله دارم میام اینجا دختر حتی یک بارم چیز بد و مشکوکی ندیدم مگه دنبال یه باشگاه خفن نبودی...بیا اینم چیزی که میخواستی
وارد اسانسور شدیم و رفتیم بالا....
اینبار وارد یه فضای تقریبا اداری شدیم
سه تا اتاق و دوتا منشی
مهتاب رفت سمت یکیشون و باهاش حرف زد اونم سرتکون داد و چندتا سوال ازم پرسید
مشخصاتمم گرفت و قرار شد دفعه بعد شناسنامه و کپیشم براشون بیارم
دوباره برگشتیم پایین و گفتم
+...مدیرش کیه دیدیش؟
-...والا دونفرن اماهیچکس نمیدونه دراصل کدومشون مدیراصلیه یکیشون اسمش آزاده حدودا ۴۰سالشه اون یکی اسمش ارس هست سنش کمتره حدودا۳۳تا۵سالشه....
وارد رختکن شدیم من که لباس نیاورده بودم اما مهتاب توکمدش کفش و لباس ورزشی اضافی داشت بهم داد
-...شرتک ورزشی دارم میخای بپوشی؟
+...نه شلوار بهتره راحت ترم
جورابمو کشیدم بالاتر که ساق پام معلوم نباشه
-...خب بیا بریم بهت باشگاه رو نشون بدم
دقیقا به اندازه ی کل زیر بنای ساختمون فضای باشگاه بود
یه بخش مربوط به بوکس بود چندنفر اونجا بودن و خلوت بود
یه بخش مربوط به بدنسازی و دستگاهاش بود
یه بخش فقط هوازی بود
حتی استخرم ویه کافه ی کوچولو هم داشت
میترا نشست روی یکی از صندلی هاوگفت
-...خستم شد خودت ب مرور باهمه جاش آشنا میشی...خب نظرت چیه؟
روبروش نشستم و گفتم
+...واقعا نمیدونم چی بگم اصلاباورم نمیشه همچین جایی وجود داره
میترا پوزخندی زدو گفت
-....زیر پوست این شهرجاهایی هست ک ازاینم عجیب تره....هیچوقت همه ی حقیقت جلوی چشم ما نیست.....
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709
#رمان_سیمگون
روز بعد دوباره مامان از صبح دور بریز و بپاش بود امااین دفعه مهمونا خانواده عموم بودن
بااونا مشکلی نداشتم
کیفم رو برداشتم و رو به مامان گفتم
-...زود میام تامهمونا نیومدن نگران نباش....
مهتاب بهم زنگ زدگفت باهم بریم یجایی رو بهم نشون بده
تارسیدم سرکوچه اونم باماشین رسید
سوار شدم و گفتم
+...خب کجامیخوایم بریم؟ خرید؟
مهتاب باخنده نگام کردو گفت
-...نه عزیزم یجای بهتررر
از توآینه ماشینای بغلشو چک کردو ادامه داد
-...گفتی دنبال یه باشگاه خوب میگردی آره؟
+...آره
-...خب بیا بریم یجای خیلی خفنو بهت نشون بدم
+...اسمش چیه بگو شاید رفتم قبلا....
-...نرفتی....اسمش باشگاه مخفیه
سوالی نگاش کردم و گفتم
+...ها؟ این چه اسمیه دیگه؟
مهتاب ناامید نگام کردو گفت
-...برفین خیلی رو هوشت حساب کرده بودم چرا گیج بازی در میاری؟ این یه باشگاه زیرزمینیه....هرکسیو راه نمیدن....حتما باید معرف معتبر داشته باشی
+...زیرزمینی؟ یعنی غیرقانونی؟
-...افرین دقیقا
چنددقیقه طول کشید تاحرفشو هضم کنم
دوباره گیج گفتم
+...اوتجا ورزش میکنن؟
مهتاب جوری نگام کرد که مطمعن شدم داره تودلش تاسف میخوره
-...آره دیگه پس چیکار میکنن؟ قاچاق دختر؟
+...خب چرا زیر زمینیه؟ فرقش چیه؟
چشمکی زدو گفت
-...مختلطه....مربی هاش خیلی خووبن دختر...خیلیم مجهزه انواع ورزشام داره
+...چجوری تاحالا لونرفته؟
-...اون دیگه به ما ربطی نداره خودشون میدونن لوبره هم چیزی منوتوروتهدید ننیکنه مدیرش میفته تودردسر
پیچید تویه کوچه بزرگ ...
یه محله ی خوب بود
یه ساختمون بزرگ اونجا بود چندتا مطب دکتر طبقهای بالاش بود
یه کلینیک زیبایی و یه باشگاه مردونه هم طبقه ی همکف کنارهم بود
مهتاب ماشینو پارک کرد و پیاده شدیم
وارد ساختمون شدیم
یه راهروی کوچک اونجا بود اونو تااخر رفتیم
مهتاب یه چیز کوچک رو کنار دیوار فشار داد یه محفظه شکل ماشین حساب باز شد مهتاب رمزو داد ر دیوار به اندازه ی ورود یه نفر کناررفت پشت هم رفتیم داخل و در بسته شد
من انقدر شوکه بودم که هیچ حرفی نمیزدم
توسرم پراز سوال بود اما واقعا باورم نمیشد توواقعیت همچین جای خفنی وجودداشته باشه
پشت سر مهتاب از چند تا پله رفتیم پایین و بالاخره رسیدیم به فضای بزرگ باشگاه
بادهن باز داشتم اطرافمو نگاه میکردم مهتاب تکونم دادو گفت
-...اطلاعاتتو قبلا گفتم ثبت کردن فقط کد ملی و این چیزارو نمیدونستم بریم ثبتش کن بیایم باشگاهو نشونت بدم
یه قدم پشت سر مهتاب رقتم اماسرجام ایستادم و گفتم
+...مهتاب واقعا اینجا فقط ورزش میکنن؟
-...من دوساله دارم میام اینجا دختر حتی یک بارم چیز بد و مشکوکی ندیدم مگه دنبال یه باشگاه خفن نبودی...بیا اینم چیزی که میخواستی
وارد اسانسور شدیم و رفتیم بالا....
اینبار وارد یه فضای تقریبا اداری شدیم
سه تا اتاق و دوتا منشی
مهتاب رفت سمت یکیشون و باهاش حرف زد اونم سرتکون داد و چندتا سوال ازم پرسید
مشخصاتمم گرفت و قرار شد دفعه بعد شناسنامه و کپیشم براشون بیارم
دوباره برگشتیم پایین و گفتم
+...مدیرش کیه دیدیش؟
-...والا دونفرن اماهیچکس نمیدونه دراصل کدومشون مدیراصلیه یکیشون اسمش آزاده حدودا ۴۰سالشه اون یکی اسمش ارس هست سنش کمتره حدودا۳۳تا۵سالشه....
وارد رختکن شدیم من که لباس نیاورده بودم اما مهتاب توکمدش کفش و لباس ورزشی اضافی داشت بهم داد
-...شرتک ورزشی دارم میخای بپوشی؟
+...نه شلوار بهتره راحت ترم
جورابمو کشیدم بالاتر که ساق پام معلوم نباشه
-...خب بیا بریم بهت باشگاه رو نشون بدم
دقیقا به اندازه ی کل زیر بنای ساختمون فضای باشگاه بود
یه بخش مربوط به بوکس بود چندنفر اونجا بودن و خلوت بود
یه بخش مربوط به بدنسازی و دستگاهاش بود
یه بخش فقط هوازی بود
حتی استخرم ویه کافه ی کوچولو هم داشت
میترا نشست روی یکی از صندلی هاوگفت
-...خستم شد خودت ب مرور باهمه جاش آشنا میشی...خب نظرت چیه؟
روبروش نشستم و گفتم
+...واقعا نمیدونم چی بگم اصلاباورم نمیشه همچین جایی وجود داره
میترا پوزخندی زدو گفت
-....زیر پوست این شهرجاهایی هست ک ازاینم عجیب تره....هیچوقت همه ی حقیقت جلوی چشم ما نیست.....
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709