#۳
رمان_سیمگون
هوا که خنک تر شد چندنفر دیگه بهمون اضافه شدن چندتا دوچرخه برداشتیم و دور پارک شروع به رکاب زدن کردیم
حس رهایی بهم میداد
یک ساعتی دوچرخه سواری کردیم بعدم با بچها خداخافظی کردم و پیاده رفتم سمت خونه
امیدوارم تامیرسن رفته باشن....
نخوام قیافشو ببینم...
همینکه وارد کوچه شدم ماشینشو دیدم داشتن سوار میشدن که برن
پشت یکی ازپایه ها قایم شدم و وقتی رفتن وارد خونه شدم
مامان داشت خونه رو مرتب میکرد نگام کردو گفت
-...الانم نمیومدی!!حالا که همه رفتن!!
+...من که دعوتشون نکرده بودم...بعدم اونا هرروز اینجان دیگه مهمون حساب نمیشن
بابا هم باخنده حرف منو تایید کرد
مامان دیگه چیزی نگفت و حرصشو سر جارو خالی کرد....
تواین موارد کوتاه میومد و چیزی نمیگفت چون هیچ جوره نمیخواست خواهراش از دستش دلخور شن و یوقت خدایی نکرده نیان....
روزی که با چشمای اشکی رفتم پیشش و گفتم عمومصطفی اذیتم میکنه همش به پاهام دست میزنه من دوس ندارم....
منوبرد یه گوشه چشماشو گرد کردو گفت
-...نبینم این حرفا رو پیش کس دیگه ای بزنیا عمودوستت داره.... به خاله چیزی نگیا...
دستشو روی دهنم فشار دادو گفت
-...هیسس هیچی نمیگی دیگه...
از همون روز فهمیدم فقط خودم باید به خودم کمک کنم
از اون روز دیگه مامانمو دوس نداشتم....
به بابامم نگفتم اصلا روم نمیشد به بابا بگم مصطفی باهام چیکارمیکنه...
خسته و کوفته رفتم تواتاقم
در اتاقمو قفل کرده بودم چون از اون روانی بعید نبود بیاد تواتاقم و بره سراغ کفش و لباسام...
دستمو روی دیوار کشیدم که لامپو روشن کنم
همون لحظه پام رفت روی یچیزی...
لامپ ک روشن شد پایین پامو نگاه کردم یه لاک صورتی رنگ دقیقا کنار در اتاقم افتاده بود
مطمعن بودم من اصلا همچین لاکی نداشتم....من اصلا لاک نمیزنم.....از وقتی تونستم از دست اون روانی فرار کنم دیگه لاک نزدم....
همه ی لاکامم دونه دونه انداختم دور...
کار خودشه....میخواد منواذیت کنه....میخواد بفهمونه که هنوزم تونخ منه....حتی نتونه بهم دست بزنه هم میخواد آزارم بده....
از خشم و حرص میلرزیدم....
بادستمال لاکه رو برداشتم و انداختمش توسطل زباله...
بااعصاب خورد و تن خسته خوابیدم
روز بعد دیگه مهمون نداشتیم و تونستم توخونه بمونم
بچها پیام دادن شب بریم پارک ولی دلم میخواست خونه بمونم....
حداقل ازاین فرصت استفاده کنم و یکم توخلوت خودم باشم...
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709
رمان_سیمگون
هوا که خنک تر شد چندنفر دیگه بهمون اضافه شدن چندتا دوچرخه برداشتیم و دور پارک شروع به رکاب زدن کردیم
حس رهایی بهم میداد
یک ساعتی دوچرخه سواری کردیم بعدم با بچها خداخافظی کردم و پیاده رفتم سمت خونه
امیدوارم تامیرسن رفته باشن....
نخوام قیافشو ببینم...
همینکه وارد کوچه شدم ماشینشو دیدم داشتن سوار میشدن که برن
پشت یکی ازپایه ها قایم شدم و وقتی رفتن وارد خونه شدم
مامان داشت خونه رو مرتب میکرد نگام کردو گفت
-...الانم نمیومدی!!حالا که همه رفتن!!
+...من که دعوتشون نکرده بودم...بعدم اونا هرروز اینجان دیگه مهمون حساب نمیشن
بابا هم باخنده حرف منو تایید کرد
مامان دیگه چیزی نگفت و حرصشو سر جارو خالی کرد....
تواین موارد کوتاه میومد و چیزی نمیگفت چون هیچ جوره نمیخواست خواهراش از دستش دلخور شن و یوقت خدایی نکرده نیان....
روزی که با چشمای اشکی رفتم پیشش و گفتم عمومصطفی اذیتم میکنه همش به پاهام دست میزنه من دوس ندارم....
منوبرد یه گوشه چشماشو گرد کردو گفت
-...نبینم این حرفا رو پیش کس دیگه ای بزنیا عمودوستت داره.... به خاله چیزی نگیا...
دستشو روی دهنم فشار دادو گفت
-...هیسس هیچی نمیگی دیگه...
از همون روز فهمیدم فقط خودم باید به خودم کمک کنم
از اون روز دیگه مامانمو دوس نداشتم....
به بابامم نگفتم اصلا روم نمیشد به بابا بگم مصطفی باهام چیکارمیکنه...
خسته و کوفته رفتم تواتاقم
در اتاقمو قفل کرده بودم چون از اون روانی بعید نبود بیاد تواتاقم و بره سراغ کفش و لباسام...
دستمو روی دیوار کشیدم که لامپو روشن کنم
همون لحظه پام رفت روی یچیزی...
لامپ ک روشن شد پایین پامو نگاه کردم یه لاک صورتی رنگ دقیقا کنار در اتاقم افتاده بود
مطمعن بودم من اصلا همچین لاکی نداشتم....من اصلا لاک نمیزنم.....از وقتی تونستم از دست اون روانی فرار کنم دیگه لاک نزدم....
همه ی لاکامم دونه دونه انداختم دور...
کار خودشه....میخواد منواذیت کنه....میخواد بفهمونه که هنوزم تونخ منه....حتی نتونه بهم دست بزنه هم میخواد آزارم بده....
از خشم و حرص میلرزیدم....
بادستمال لاکه رو برداشتم و انداختمش توسطل زباله...
بااعصاب خورد و تن خسته خوابیدم
روز بعد دیگه مهمون نداشتیم و تونستم توخونه بمونم
بچها پیام دادن شب بریم پارک ولی دلم میخواست خونه بمونم....
حداقل ازاین فرصت استفاده کنم و یکم توخلوت خودم باشم...
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709