#تلافی
#پارت۹۸
لینک پارت اول👇👇👇
https://t.me/ruzhaye_ziba/101540
لب زدم تند و تند پلک زدم سریع و کوتاه نگاهش کردم هنوز بین ابروهایش چند خط کوتاه به هم نزدیک جا خوش کرده بودند؛ اما چشمهایش دیگر رنگی از دلخوری نداشتند.
آب دهانم را قورت دادم تا چیزی بگویم ولی او پیشدستی کرد و گفت
دنیا دنیای رسانه است ما هر چقدر هم تحصیلات
دانشگاهی داشته باشیم؛ اما تحصیلات رسانه ای نه، بازم تو دام همچین فیلمها و عکسهایی که با غرض ورزی تدوین شدن میافتیم ..بابا...
وسط این معرکه ای که راه انداخته بودم قصد خندیدن نداشتم؛ اما بابای ته" جمله اش شبیه دستی بود که قلقلکم میداد
جدی تر از قبل به صورتم خیره شد. وقتی ابروهایش را به هم نزدیک میکرد و چشمانش گردتر میشد عم لا از او میترسیدم
نگاه از من گرفت و سرش را خم کرد انگشتش را روی صفحه گوشی اش بالا و پایین کرد و بعد مقابلم
گذاشت
به جای اینکه به من بخندی اصل فیلمو ببين! با دیدن محمدی که در فیلم داشت از یکی از دوستان تندرویش نقل قول میکرد و آن حرفها را با خنده
بازگو میکرد کم کم خنده از روی لبانم جمع شد.
فیلم که تمام شد بالافاصله ذهنم سمت شباهنگ کشیده شد. او آنقدر با قاطعیت از صحت این فیلم حرف میزد که من حتی فکرش را هم نمیکردم
ممکن است اشتباه کنم
من باید به محض اینکه دوباره ببینمش این فیلم را توی چشمهایش فرو کنم.
بعد از اتمام حرفهایشان آنقدر به صفحه ی گوشی اش خیره شدم تا کم کم نورش کم و سپس
خاموش شد.
مثل مات زده ها دستم را تا جایی که کش می آمد روی میز هل دادم هنوز که دستم روی گوشی اش بود گفتم:
- من خودمو محق میدونستم فکر میکردم قطعا حق با منه و میتونم توی دادگاه دونفرمون شما رو کاملا محکوم کنم...
دستم را از روی گوشی برداشتم و عقب کشیدم. از روی صندلی بلند شدم صندلی خرخر کنان عقب رفت مانتوام را از پشتی صندلی چنگ زدم و ادامه
دادم
- ولی... حالا این منم که باید ازتون معذرت بخوام... به خاطر قضاوت عجولانه ام احساس شرمندگی میکنم معذرت میخوام
خم شدم و گوشی ام را هم از روی میز برداشتم
- آقا محمد این دیدار هزینه ی سنگینی برای من داشت... مطمئن باشین گردنم تا آخر عمر از سنگینی
این هزینه خم میمونه
این را گفتم و بدون اینکه دیگر نگاهش کنم در حالی که مانتوام را تنم میکردم به سمت سالن قدم
برداشتم.
لب هایم میلرزید دستهایم میلرزید من از
شکستن متنفر بودم
که
من را درست در این
موقعیت قرار داده بود
من دست پر
آمده
بودم تا
محمد را خجالت زده کنم
اما تنها کسی که دیگر روی نگاه کردن توی چشمهای او را نداشت؛ من بودم رکب خورده بودم و بیشتر از همه از اعتماد بیجای خودم دلگیر بودم.
از سالن بلند که گذشتم وسط دو انتخاب بد و بدتر گیر کردم نگاهم بین آسانسور و راه پله در گردش بود چشمهایم را ،بستم هنوز سینه ام از تشنجی که
چند دقیقه پیش متحمل شده بود؛ میسوخت اما دوست داشتم دوباره خودم را محک بزنم
همراه کشیدن نفسی عمیق به طرف آسانسور رفتم. به محض فشردن شاسی کنار ،در در باز شد. انگار آسانسور منتظر بلعیدن من بود.
ناخودآگاه ضربان قلبم بالا رفت.
وارد اتاقک آسانسور شدم باز هم خودم را توی آینه ها .دیدم حالا شیده ای که لبهایش به پایین انحنا گرفته و ابروهایش تو در تو رفته و رنگ از نگاهش پریده بود؛ هیچ شباهتی با شیده ای که وقت ورود دیده بودم .نداشت
در که پشت سرم بسته شد با وحشت به عقب .برگشتم انگار تازه فهمیده بودم چقدر از در بسته واهمه دارم.
❌رمان داغ و هیجانی #عشق_سرزده
به بدنم خیره شد...
این خیرگی منو به نفس نفس انداخت.
نمیدونستم در نهایت قرار بود این رابطه
به کجا ختم بشه اما...اما دلم
میخواست تا خود صبح ادامه پیدا بکنه.
این همون چیزی بود که من همش بهش
فکر میکردم.
چشمهامو وا کردم و بهش خیره شدم.
سوال توی نگاه های هردومون این بود.
میتونه بیشتر پیش بره یا نه!؟
🔞برای خواندن ادامه داستان کلیک کنید👇👇👇
https://t.me/+LDBpGCkYgs9iNjU0
https://t.me/+LDBpGCkYgs9iNjU0
@ruzhaye_ziba🌞
#پارت۹۸
لینک پارت اول👇👇👇
https://t.me/ruzhaye_ziba/101540
لب زدم تند و تند پلک زدم سریع و کوتاه نگاهش کردم هنوز بین ابروهایش چند خط کوتاه به هم نزدیک جا خوش کرده بودند؛ اما چشمهایش دیگر رنگی از دلخوری نداشتند.
آب دهانم را قورت دادم تا چیزی بگویم ولی او پیشدستی کرد و گفت
دنیا دنیای رسانه است ما هر چقدر هم تحصیلات
دانشگاهی داشته باشیم؛ اما تحصیلات رسانه ای نه، بازم تو دام همچین فیلمها و عکسهایی که با غرض ورزی تدوین شدن میافتیم ..بابا...
وسط این معرکه ای که راه انداخته بودم قصد خندیدن نداشتم؛ اما بابای ته" جمله اش شبیه دستی بود که قلقلکم میداد
جدی تر از قبل به صورتم خیره شد. وقتی ابروهایش را به هم نزدیک میکرد و چشمانش گردتر میشد عم لا از او میترسیدم
نگاه از من گرفت و سرش را خم کرد انگشتش را روی صفحه گوشی اش بالا و پایین کرد و بعد مقابلم
گذاشت
به جای اینکه به من بخندی اصل فیلمو ببين! با دیدن محمدی که در فیلم داشت از یکی از دوستان تندرویش نقل قول میکرد و آن حرفها را با خنده
بازگو میکرد کم کم خنده از روی لبانم جمع شد.
فیلم که تمام شد بالافاصله ذهنم سمت شباهنگ کشیده شد. او آنقدر با قاطعیت از صحت این فیلم حرف میزد که من حتی فکرش را هم نمیکردم
ممکن است اشتباه کنم
من باید به محض اینکه دوباره ببینمش این فیلم را توی چشمهایش فرو کنم.
بعد از اتمام حرفهایشان آنقدر به صفحه ی گوشی اش خیره شدم تا کم کم نورش کم و سپس
خاموش شد.
مثل مات زده ها دستم را تا جایی که کش می آمد روی میز هل دادم هنوز که دستم روی گوشی اش بود گفتم:
- من خودمو محق میدونستم فکر میکردم قطعا حق با منه و میتونم توی دادگاه دونفرمون شما رو کاملا محکوم کنم...
دستم را از روی گوشی برداشتم و عقب کشیدم. از روی صندلی بلند شدم صندلی خرخر کنان عقب رفت مانتوام را از پشتی صندلی چنگ زدم و ادامه
دادم
- ولی... حالا این منم که باید ازتون معذرت بخوام... به خاطر قضاوت عجولانه ام احساس شرمندگی میکنم معذرت میخوام
خم شدم و گوشی ام را هم از روی میز برداشتم
- آقا محمد این دیدار هزینه ی سنگینی برای من داشت... مطمئن باشین گردنم تا آخر عمر از سنگینی
این هزینه خم میمونه
این را گفتم و بدون اینکه دیگر نگاهش کنم در حالی که مانتوام را تنم میکردم به سمت سالن قدم
برداشتم.
لب هایم میلرزید دستهایم میلرزید من از
شکستن متنفر بودم
که
من را درست در این
موقعیت قرار داده بود
من دست پر
آمده
بودم تا
محمد را خجالت زده کنم
اما تنها کسی که دیگر روی نگاه کردن توی چشمهای او را نداشت؛ من بودم رکب خورده بودم و بیشتر از همه از اعتماد بیجای خودم دلگیر بودم.
از سالن بلند که گذشتم وسط دو انتخاب بد و بدتر گیر کردم نگاهم بین آسانسور و راه پله در گردش بود چشمهایم را ،بستم هنوز سینه ام از تشنجی که
چند دقیقه پیش متحمل شده بود؛ میسوخت اما دوست داشتم دوباره خودم را محک بزنم
همراه کشیدن نفسی عمیق به طرف آسانسور رفتم. به محض فشردن شاسی کنار ،در در باز شد. انگار آسانسور منتظر بلعیدن من بود.
ناخودآگاه ضربان قلبم بالا رفت.
وارد اتاقک آسانسور شدم باز هم خودم را توی آینه ها .دیدم حالا شیده ای که لبهایش به پایین انحنا گرفته و ابروهایش تو در تو رفته و رنگ از نگاهش پریده بود؛ هیچ شباهتی با شیده ای که وقت ورود دیده بودم .نداشت
در که پشت سرم بسته شد با وحشت به عقب .برگشتم انگار تازه فهمیده بودم چقدر از در بسته واهمه دارم.
❌رمان داغ و هیجانی #عشق_سرزده
به بدنم خیره شد...
این خیرگی منو به نفس نفس انداخت.
نمیدونستم در نهایت قرار بود این رابطه
به کجا ختم بشه اما...اما دلم
میخواست تا خود صبح ادامه پیدا بکنه.
این همون چیزی بود که من همش بهش
فکر میکردم.
چشمهامو وا کردم و بهش خیره شدم.
سوال توی نگاه های هردومون این بود.
میتونه بیشتر پیش بره یا نه!؟
🔞برای خواندن ادامه داستان کلیک کنید👇👇👇
https://t.me/+LDBpGCkYgs9iNjU0
https://t.me/+LDBpGCkYgs9iNjU0
@ruzhaye_ziba🌞