Репост из: بنرای امروز
-یه سطل آب یخ بیار..!
-هییییع..اقا..تصدقت بشم..طفل معصوم حامله اس..سرده ،زمستونی. واسه زن حامله خوبٰ..
-زووود..میخوایی حتی این پتیاره تو رو ببندم زیر برف..
نه دردی حس میگردم نه چیزی میدیم ..من با حرفاش مرده بودم..
باورم نمیشد اویی که آن همه از عاشقی گفت ،شیطانی بود در لباس فرشته..
بعد آوردنم در این عمارت سرد و تاریک هر شب تحاوز بود و کتک..
نمیدانستم تقاص جه چیزی را پس میدهم!
روی زانو رو به رویم مینشیند ..یک طرف صورتم ورم داشت و چشمم بسته بود ..اما تار میدیدمش..
-کجاست!؟..اون داداش بیشرفت کجاست..جواهرات من و دادی بهش ..کم بود خواهرم و بی آبرو کرد ..زد و در رفت به قول خودش؟
-فر..فرهاد این کار و نمیکنه..
منـ..من نکردم..
صدای سیلی شانه های خدمه را بالا نیدراند اما من دیگر جانی ندارم تنها نگرانیم برای طفل معصوم است..!
لگدی میزند که احساس میکنم چیزی درونم کنده میشود ..و بعد فهمیدم اون قاتل بچمون شد ..
-داداش..داداش..صدای دلبر بود خواهر سیاوش..معشوقه ی برادرم..
-داداش..نزنش..نزن..من بودم..من داداشم ..نزنش..تقصیر فریا نیست..
دیر بود ..خیلی..
چشمانم بسته میشود صداها را گنگ میشنوم ..اما میفهمم در آغوش گرمی میرم..
-این خون چیه!؟..فریا..غلط کردم..عشقم..باز کن چشمتو..
-ماشین و بیارررین..زود..
اون شب توی اون عمارت من با غرورم شکستم و با بچه ام مردم .. با دردم بزرگ شدم..با نرفتم پر از کینه..
سالهاست که سیاوش بزرگ در به درم شده اما نمیدونه ،دشمن اصلیش فرهاد نیست..زنیست که روزی براش جان میداد و سالها خاک این شهر و برای پیدا کردنش به توبره کشیده بود ..
وقت زجر کشیدنشه دیدن و سوختنش..همونطور که من دیدم و سوختم ..
https://t.me/+U2EPybj2uj42Yjlk
-هییییع..اقا..تصدقت بشم..طفل معصوم حامله اس..سرده ،زمستونی. واسه زن حامله خوبٰ..
-زووود..میخوایی حتی این پتیاره تو رو ببندم زیر برف..
نه دردی حس میگردم نه چیزی میدیم ..من با حرفاش مرده بودم..
باورم نمیشد اویی که آن همه از عاشقی گفت ،شیطانی بود در لباس فرشته..
بعد آوردنم در این عمارت سرد و تاریک هر شب تحاوز بود و کتک..
نمیدانستم تقاص جه چیزی را پس میدهم!
روی زانو رو به رویم مینشیند ..یک طرف صورتم ورم داشت و چشمم بسته بود ..اما تار میدیدمش..
-کجاست!؟..اون داداش بیشرفت کجاست..جواهرات من و دادی بهش ..کم بود خواهرم و بی آبرو کرد ..زد و در رفت به قول خودش؟
-فر..فرهاد این کار و نمیکنه..
منـ..من نکردم..
صدای سیلی شانه های خدمه را بالا نیدراند اما من دیگر جانی ندارم تنها نگرانیم برای طفل معصوم است..!
لگدی میزند که احساس میکنم چیزی درونم کنده میشود ..و بعد فهمیدم اون قاتل بچمون شد ..
-داداش..داداش..صدای دلبر بود خواهر سیاوش..معشوقه ی برادرم..
-داداش..نزنش..نزن..من بودم..من داداشم ..نزنش..تقصیر فریا نیست..
دیر بود ..خیلی..
چشمانم بسته میشود صداها را گنگ میشنوم ..اما میفهمم در آغوش گرمی میرم..
-این خون چیه!؟..فریا..غلط کردم..عشقم..باز کن چشمتو..
-ماشین و بیارررین..زود..
اون شب توی اون عمارت من با غرورم شکستم و با بچه ام مردم .. با دردم بزرگ شدم..با نرفتم پر از کینه..
سالهاست که سیاوش بزرگ در به درم شده اما نمیدونه ،دشمن اصلیش فرهاد نیست..زنیست که روزی براش جان میداد و سالها خاک این شهر و برای پیدا کردنش به توبره کشیده بود ..
وقت زجر کشیدنشه دیدن و سوختنش..همونطور که من دیدم و سوختم ..
https://t.me/+U2EPybj2uj42Yjlk