❌#برادرشوهرم_و_من
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_پانصدوچهلودو
انقدر گفتن و انقدر من اشک ریختم و این نگرانی ها کِش پیدا کرد تا بالاخره کنار قبر خلوت شد و
زمانی چشمهام از لایه اشک اطراف رو به خوبی دیدن که بجز هورام و ما که گوشه ای خلوت ایستاده
بودیم کس دیگه ای رو قبر نمونده بود.
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
انقدر حالش بد بود که حتی حضور مارو متوجه نشد و شاید هم متوجه شده و مثل دفعات قبل فکر
کرده نکیسا و مامانم باشن که چشمهاش چندان مشتاق نبوده تا به طرفمون نگاه کنه ... هر چند اگه
بدونه منم همراه مامانم و نکیسا اومدم شاید بدون هیچ اشتیاقی زهر این سالهارو، رو تنم خالی کنه.
مگه باید مشتاق باشه صبا ؟ هورام دیگه هورام گذشتهها نیست و مسلماً همه چی رو فراموش کرده
مثل ... مثل ... تو ... ! ولی بخدا من فراموش نکردم ... بخدا من همین الان هم دارم میمیرم ... فقط با
یک نگاه خالی دوباره بهم ریختم فقط با یک نگاه ... این مرد تموم منه ... تموم دنیامه ... منی که در
نبودش چهارسال شبیه یک مرده زندگی کردم مرده ای که فقط جسم پوچش تو خونه کنار رهام و
فرزین زندگی میکرد.
دنبال مامانم و نکیسا که جلوتر از منو فرزین قدم برمیداشتن راه افتادم ... چند قدمی جلوتر رفتیم
صدای پاشنه ی کفشهامون هم خلوت حرف زدنش رو با مامانش خراب نکرد ... سمت راستش کنار
مامانم ایستاده بودم و نیم رخ چهره ش یه جورایی تو راستای دیدم قرار داشت ، تازه متوجه شدم که
چرا زنش اینجا نیست ؟ چرا متین نیست ؟ چرا فقط هورام باید کنار قبر مامانش باشه ؟احتمالاً باز
هم برای متین کارش بیشتر از مرگ عزیزاش اولویت داشته ... البته من که نمیدونم پشت نیومدنش
چی هست شاید واقعاً شرایط برای اومدن مقدور نبوده ولی مطمئن بودم که ذات آدمها هیچوقت
عوض نمیشه که البته برای متین از صمیم قلب آرزو میکردم که کاملاً عوض شده باشه حداقل بخاطر
همسرش ... شنیده بودم رفته نروژ و اونجا تو شرکتی که نکیسا مدیریتش رو داشته بخاطر هورام
بهش کار داده و اونجا مشغول به کار شده و سال گذشته با دختر یکی از کارمندهاشون ازدواج کرده
اما در مورد هورام هیچوقت و هیچوقت چیزی نپرسیدم و نخواستم بدونم که شرایطش چه طوریه و
یا چیکار میکنه و زندگیش چه جوری میگذره ؟ نمیخواستم وسط اون حال خرابم یه خبر یا یه حرف
ویرون کننده دنیام رو بیشتر به تباهی بکشه.
سیگار لا به لای انگشتش رو به لبهاش نزدیک کرد و پوک عمیقی بهش زد که من شبیه اون سیگار
سوختم و خاکستر شدم ... قطره اشکی از چشمش و زیر عینک رو گونه ش قُل خورد که با دیدنش
اشکهام بیشتر از قبل پیشی گرفتن و قلبم ترکید.
دستم میون دست فرزین فشرده شد، تسلی میداد تا آرامشم رو حفظ کنم ولی مگه میشد ؟ با بغض
و درد نهفته تو صدای مردونه ش پوزخندی زد و آروم گفت :
- تو هم رفتی مامان ... همه رفتن ... همه تنهام گذاشتن ... تو هم مثل بقیه تنهام گذاشتی.
آه عمیقی کشید و با پوک زدن عمیق دیگه ای به سیگار، لب باز کرد که در حین حرف زدنش دود
غلیظ سیگار از بینی و دهنش خارج میشد.
- بابام رفت ،تو هم رفتی ،متینم که ازدواج کرد رفت ... همه رفتن ... همه در حقم نامردی کردن ...
تو دیگه چرا مامان ؟
مردونه هق زد ،چنگم سفت و محکم شد ... داشتم پا به پاش با سکوت عزاداری میکردم و اشک
میریختم ، داشتم میمردم و از خدا میخواستم دلش رو آروم کنه.
باز هم به سیگار پوک زد طوری که خاکسترش به آخر رسید و با بغض شدیرتری لب زد :
-همتون نامردین ... همتون رفتین ... همتون بیچارم کردین ... اونم رفت ... ولم کرد و رفت ... مثل تو
که رفتی ولی اون ... اون از همه نامردتر بود ... چون خودش رفت.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
ته سیگارش رو با غصه بزرگی رو قبر انداخت ... منظورش من بودم، منظورش از کلمه "اون" خودم
بودم ... ترکیدم ... داشتم با سکوت منفجر میشدم ... خدایا هورام چله نشین و عزادار مامانش نبود
هنوز و هنوز عزاداری قلبی بود که داشت حضورم رو اینجا به آتیش میکشید.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_پانصدوچهلودو
انقدر گفتن و انقدر من اشک ریختم و این نگرانی ها کِش پیدا کرد تا بالاخره کنار قبر خلوت شد و
زمانی چشمهام از لایه اشک اطراف رو به خوبی دیدن که بجز هورام و ما که گوشه ای خلوت ایستاده
بودیم کس دیگه ای رو قبر نمونده بود.
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
انقدر حالش بد بود که حتی حضور مارو متوجه نشد و شاید هم متوجه شده و مثل دفعات قبل فکر
کرده نکیسا و مامانم باشن که چشمهاش چندان مشتاق نبوده تا به طرفمون نگاه کنه ... هر چند اگه
بدونه منم همراه مامانم و نکیسا اومدم شاید بدون هیچ اشتیاقی زهر این سالهارو، رو تنم خالی کنه.
مگه باید مشتاق باشه صبا ؟ هورام دیگه هورام گذشتهها نیست و مسلماً همه چی رو فراموش کرده
مثل ... مثل ... تو ... ! ولی بخدا من فراموش نکردم ... بخدا من همین الان هم دارم میمیرم ... فقط با
یک نگاه خالی دوباره بهم ریختم فقط با یک نگاه ... این مرد تموم منه ... تموم دنیامه ... منی که در
نبودش چهارسال شبیه یک مرده زندگی کردم مرده ای که فقط جسم پوچش تو خونه کنار رهام و
فرزین زندگی میکرد.
دنبال مامانم و نکیسا که جلوتر از منو فرزین قدم برمیداشتن راه افتادم ... چند قدمی جلوتر رفتیم
صدای پاشنه ی کفشهامون هم خلوت حرف زدنش رو با مامانش خراب نکرد ... سمت راستش کنار
مامانم ایستاده بودم و نیم رخ چهره ش یه جورایی تو راستای دیدم قرار داشت ، تازه متوجه شدم که
چرا زنش اینجا نیست ؟ چرا متین نیست ؟ چرا فقط هورام باید کنار قبر مامانش باشه ؟احتمالاً باز
هم برای متین کارش بیشتر از مرگ عزیزاش اولویت داشته ... البته من که نمیدونم پشت نیومدنش
چی هست شاید واقعاً شرایط برای اومدن مقدور نبوده ولی مطمئن بودم که ذات آدمها هیچوقت
عوض نمیشه که البته برای متین از صمیم قلب آرزو میکردم که کاملاً عوض شده باشه حداقل بخاطر
همسرش ... شنیده بودم رفته نروژ و اونجا تو شرکتی که نکیسا مدیریتش رو داشته بخاطر هورام
بهش کار داده و اونجا مشغول به کار شده و سال گذشته با دختر یکی از کارمندهاشون ازدواج کرده
اما در مورد هورام هیچوقت و هیچوقت چیزی نپرسیدم و نخواستم بدونم که شرایطش چه طوریه و
یا چیکار میکنه و زندگیش چه جوری میگذره ؟ نمیخواستم وسط اون حال خرابم یه خبر یا یه حرف
ویرون کننده دنیام رو بیشتر به تباهی بکشه.
سیگار لا به لای انگشتش رو به لبهاش نزدیک کرد و پوک عمیقی بهش زد که من شبیه اون سیگار
سوختم و خاکستر شدم ... قطره اشکی از چشمش و زیر عینک رو گونه ش قُل خورد که با دیدنش
اشکهام بیشتر از قبل پیشی گرفتن و قلبم ترکید.
دستم میون دست فرزین فشرده شد، تسلی میداد تا آرامشم رو حفظ کنم ولی مگه میشد ؟ با بغض
و درد نهفته تو صدای مردونه ش پوزخندی زد و آروم گفت :
- تو هم رفتی مامان ... همه رفتن ... همه تنهام گذاشتن ... تو هم مثل بقیه تنهام گذاشتی.
آه عمیقی کشید و با پوک زدن عمیق دیگه ای به سیگار، لب باز کرد که در حین حرف زدنش دود
غلیظ سیگار از بینی و دهنش خارج میشد.
- بابام رفت ،تو هم رفتی ،متینم که ازدواج کرد رفت ... همه رفتن ... همه در حقم نامردی کردن ...
تو دیگه چرا مامان ؟
مردونه هق زد ،چنگم سفت و محکم شد ... داشتم پا به پاش با سکوت عزاداری میکردم و اشک
میریختم ، داشتم میمردم و از خدا میخواستم دلش رو آروم کنه.
باز هم به سیگار پوک زد طوری که خاکسترش به آخر رسید و با بغض شدیرتری لب زد :
-همتون نامردین ... همتون رفتین ... همتون بیچارم کردین ... اونم رفت ... ولم کرد و رفت ... مثل تو
که رفتی ولی اون ... اون از همه نامردتر بود ... چون خودش رفت.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
ته سیگارش رو با غصه بزرگی رو قبر انداخت ... منظورش من بودم، منظورش از کلمه "اون" خودم
بودم ... ترکیدم ... داشتم با سکوت منفجر میشدم ... خدایا هورام چله نشین و عزادار مامانش نبود
هنوز و هنوز عزاداری قلبی بود که داشت حضورم رو اینجا به آتیش میکشید.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025