❌#برادرشوهرم_و_من
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_پانصدوچهلویک
مامان چشمهاش رو درشت کرد و با تعجب گفت :
- وا ... مگه دیوونه ست مادر چرا حرف الکی میزنی ؟ واسه چی بتوپه بهت ؟ منو نکیسا قبلاً رفتیم
اصلاً رفتار بدی نشون ندادن ... بیاین بریم توروخدا ... بیاین بریم وقتو الکی هدر ندین .
بیچاره وار به فرزین نگاه کردم ، حالا ترس و استرسم شدیدتر از قبل شده بود طوری که اسید معده
م تا تو گلوم میومد و پس میرفت ، فرزین با فشردن چشمهاش روی هم و گفتن آروم باش قدمهای
بعدی و قدمهای بعدی و بعدی رو برداشت و منو هم به دنبال خودش میکشید تا اینکه به سر مزار
رسیدیم.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
بین اون همه آدم چشمهای حیرون و سرگشته م به دنبال شخص خاص خودشون بودن و انقدر چرخ
خوردن تا بالاخره دیدنش ... دیدنش و قلبم طوری به قفسه سینه م میکوبید که تموم بدنم تحت
شعاع قدرتش قرار گرفت ؛ لاغر شده بود و تواون لباسهای مشکی حتی لاغرتر از حدش به نظر
میرسید ،کنار قبر ایستاده بود و با افرادی که قصد رفتن یا تسلیت گفتن داشتن دست میداد و
مودبانه تشکر میکرد ... عینک آفتابیه روی چشمهاش نیمه اصلیه صورتش رو پوشونده بودن و
نمیذاشتت تا چشمهاش رو حتی از این فاصله ببینم ،دور تر از جمعیت ایستاده بودیم فرزین بخاطر
اوضاع من نخواست بیشتر جلو بریم ... نگاهم همش به دنبالش بود و قطرات اشکم از روی دلتنگی بی
محابا ریزش میکردن ... دنیام اینجا بود و منه خوش باور و احمق فکر میکردم موفق شدم این مرد رو
فراموش کنم. " تو دلم ریشخندی زدم حتی اثرات ویرون گر روحیم بخاطر درد دوری از این آدم و
خاطراتش بود که طی این چند سال هم نتونستم هیچ جوره فراموشش کنم"
لبه مانتوم از پایین کشیده شد به رهام نگاه کردم ، با غُدی دست به سینه شد و تخس و شرور گفت:
- مگه نمیبینی من کوچولوام هیچی نمیبینم مامان حداقل بغلم کن ... ببین امیررضا تو بغل عمو
نکیسا راحت داره همه جا رو میبینه اونوقت من چه جوری ببینم ؟
من تو حال و هوای دیگه ای بودم رهامم وقت گیر آورده بود ، فرزین به دادم رسید و دست زیر هردو
بغلش گذاشت و درحالیکه بلندش میکرد گفت :
- بیا تو بغل خودم بذار مامان آروم باشه عزیزم.
دلتنگی و نگرانیم رو درک میکرد چون بهم اخطار نمیداد، فقط سرش رو جلو آورد و نگران بهم گفت
:
- مرتب نفس عمیق بکش سعی کن آروم باشی.
هیج حرفی نمیتونستم بزنم حتی اندامهای تنم هم بی حس و لمس شده بودن ،قطره های اشک که
از چونه م افتادن فهمیدم اشکهام تموم صورتم رو شستشو دادن مرگ مامان جون ... دیدن هورام
دوباره داغم کرده بودن که داشت خاطرات لعنتیم از نو جون میگرفت ... آرزو میکردم هر چه زودتر
مراسم تموم بشه و برگردم به همون خلوت و سلول تنهاییم تا بتونم از این همه استرس و درد نجات
پیدا کنم ... نگرانیه فرزین به مامانم و نکیسا و حتی به بچه ها سرایت کرد که بین اون گریه ها مرتب
ازم میپرسیدن :
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
" خوبی ؟ میتونی هنوز بمونی ؟ تورو خدا انقدر گریه نکن مگه ندیدی دکترت چی گفت ؟ بریم تو
ماشین یکم بشین تا بهتر بشی دوباره میایم؟ نفس عمیق بکش مادر میخوای اصلاً توبرو تو ماشین
بشین کسی که هنوز ندیدت برو تا ما هم بیایم "
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_پانصدوچهلویک
مامان چشمهاش رو درشت کرد و با تعجب گفت :
- وا ... مگه دیوونه ست مادر چرا حرف الکی میزنی ؟ واسه چی بتوپه بهت ؟ منو نکیسا قبلاً رفتیم
اصلاً رفتار بدی نشون ندادن ... بیاین بریم توروخدا ... بیاین بریم وقتو الکی هدر ندین .
بیچاره وار به فرزین نگاه کردم ، حالا ترس و استرسم شدیدتر از قبل شده بود طوری که اسید معده
م تا تو گلوم میومد و پس میرفت ، فرزین با فشردن چشمهاش روی هم و گفتن آروم باش قدمهای
بعدی و قدمهای بعدی و بعدی رو برداشت و منو هم به دنبال خودش میکشید تا اینکه به سر مزار
رسیدیم.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
بین اون همه آدم چشمهای حیرون و سرگشته م به دنبال شخص خاص خودشون بودن و انقدر چرخ
خوردن تا بالاخره دیدنش ... دیدنش و قلبم طوری به قفسه سینه م میکوبید که تموم بدنم تحت
شعاع قدرتش قرار گرفت ؛ لاغر شده بود و تواون لباسهای مشکی حتی لاغرتر از حدش به نظر
میرسید ،کنار قبر ایستاده بود و با افرادی که قصد رفتن یا تسلیت گفتن داشتن دست میداد و
مودبانه تشکر میکرد ... عینک آفتابیه روی چشمهاش نیمه اصلیه صورتش رو پوشونده بودن و
نمیذاشتت تا چشمهاش رو حتی از این فاصله ببینم ،دور تر از جمعیت ایستاده بودیم فرزین بخاطر
اوضاع من نخواست بیشتر جلو بریم ... نگاهم همش به دنبالش بود و قطرات اشکم از روی دلتنگی بی
محابا ریزش میکردن ... دنیام اینجا بود و منه خوش باور و احمق فکر میکردم موفق شدم این مرد رو
فراموش کنم. " تو دلم ریشخندی زدم حتی اثرات ویرون گر روحیم بخاطر درد دوری از این آدم و
خاطراتش بود که طی این چند سال هم نتونستم هیچ جوره فراموشش کنم"
لبه مانتوم از پایین کشیده شد به رهام نگاه کردم ، با غُدی دست به سینه شد و تخس و شرور گفت:
- مگه نمیبینی من کوچولوام هیچی نمیبینم مامان حداقل بغلم کن ... ببین امیررضا تو بغل عمو
نکیسا راحت داره همه جا رو میبینه اونوقت من چه جوری ببینم ؟
من تو حال و هوای دیگه ای بودم رهامم وقت گیر آورده بود ، فرزین به دادم رسید و دست زیر هردو
بغلش گذاشت و درحالیکه بلندش میکرد گفت :
- بیا تو بغل خودم بذار مامان آروم باشه عزیزم.
دلتنگی و نگرانیم رو درک میکرد چون بهم اخطار نمیداد، فقط سرش رو جلو آورد و نگران بهم گفت
:
- مرتب نفس عمیق بکش سعی کن آروم باشی.
هیج حرفی نمیتونستم بزنم حتی اندامهای تنم هم بی حس و لمس شده بودن ،قطره های اشک که
از چونه م افتادن فهمیدم اشکهام تموم صورتم رو شستشو دادن مرگ مامان جون ... دیدن هورام
دوباره داغم کرده بودن که داشت خاطرات لعنتیم از نو جون میگرفت ... آرزو میکردم هر چه زودتر
مراسم تموم بشه و برگردم به همون خلوت و سلول تنهاییم تا بتونم از این همه استرس و درد نجات
پیدا کنم ... نگرانیه فرزین به مامانم و نکیسا و حتی به بچه ها سرایت کرد که بین اون گریه ها مرتب
ازم میپرسیدن :
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
" خوبی ؟ میتونی هنوز بمونی ؟ تورو خدا انقدر گریه نکن مگه ندیدی دکترت چی گفت ؟ بریم تو
ماشین یکم بشین تا بهتر بشی دوباره میایم؟ نفس عمیق بکش مادر میخوای اصلاً توبرو تو ماشین
بشین کسی که هنوز ندیدت برو تا ما هم بیایم "
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025