❌#برادرشوهرم_و_من
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_پانصدوچهل
سرتکون دادم و با لبخند تایید کردم :
- بله چه جورم ... اصلاً تو لِنگه نداری تو دنیا .... عالی ای عالی.
وارفته و شاکی گفت :
- داری مسخرم میکنی ؟
نکیسا بلند زیر خنده زد که از صدای خنده بلندش بچه ها هم خندیدن، دستهام رو به طرفین باز
کردم و با بالا دادن شونه م هاج و واج گفتم :
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
- نه بخدا دارم جدی میگم ازت تعریف کردما.
از این حرفم خودش هم بلند زیر خنده زد ... اگر بگم مردها تا زمان پیری شبیه پسر بچه های لوس
و مامانی هستن که فقط سنشون به مرور بالا رفته ولی درونشون یه کودک به خصوصیات امیررضا و
رهام کمین کرده بخدا دروغ نمیگفتم ... از خنده و دیوونه بازیه هر چهار تا مرد تو ماشین دهنم خود
به خود بسته شد و متعجب منو مامان به هم نگاه میکردیم ... حتماً اونم مشابه من به این جمله فکر
میکنه " اینا دیگه چه اوسکولایین ".
به بهشت زهرا رسیدیم همه ازماشین پیاده شدن ولی من باز هم شبیه روز فرودگاه رفتنمون انگار
وزنه یه تُنی به پاهام نصب کرده بودن نمیتونستم جُنب بخورم ... فرزین دستم رو گرفت و آروم به
بیرون کشیدم که به محض پیاده شدن پاهام از بس تعادل نداشتن با سر تو سینه ش فرو رفتم ... رو
سرم رو بوسید و آهسته کنار گوشم پچ زد :
- جون فرزین میتونی بیای اگه نمیتونی بمون تو ماشین ؟
مطمئن نبودم میتونم ولی فقط سر تکون دادم که همراهیشون میکنم و همه به سمت مزار حرکت
کردیم ... مامان و نکیسا دست رهام و امیر رضارو گرفته بودن و دست منم میون دست فرزین بود و
بیشتر با زور دستهای اون داشتم راه میرفتم تا اینکه خودم بتونم قدمی بردارم.
نکیسا جلومون ایستاد و رو به من با تردید گفت :
- صبا جان بذار تا خوب خلوت بشه بعد برو تسلیت بگو ... اوضاع هورام یکم آشفته ست میترسم
برخورد یکم شلوغش کنه.
با تعجب به فرزین نگاه کردم و دوباره به نکیسا، و یکه خورده گفتم :
- تو که دیروز گفتی باهاش هماهنگ کردی که ما میخوایم بیایم ؟ گفتی اولش یکم اِل و بِل کرد
ولی من آرومش کردم بهرحال رفیقمه من تموم این مدت کنارش بودم آرومش کردم که گذشته ها
گذشته تا شما بتونین راحت بیاین و باهاشون برخورد کنین اونم بخاطر من مخالفتی نشون نداده ؟
مستاصل به فرزین نگاه کرد، یه ریگی تو کفش این دو نفر بود ، فرزین شونه ای بالا داد و دستم رو
محکم تر فشرد و گفت:
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- نگفته بهش عزیزم ... گفت روم نمیشد بهش بگم ؛ یهویی بریم باهاش برخورد کنیم بهتره تا از قبل
آمادگی بهش بدیم.
- وای فرزین وای شماها به من دروغ گفتین ؟ اگه وسط این همه آدم بتوپه بهم و سکه یه پولم کنه
چی ؟
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_پانصدوچهل
سرتکون دادم و با لبخند تایید کردم :
- بله چه جورم ... اصلاً تو لِنگه نداری تو دنیا .... عالی ای عالی.
وارفته و شاکی گفت :
- داری مسخرم میکنی ؟
نکیسا بلند زیر خنده زد که از صدای خنده بلندش بچه ها هم خندیدن، دستهام رو به طرفین باز
کردم و با بالا دادن شونه م هاج و واج گفتم :
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
- نه بخدا دارم جدی میگم ازت تعریف کردما.
از این حرفم خودش هم بلند زیر خنده زد ... اگر بگم مردها تا زمان پیری شبیه پسر بچه های لوس
و مامانی هستن که فقط سنشون به مرور بالا رفته ولی درونشون یه کودک به خصوصیات امیررضا و
رهام کمین کرده بخدا دروغ نمیگفتم ... از خنده و دیوونه بازیه هر چهار تا مرد تو ماشین دهنم خود
به خود بسته شد و متعجب منو مامان به هم نگاه میکردیم ... حتماً اونم مشابه من به این جمله فکر
میکنه " اینا دیگه چه اوسکولایین ".
به بهشت زهرا رسیدیم همه ازماشین پیاده شدن ولی من باز هم شبیه روز فرودگاه رفتنمون انگار
وزنه یه تُنی به پاهام نصب کرده بودن نمیتونستم جُنب بخورم ... فرزین دستم رو گرفت و آروم به
بیرون کشیدم که به محض پیاده شدن پاهام از بس تعادل نداشتن با سر تو سینه ش فرو رفتم ... رو
سرم رو بوسید و آهسته کنار گوشم پچ زد :
- جون فرزین میتونی بیای اگه نمیتونی بمون تو ماشین ؟
مطمئن نبودم میتونم ولی فقط سر تکون دادم که همراهیشون میکنم و همه به سمت مزار حرکت
کردیم ... مامان و نکیسا دست رهام و امیر رضارو گرفته بودن و دست منم میون دست فرزین بود و
بیشتر با زور دستهای اون داشتم راه میرفتم تا اینکه خودم بتونم قدمی بردارم.
نکیسا جلومون ایستاد و رو به من با تردید گفت :
- صبا جان بذار تا خوب خلوت بشه بعد برو تسلیت بگو ... اوضاع هورام یکم آشفته ست میترسم
برخورد یکم شلوغش کنه.
با تعجب به فرزین نگاه کردم و دوباره به نکیسا، و یکه خورده گفتم :
- تو که دیروز گفتی باهاش هماهنگ کردی که ما میخوایم بیایم ؟ گفتی اولش یکم اِل و بِل کرد
ولی من آرومش کردم بهرحال رفیقمه من تموم این مدت کنارش بودم آرومش کردم که گذشته ها
گذشته تا شما بتونین راحت بیاین و باهاشون برخورد کنین اونم بخاطر من مخالفتی نشون نداده ؟
مستاصل به فرزین نگاه کرد، یه ریگی تو کفش این دو نفر بود ، فرزین شونه ای بالا داد و دستم رو
محکم تر فشرد و گفت:
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- نگفته بهش عزیزم ... گفت روم نمیشد بهش بگم ؛ یهویی بریم باهاش برخورد کنیم بهتره تا از قبل
آمادگی بهش بدیم.
- وای فرزین وای شماها به من دروغ گفتین ؟ اگه وسط این همه آدم بتوپه بهم و سکه یه پولم کنه
چی ؟
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025