❌#برادرشوهرم_و_من
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_پانصدوسیونه
با این فکرهای خسته کننده بی اختیار زانوهام شروع کردن به لرزیدن و نوک انگشتهام یخ شده بود
... خرداد ماه بود و هوای نیمه بهاری بیشتر حال و هوای تابستون رو داشت ولی این سرمای درونیم
برگرفته از همون حال خرابم بود که رفته رفته داشتیم به بهشت زهرا نزدیک میشدیم.
رهام تو بغلم بود ، رو سرش بوسه ای زدم و آهسته کنار گوشش گفتم :
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- از کنار مامان تکون نمیخوریا باشه عزیزدلم ؟ تا سریع بهشون تسلیت بگیم و برگردیم.
با لحن بچگونه ش آروم گفت :
- دوباره میخوای گریه کنی مامان ؟
با غم بزرگی بهش نگاه کردم، بیچاره بچه م از بس گریه هام رو دیده براش آرزو شده من یک بار از
ته دل بخندم و خوشحال باشم.
مامان دست سردم رو میون دستش گرفت و با پریشونی گفت :
- دستت یخ کرده صبا ... خوبی مادر ؟
بلافاصله فرزین از صندلیه جلو به سمتم پیچید و نگران گفت :
- یکم نگه داریم یه آبمیوه ای چیزی بگیرم برات تا دوباره رو به راه بشی ؟
سری بالا دادم و گفتم :
- نه نه ... خوبم نگران من نشین.
چقدر صدام داغون بود ... طوری میلرزید که حتی خودمم از حالتهام وحشت میکردم ... من باید از
کوچکترین استرسی دوری میکردم و حالا مکانی که داشتم میرفتم خودش منبع استرسم بود ...
دیدن هورام و مقابله شدن باهاش و دیدن زن و بچه ش کنارش و همینطور رفتن سر مزار مامان
جون همه اینها منبع استرس و وحشتهای جدیدم بودن که باید باهاشون مقابله میکردم و همین
باعث نگرانی فرزین و مامانم بود که تموم روزهای دردناکم رو نظاره گر بودن.
از صندلیه جلو دست دراز کرد و دست چپم رو گرفت ، رهام صورتش روبالا آورد و با ناراحتی و
ترسش دستهای کوچیکش رو دو طرف صورتم گذاشت و با تیله های آبی رنگش زل زد تو صورتم و
گفت :
- مامان خوبی ؟ بازم حالت میخواد بد بشه ؟
از دو طرف صورتم سر کج کردم و دستهاش رو بوسیدم و با لبخند گفتم :
- خوبم قربونت برم ... مامان خوبه نگران نباش پسر خوشکلم.
- خاله صبا خب تو هم مثل مامانم میموندی تو خونه ... بابا اصلاً نمیذاره مامانم مراسم بره.
امیررضای شیرین زبونم هم داشت دلداری میکرد ... الهی من دورش بگردم وروجک شیرین زبونیه که
همیشه به فرزین میگم حلال زاده سر داییش رفته ... فرزین و نکیسا هردوشون خندیدن و زیر لب
چیزی شبیه "نیم وجبیا چه زبونی دارن " زمزمه کردن.
فرزین دستش رو از تو دستم کشید و لُپ امیر رضا رو آروم فشرد و گفت :
- ای جونم دایی قربونت بره ... دیگه چی از مامان بابات دستگیرت شده بیا تو گوشم یواشکی بگو
قول میدم به کسی نگم .
نکیسا با آرنج به بازوی فرزین زد و آروم گفت :
- بچمو منحرف نکن الاغ ... رحمت به بچه هم نمیاد چرت و پرت ازش میپرسی ؟
از تو آینه با لبخند گفت :
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
- نباید رهامو یه لحظه با این گوریل تنها میذاشتیا ، این مخش کلاً شوته با حرفاش تو تربیت رهام
کار دستت میداد.
آروم خندیدم و نگاه براق فرزین به سمتم کشیده شد ، از دیدن خنده ی کوتاهم لبخندی زد و گفت:
- تو کلاً نمک نشناسی خودتو پسرت اون سگ بدبختمو روانی کردین ... من واسه توئه بز هر چی
باشم به صبا ثابت شدم مگه نه عزیزم ؟ بگو بگو روشو کم کنی که زر زر الکی نکنه.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_پانصدوسیونه
با این فکرهای خسته کننده بی اختیار زانوهام شروع کردن به لرزیدن و نوک انگشتهام یخ شده بود
... خرداد ماه بود و هوای نیمه بهاری بیشتر حال و هوای تابستون رو داشت ولی این سرمای درونیم
برگرفته از همون حال خرابم بود که رفته رفته داشتیم به بهشت زهرا نزدیک میشدیم.
رهام تو بغلم بود ، رو سرش بوسه ای زدم و آهسته کنار گوشش گفتم :
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- از کنار مامان تکون نمیخوریا باشه عزیزدلم ؟ تا سریع بهشون تسلیت بگیم و برگردیم.
با لحن بچگونه ش آروم گفت :
- دوباره میخوای گریه کنی مامان ؟
با غم بزرگی بهش نگاه کردم، بیچاره بچه م از بس گریه هام رو دیده براش آرزو شده من یک بار از
ته دل بخندم و خوشحال باشم.
مامان دست سردم رو میون دستش گرفت و با پریشونی گفت :
- دستت یخ کرده صبا ... خوبی مادر ؟
بلافاصله فرزین از صندلیه جلو به سمتم پیچید و نگران گفت :
- یکم نگه داریم یه آبمیوه ای چیزی بگیرم برات تا دوباره رو به راه بشی ؟
سری بالا دادم و گفتم :
- نه نه ... خوبم نگران من نشین.
چقدر صدام داغون بود ... طوری میلرزید که حتی خودمم از حالتهام وحشت میکردم ... من باید از
کوچکترین استرسی دوری میکردم و حالا مکانی که داشتم میرفتم خودش منبع استرسم بود ...
دیدن هورام و مقابله شدن باهاش و دیدن زن و بچه ش کنارش و همینطور رفتن سر مزار مامان
جون همه اینها منبع استرس و وحشتهای جدیدم بودن که باید باهاشون مقابله میکردم و همین
باعث نگرانی فرزین و مامانم بود که تموم روزهای دردناکم رو نظاره گر بودن.
از صندلیه جلو دست دراز کرد و دست چپم رو گرفت ، رهام صورتش روبالا آورد و با ناراحتی و
ترسش دستهای کوچیکش رو دو طرف صورتم گذاشت و با تیله های آبی رنگش زل زد تو صورتم و
گفت :
- مامان خوبی ؟ بازم حالت میخواد بد بشه ؟
از دو طرف صورتم سر کج کردم و دستهاش رو بوسیدم و با لبخند گفتم :
- خوبم قربونت برم ... مامان خوبه نگران نباش پسر خوشکلم.
- خاله صبا خب تو هم مثل مامانم میموندی تو خونه ... بابا اصلاً نمیذاره مامانم مراسم بره.
امیررضای شیرین زبونم هم داشت دلداری میکرد ... الهی من دورش بگردم وروجک شیرین زبونیه که
همیشه به فرزین میگم حلال زاده سر داییش رفته ... فرزین و نکیسا هردوشون خندیدن و زیر لب
چیزی شبیه "نیم وجبیا چه زبونی دارن " زمزمه کردن.
فرزین دستش رو از تو دستم کشید و لُپ امیر رضا رو آروم فشرد و گفت :
- ای جونم دایی قربونت بره ... دیگه چی از مامان بابات دستگیرت شده بیا تو گوشم یواشکی بگو
قول میدم به کسی نگم .
نکیسا با آرنج به بازوی فرزین زد و آروم گفت :
- بچمو منحرف نکن الاغ ... رحمت به بچه هم نمیاد چرت و پرت ازش میپرسی ؟
از تو آینه با لبخند گفت :
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
- نباید رهامو یه لحظه با این گوریل تنها میذاشتیا ، این مخش کلاً شوته با حرفاش تو تربیت رهام
کار دستت میداد.
آروم خندیدم و نگاه براق فرزین به سمتم کشیده شد ، از دیدن خنده ی کوتاهم لبخندی زد و گفت:
- تو کلاً نمک نشناسی خودتو پسرت اون سگ بدبختمو روانی کردین ... من واسه توئه بز هر چی
باشم به صبا ثابت شدم مگه نه عزیزم ؟ بگو بگو روشو کم کنی که زر زر الکی نکنه.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025