❌#برادرشوهرم_و_من
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_پانصدوسیوهشت
در خونه رو که بستیم تازه شروع استرس و ترسهای تنش زای من بود، دلشوره و هراس رودر رویی
با خونواده سازگار سرتا پام رو داشتن میبلعیدن ... سست قدمهام رو بر میداشتم ، فرزین کمی جلوتر
از من بود تا نگاهش به سمتم پیچید و چهره ی آشفته م رو دید قدمهای رفته ش رو برگشت و
دستم رو میون دست گرمش گرفت و آروم زمزمه کرد :
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
- اگه نمیتونی بیای نمیخواد خودتو اذیت کنی من با مامانت و نکیسا میرم زودم برمیگردم.
به زور لبهای خشکیده م رو باز کردم و با تُن صدای خفه ای که کمی هم لرزون بود لب زدم :
- باید بیام فرزین ولی ... ولی یه جوریم.
نکیسا هم مشابه فرزین از دیدن حالم کمی آشفته شد ،از کنار ماشین قدمی به سمتمون اومد و
گفت :
- نمیتونه بیاد بذار بمونه خونه فرزین از حالا رنگ و روش پریده.
با استرس و پریشونی گفتم :
- نه میام ... میام ... به قول مامانم دیگه قایم موشک بازی زشته ... این همه مدت گذشته برم حداقل
یه تسلیت بهشون بگم مگه میخوان چیکارم کنن.
نکیسا با لبخند گفت :
- والا هیچی ... تو الکی ترس به دلت راه میدی .. سعی کن به چیزی فکر نکنی فقط آروم باشی.
مامان به عشق امیررضا و رهام زودتر از ما تو ماشین رفته بود ولی در عقب رو برام باز گذاشته بود.
چشمم به رهام افتاد که کنار امیر رضا داشت میخندید ، پسرم ،دنیام بود ، وقتی میخندید انگار خدا
نیمه قشنگ زندگی رو بهم هدیه داده ،کنار امیررضا نشسته بود و به شوخی و بازی های مامانم از ته
دل میخندید چقدر کنار فامیلهای جدیدش شاد بود، با اینکه نکیسا و هنگامه دوسال پیش طی یه
سفر پیشمون اومده بودن ولی اونموقع رهام کوچیک بود و خیلی شناخت درستی رو اطرافیانش
نداشت اما حالا همبازی داره ، رفیق داره و کاملاً کنارشون خوشحاله.
مامان همونطور که رهام رو از ته دلش دوست داشت امیررضا رو هم به همون نسبت دوست داشت،
انقدر تو این یک سال و نیم صمیمیتش با نکیسا و هنگامه و امیررضا زیاد شده بود که امیررضا به
مامانم میگفت مامان جون شبیه همون لقبی که رهام به مامانم میداد.
با هر حال خراب و آشفته ای که بود سوار ماشین کنار مامانم نشستم ... فرزین از اومدنم تردید
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
داشت و بیشتر این تردیدش به خاطر شرایط روحیه خودم بود ولی ناچاراً باید این دیدار رو بهدانجتم
میرسوندم ... ناگفته نماند که خودمم دلم پر زده بود بعد از این همه مدت یکبار دیگه ببینمش ...
اصلاً ببینم چی به روزش رفته و یا در کنار زن و بچه ش زندگیش چه جوری ادامه پیدا کرده ؟ شبیه
من روزی هزار بار از داغ فراق و جدایی هردومون اشک ریخت و مُرد و زنده شد، یا به خوبی زندگیش
رو کنار سحر و سهیل سپری کرده و یه گور باباش هم به اون سر دنیا برای حواله من کرده ؟
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_پانصدوسیوهشت
در خونه رو که بستیم تازه شروع استرس و ترسهای تنش زای من بود، دلشوره و هراس رودر رویی
با خونواده سازگار سرتا پام رو داشتن میبلعیدن ... سست قدمهام رو بر میداشتم ، فرزین کمی جلوتر
از من بود تا نگاهش به سمتم پیچید و چهره ی آشفته م رو دید قدمهای رفته ش رو برگشت و
دستم رو میون دست گرمش گرفت و آروم زمزمه کرد :
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
- اگه نمیتونی بیای نمیخواد خودتو اذیت کنی من با مامانت و نکیسا میرم زودم برمیگردم.
به زور لبهای خشکیده م رو باز کردم و با تُن صدای خفه ای که کمی هم لرزون بود لب زدم :
- باید بیام فرزین ولی ... ولی یه جوریم.
نکیسا هم مشابه فرزین از دیدن حالم کمی آشفته شد ،از کنار ماشین قدمی به سمتمون اومد و
گفت :
- نمیتونه بیاد بذار بمونه خونه فرزین از حالا رنگ و روش پریده.
با استرس و پریشونی گفتم :
- نه میام ... میام ... به قول مامانم دیگه قایم موشک بازی زشته ... این همه مدت گذشته برم حداقل
یه تسلیت بهشون بگم مگه میخوان چیکارم کنن.
نکیسا با لبخند گفت :
- والا هیچی ... تو الکی ترس به دلت راه میدی .. سعی کن به چیزی فکر نکنی فقط آروم باشی.
مامان به عشق امیررضا و رهام زودتر از ما تو ماشین رفته بود ولی در عقب رو برام باز گذاشته بود.
چشمم به رهام افتاد که کنار امیر رضا داشت میخندید ، پسرم ،دنیام بود ، وقتی میخندید انگار خدا
نیمه قشنگ زندگی رو بهم هدیه داده ،کنار امیررضا نشسته بود و به شوخی و بازی های مامانم از ته
دل میخندید چقدر کنار فامیلهای جدیدش شاد بود، با اینکه نکیسا و هنگامه دوسال پیش طی یه
سفر پیشمون اومده بودن ولی اونموقع رهام کوچیک بود و خیلی شناخت درستی رو اطرافیانش
نداشت اما حالا همبازی داره ، رفیق داره و کاملاً کنارشون خوشحاله.
مامان همونطور که رهام رو از ته دلش دوست داشت امیررضا رو هم به همون نسبت دوست داشت،
انقدر تو این یک سال و نیم صمیمیتش با نکیسا و هنگامه و امیررضا زیاد شده بود که امیررضا به
مامانم میگفت مامان جون شبیه همون لقبی که رهام به مامانم میداد.
با هر حال خراب و آشفته ای که بود سوار ماشین کنار مامانم نشستم ... فرزین از اومدنم تردید
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
داشت و بیشتر این تردیدش به خاطر شرایط روحیه خودم بود ولی ناچاراً باید این دیدار رو بهدانجتم
میرسوندم ... ناگفته نماند که خودمم دلم پر زده بود بعد از این همه مدت یکبار دیگه ببینمش ...
اصلاً ببینم چی به روزش رفته و یا در کنار زن و بچه ش زندگیش چه جوری ادامه پیدا کرده ؟ شبیه
من روزی هزار بار از داغ فراق و جدایی هردومون اشک ریخت و مُرد و زنده شد، یا به خوبی زندگیش
رو کنار سحر و سهیل سپری کرده و یه گور باباش هم به اون سر دنیا برای حواله من کرده ؟
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025