❌#برادرشوهرم_و_من
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_پانصدوسیوپنج
من متین رو بخشیده بودم همون روزی که به زندان رفتم و باهاش ملاقات داشتم حلالش کرده بودم
فقط نمیتونستم الان چیزی به زبون بیارم و بگم کینه ای ازت تو دلم نیست و تموم گذشته نفرت
انگیزم رو با حضور برادرت از یاد بردم و حالا خاطراتی که با خودش داشتم دارن روح و قلبم رو به
تاراج میبرن، میخواستم التماسش کنم مراقب هورام باشه اما زبونم هم شبیه بقیه اندامهای تنم
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
قدرتش رو از دست داده بود و نتونستم چیزی بگم و فرزین مقابل اون ماشین سفید رنگ و حضور
متین دستم رو گرفت و به قصدر رفتن به دنبال خودش کشید ... وقت رفتن بود و انگار داشتن منو به
جایگاه سلاخی و اعدام میبردن که تموم بدنم از ترس واکنش نشون دادن، پاهام حرکت نمیکردن و
فقط روی زمین به حالت نئش بردن کشیده میشدن ، تنم بی جون شده بود و قدرتی نداشتم که
قدم از قدم بردارم و هنوز نگاه لعنتیم روی اون ماشین سفید رنگ ثابت مونده بود ...میون اون
کشیدنهای اجباری و اشکهای بی وقفه م و نگاه غبار گرفته متین زیر زانوم خالی شد و کمرم به
سمت پایین خم شد و با زانو رو زمین افتادم، از حس بیچارگی با صدای بلند زیر گریه زدم ، همهمه
مامان و فرزین ونکیسا و حتی متین انگار از یه جای خیلی دور به گوشم میرسید ،دوباره به سمت
ماشینش نکاه کردم ، از ماشین پیاده شده بود و دستش بند شده به در ماشین بود، انگار بخاطر
افتادنم قصد داشت به کمکم بیاد ولی بخاطر غرورش دوباره سر جای خودش ایستاد، با چهره
خاموش و غم گرفته ای خیره بهم نگاه میکرد ... باز هم سیگار لا به لای انگشتهاش بود و شرط
میبستم بعد از رفتنم تنها همدمش برای این روزهای سخت همون شی کوچیک و سوختنی باشه.
مقابل نگاه این یار محبوبم چونه م به شدت لرزید و اشک ریختم ... با تموم وجودم قبل رفتن ضجه
زدم و اشک ریختم تا زمانیکه از مقابل نگاهش گذشتم و هورام با غم سنگینی بهم خیره نگاه میکرد
و شاید هم برای این وداع آخر مردونه و بیصدا اشک میریخت ،بالاخره موفق شده بودم ببینمش و
همین شد دیدار آخر بین منو هورام که روزهای بعد و ماهای بعد و سالهای بعد با یاد همین دیدار
اشک بریزم ، هق بزنم و جون به لب بشم ...
گذشت و واقعاً من رفتم و چه روزهای سختی رو برای خودم و محبوبم به یادگار گذاشتم ... روزی
نبود که تو این مدت قلبم آروم بگیره و با آرامش بتونم نفسم بکشم ... هیچ روزی رو به خاطر ندارم
که با یاد تموم روزهای گذشته م اشک نریخته باشم ... زندگیم شبیه اتاقک تاریک و دلگیری بود که
محبوس شده توی اون اتاقک خودم رو زندانی کرده بودم و باید این حبس عذاب آور رو تحمل
میکردم ... این روزها نه تنها برای من با سختی گذشت برای مامانم و حتی فرزینِ به ظاهر بیخیال
هم با رنج و عذاب و سختی گذشت که گاهی اوقات اونها هم پا به پای غصهی من اشک میریختن ،
غصه میخوردن و برای رها شدنم از این دنیای خفقان و تاریک همه طور تلاشی میکردن که همه ش
بی فایده بود چون حالم هر روز بدتر از دیروز میشد و درد این مریضیه لاعلاجم انقدر زیاد بود که گاه
گاهی در نبود فرزین یا مامانم کارهای عجیبی میکردم که درک درستی ازشون نداشتم، دوسال ونیم
بعد که کمی آروم گرفتم مامان به ایران برگشت گفت نمیتونم زندگی تو غربت رو تحمل کنم،
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
خندهدار بود که خودش تحمل نداشت اما از من میخواست صبور باشم و برای ادامه زندگیم محکم
برخورد کنم حداقل بخاطر پسرم ... بله من یه پسر داشتم به اسم رهام و تو این چند سال و این
زندگیه نکبت بار و سخت تنها دلخوشیم حضور شیرین پسرم بود.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_پانصدوسیوپنج
من متین رو بخشیده بودم همون روزی که به زندان رفتم و باهاش ملاقات داشتم حلالش کرده بودم
فقط نمیتونستم الان چیزی به زبون بیارم و بگم کینه ای ازت تو دلم نیست و تموم گذشته نفرت
انگیزم رو با حضور برادرت از یاد بردم و حالا خاطراتی که با خودش داشتم دارن روح و قلبم رو به
تاراج میبرن، میخواستم التماسش کنم مراقب هورام باشه اما زبونم هم شبیه بقیه اندامهای تنم
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
قدرتش رو از دست داده بود و نتونستم چیزی بگم و فرزین مقابل اون ماشین سفید رنگ و حضور
متین دستم رو گرفت و به قصدر رفتن به دنبال خودش کشید ... وقت رفتن بود و انگار داشتن منو به
جایگاه سلاخی و اعدام میبردن که تموم بدنم از ترس واکنش نشون دادن، پاهام حرکت نمیکردن و
فقط روی زمین به حالت نئش بردن کشیده میشدن ، تنم بی جون شده بود و قدرتی نداشتم که
قدم از قدم بردارم و هنوز نگاه لعنتیم روی اون ماشین سفید رنگ ثابت مونده بود ...میون اون
کشیدنهای اجباری و اشکهای بی وقفه م و نگاه غبار گرفته متین زیر زانوم خالی شد و کمرم به
سمت پایین خم شد و با زانو رو زمین افتادم، از حس بیچارگی با صدای بلند زیر گریه زدم ، همهمه
مامان و فرزین ونکیسا و حتی متین انگار از یه جای خیلی دور به گوشم میرسید ،دوباره به سمت
ماشینش نکاه کردم ، از ماشین پیاده شده بود و دستش بند شده به در ماشین بود، انگار بخاطر
افتادنم قصد داشت به کمکم بیاد ولی بخاطر غرورش دوباره سر جای خودش ایستاد، با چهره
خاموش و غم گرفته ای خیره بهم نگاه میکرد ... باز هم سیگار لا به لای انگشتهاش بود و شرط
میبستم بعد از رفتنم تنها همدمش برای این روزهای سخت همون شی کوچیک و سوختنی باشه.
مقابل نگاه این یار محبوبم چونه م به شدت لرزید و اشک ریختم ... با تموم وجودم قبل رفتن ضجه
زدم و اشک ریختم تا زمانیکه از مقابل نگاهش گذشتم و هورام با غم سنگینی بهم خیره نگاه میکرد
و شاید هم برای این وداع آخر مردونه و بیصدا اشک میریخت ،بالاخره موفق شده بودم ببینمش و
همین شد دیدار آخر بین منو هورام که روزهای بعد و ماهای بعد و سالهای بعد با یاد همین دیدار
اشک بریزم ، هق بزنم و جون به لب بشم ...
گذشت و واقعاً من رفتم و چه روزهای سختی رو برای خودم و محبوبم به یادگار گذاشتم ... روزی
نبود که تو این مدت قلبم آروم بگیره و با آرامش بتونم نفسم بکشم ... هیچ روزی رو به خاطر ندارم
که با یاد تموم روزهای گذشته م اشک نریخته باشم ... زندگیم شبیه اتاقک تاریک و دلگیری بود که
محبوس شده توی اون اتاقک خودم رو زندانی کرده بودم و باید این حبس عذاب آور رو تحمل
میکردم ... این روزها نه تنها برای من با سختی گذشت برای مامانم و حتی فرزینِ به ظاهر بیخیال
هم با رنج و عذاب و سختی گذشت که گاهی اوقات اونها هم پا به پای غصهی من اشک میریختن ،
غصه میخوردن و برای رها شدنم از این دنیای خفقان و تاریک همه طور تلاشی میکردن که همه ش
بی فایده بود چون حالم هر روز بدتر از دیروز میشد و درد این مریضیه لاعلاجم انقدر زیاد بود که گاه
گاهی در نبود فرزین یا مامانم کارهای عجیبی میکردم که درک درستی ازشون نداشتم، دوسال ونیم
بعد که کمی آروم گرفتم مامان به ایران برگشت گفت نمیتونم زندگی تو غربت رو تحمل کنم،
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
خندهدار بود که خودش تحمل نداشت اما از من میخواست صبور باشم و برای ادامه زندگیم محکم
برخورد کنم حداقل بخاطر پسرم ... بله من یه پسر داشتم به اسم رهام و تو این چند سال و این
زندگیه نکبت بار و سخت تنها دلخوشیم حضور شیرین پسرم بود.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025