❌#برادرشوهرم_و_من
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_پانصدوسیوسه
اشک دیگه ای قُل خورد و رو گونه م افتاد ،از اعتمادم پشیمون نبودم ولی از عاشق شدن نا بجام
پشیمون بودم رهایی از تاروپود این عشق خیلی برام سخت بود، فراموش کردن هورام و خاطراتش
سخت ترین کاری بود که من باید ازشون خلاص میشدم، شبیه یک اِغمای مرگبار که باید معجزه رخ
میداد تا جون سالم به در ببردم.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- اگه میتونی یه زنگ بزن به خواهرت ، با اون حال خرابش دلش همش اینجاست گفت به صبا بگو
قبل پرواز بهم زنگ بزنه میخوام صداشو بشنوم.
نکیسا با اخم این جمله رو از تو آینه بهم گفت ، کاش میتونستم بهش بگم بخدا نمیتونم ، حوصله
هیچکسی رو ندارم اصلاً نمیتونم نه حرف بزنم نه صدای کسی تو گوشم بره ... حنجره م یاریم
نمیکرد تا همین یک کلمه حرف رو به زبون بیارم و بگم "نمیتونم " بخدا نمیتونم حرف بزنم ؛ مامان
سریع به دادم رسید و با بغض گفت :
- صبح خودش زنگ زد ولی صبا نمیتونست حرف بزنه، بهش گفتم صبا از صبح تا حالا حتی یه کلمه
هم با خودمونم حرف نزده ... حالا بذار تا قبل پرواز اگه حالش بهتر بود میگم بهش زنگ بزنه.
نگاه نگران فرزین و نگاه افسوس وار نکیسا هر دو همزمان چه از تو آینه و چه واضح با نگاه اشک بارم
تلاقی شدن.
فرزین دست دراز کرد تا دستم رو بگیره دستهام رو مشت کردم و چشمهام رو بستم ،من به حمایت
کسی نیاز نداشتم ، من دلسوزی و ترحم کسی رو نمیخواستم، من فقط زندگیم رو میخواستم که
خدا هم برای گرفتنش بهم رحم نکرد .
دلم مرتب به هم پیچ میخورد استرس و دلشوره باعث لرزش تنم شده بودن و حالت تهوع شدیدی
بهم دست داده بود ...
تا چشم باز کردم نگاه فرزین هنوز به سمتم بود که آروم لب زد :
- گریه نکن قربونت برم.
آهی کشیدم و از شیشه کنار به بیرون خیره شدم .
رسیدیم به فرودگاه ، حالا مگه میتونستم پاهای لرزونم رو تکون بدم تا از ماشین پیاده بشم ؟ حس
میکردم تموم دل و روده هام و جونم الان میریزه تو دهنم ،اصلاً قدرتی نداشتم خودم رو تکون بدم
،حالم خیلی بد بود خیلی بد، پیچ خوردگیه شکمم و استرس و دلشوره باعث تهوع و عق زدن خفه م
میشدن ، مامان که متوجه حالم شد دستم رو گرفت و با زور منو به سمت بیرون کشید که بی جون
و سست شده پایین رفتم.
نکیسا هم مثل مامانم و فرزین از ماشین پیاده شده بود تا چمدونهارو از صندوق عقب ماشین دربیاره.
با شوخی ولی صدای گرفته به فرزین گفت :
- تا وقتی برگردی هیچ اثری از سگت باقی نمونده شانس بیاره زیر دست امیررضا زنده بمونه.
فرزین با عصبانیت گفت :
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
- مگه اسباب بازیه که میخوای بدی دست امیررضا باهاش بازی کنه ؟ نکیسا بخدا قسم یه تار مو از
سرش کم بشه من میدونم با تو، اگه قسمم نمیدادی بذارمش اینجا عمراً قبول میکردم که ...
نکیسا بی حوصله گفت :
- خیله خب بابا اصلاً ببرش با خودت ... سگتم مثل خودت هاره پیش پسرم نباشه بهتره.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_پانصدوسیوسه
اشک دیگه ای قُل خورد و رو گونه م افتاد ،از اعتمادم پشیمون نبودم ولی از عاشق شدن نا بجام
پشیمون بودم رهایی از تاروپود این عشق خیلی برام سخت بود، فراموش کردن هورام و خاطراتش
سخت ترین کاری بود که من باید ازشون خلاص میشدم، شبیه یک اِغمای مرگبار که باید معجزه رخ
میداد تا جون سالم به در ببردم.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- اگه میتونی یه زنگ بزن به خواهرت ، با اون حال خرابش دلش همش اینجاست گفت به صبا بگو
قبل پرواز بهم زنگ بزنه میخوام صداشو بشنوم.
نکیسا با اخم این جمله رو از تو آینه بهم گفت ، کاش میتونستم بهش بگم بخدا نمیتونم ، حوصله
هیچکسی رو ندارم اصلاً نمیتونم نه حرف بزنم نه صدای کسی تو گوشم بره ... حنجره م یاریم
نمیکرد تا همین یک کلمه حرف رو به زبون بیارم و بگم "نمیتونم " بخدا نمیتونم حرف بزنم ؛ مامان
سریع به دادم رسید و با بغض گفت :
- صبح خودش زنگ زد ولی صبا نمیتونست حرف بزنه، بهش گفتم صبا از صبح تا حالا حتی یه کلمه
هم با خودمونم حرف نزده ... حالا بذار تا قبل پرواز اگه حالش بهتر بود میگم بهش زنگ بزنه.
نگاه نگران فرزین و نگاه افسوس وار نکیسا هر دو همزمان چه از تو آینه و چه واضح با نگاه اشک بارم
تلاقی شدن.
فرزین دست دراز کرد تا دستم رو بگیره دستهام رو مشت کردم و چشمهام رو بستم ،من به حمایت
کسی نیاز نداشتم ، من دلسوزی و ترحم کسی رو نمیخواستم، من فقط زندگیم رو میخواستم که
خدا هم برای گرفتنش بهم رحم نکرد .
دلم مرتب به هم پیچ میخورد استرس و دلشوره باعث لرزش تنم شده بودن و حالت تهوع شدیدی
بهم دست داده بود ...
تا چشم باز کردم نگاه فرزین هنوز به سمتم بود که آروم لب زد :
- گریه نکن قربونت برم.
آهی کشیدم و از شیشه کنار به بیرون خیره شدم .
رسیدیم به فرودگاه ، حالا مگه میتونستم پاهای لرزونم رو تکون بدم تا از ماشین پیاده بشم ؟ حس
میکردم تموم دل و روده هام و جونم الان میریزه تو دهنم ،اصلاً قدرتی نداشتم خودم رو تکون بدم
،حالم خیلی بد بود خیلی بد، پیچ خوردگیه شکمم و استرس و دلشوره باعث تهوع و عق زدن خفه م
میشدن ، مامان که متوجه حالم شد دستم رو گرفت و با زور منو به سمت بیرون کشید که بی جون
و سست شده پایین رفتم.
نکیسا هم مثل مامانم و فرزین از ماشین پیاده شده بود تا چمدونهارو از صندوق عقب ماشین دربیاره.
با شوخی ولی صدای گرفته به فرزین گفت :
- تا وقتی برگردی هیچ اثری از سگت باقی نمونده شانس بیاره زیر دست امیررضا زنده بمونه.
فرزین با عصبانیت گفت :
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
- مگه اسباب بازیه که میخوای بدی دست امیررضا باهاش بازی کنه ؟ نکیسا بخدا قسم یه تار مو از
سرش کم بشه من میدونم با تو، اگه قسمم نمیدادی بذارمش اینجا عمراً قبول میکردم که ...
نکیسا بی حوصله گفت :
- خیله خب بابا اصلاً ببرش با خودت ... سگتم مثل خودت هاره پیش پسرم نباشه بهتره.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025