❌#برادرشوهرم_و_من
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_پانصدوسی
چند دقیقه ای میشد که مامان با بغض تو چهار چوب در اتاقم ایستاده بود و با چشمهای اشک بارش
بهم نگاه میکرد ... از صبح روزه سکوت گرفته بودم و با هیچکس حتی یک کلمه هم حرف نزدم با
هیچکس ... حتی وقتی مامان جون به خونمون زنگ زد و خواست باهام حرف بزنه مامانم گفت اصلاً
شرایط حرف زدن نداره گفت بهش بگو :
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
" برات آرزوی خوشبختی میکنم مادر ، بگو تا دنیا دنیاست مدیونتم که پسرمو دوباره بهم
برگردوندی ، دلم میخواست بیام واسه بدرقه کردنت اما روسیاهتم تورو خدا حلالمون کن ... هممونو
ببخش"
بخاطر قولی که دادم و گفتم متین رو آزاد میکنم مدیونم بود ... فرزین تو این یکماه همه تلاشش رو
کرد تا جرمش رو تبرئه کنه و یه جورایی هم موفق شد اما طبق تبصره قانونی حداقل شش ماه حبس
رو اجباراً باید سپری میکرد ... شش ماه در مقایسه با پونزده سال شبیه یه وزش تند باده که بعد از
دقایقی محو میشد و هیچ اثری ازش باقی نمیموند، بنظرم این مدت حبس کوتاه کمی هم عادلانه
بود تا با گذر کردن این روزها بفهمه هر اشتباهی تاوان داره.
وقتی مامان پیغامش رو بهم رسوند باز هم پوزخند زدم از نوع همون پوزخندهایی که در جواب
جمله دلداری دهنده خواهرم زدم، این روزها جواب اصرار مامان به غذا خوردنم ، جواب ابراز محبت
فرزین و جواب هر کسی که برای ملایمت و سازشگری بهم نزدیک میشد فقط در سکوت پوزخند بود
و پوزخند.
با همون سکوت عجین شده م از روی تخت بلند شدم و مقابل آینه ایستادم ،شال مشکیم رو رو
لباسهای سر تا پا مشکیم سر کردم و تو آینه به خودم خیره شدم ... خب من عزادار بودم و حالا تازه
عزای اصلیم شروع شده بود، برخلاف چیزی که همه تصور میکردن تموم شده ...
تو دلم گفتم " صبا یا امروز از داغ فراغش میمیری یا سالم به مقصد میرسی و طی روزهای آتی ذره
ذره جون میدی تا از نبودش بمیری "
بدون شک میمردم، بغض تو گلوم نشست همون بغضی که این روزها یارو یاورم شده بود ... به ثانیه
نکشید اشک داغی رو گونه م افتاد ... اشکهایی که تو این شبها تنها همدم خلوت و حال نفرت انگیزم
بودن .
از توآینه مامان رودیدم که پشت سرم ایستاد و لحظه ای بعد دستهاش رو دور بازو و تنم پیچید و با
گذاشتن سرش رو شونه م با صدای بلندی گریه کرد.
همه چیز تموم شده بود و همه داشتن با چشمهاشون مُردن صبا رو تماشا میکردن ای کاش کسی
میتونست برام کاری کنه ... ای کاش این روزها با یه چرت کوتاه یا یه پلک زدن تموم میشدن ،مثلاً
پلک میزدم و به محض باز کردن برگ جدیدی از زندگیم تو چند سال آینده به روم باز میشد ... ای
کاش ... ای کاش من هیچوقت عاشق هورام نمیشدم .
- چمدونارو گذاشتیم تو ماشین اگه آماده این کم کم بیاین که دیر نرسیم به پرواز.
صدای گرفته مامان تو همون حالتی که بهم تکیه داده بود ، فرزین رو خطاب کرد :
- خدایا ... خدایا بچم داره از بین میره ... چیکارکنم ... چیکار کنم فرزین بچم داره نابود میشه؟
قدمهای فرزین آروم آروم به داخل اتاقم وارد شدن از صبح که اینجا بود حتی یه نیم نگاه هم بطرفش
نکردم ... طبق این چند روز خودم رو تو این اتاق حبس کردم و وانمود میکردم که مشغول جمع
کردن وسایل و بستن چمدونمم .
مچ دست مامانم رو گرفت و کمی ازم دورش کرد و آروم و خشدار گفت :
- ای بابا چرا شلوغش میکنی زنعمو ؟ دور از جونم باشه مگه من مُردم، نمیذارم آب تو دلش تکون
نمیخوره ، همه چی درست میشه ، وقتی از اینجا بریم صبا هم کم کم یادش میره اینجا چه روزگاری
داشته ، نابود نمیشه ما کنارشیم ، منو شما نمیذارین بیشتر از این غصه بخوره.
باز هم پوزخند زدم ، چقدر احمقانه فکر میکرد که من یادم میره درست یک ماه پیش تو همین خونه
و همین اتاق چه خاطرات قشنگی از زندگیم ورق زدم ... ولی فقط یک روز بود ... روزی که حتی به
بیست و چهار ساعت هم طول نکشید.
ساعت جیبی توی دستم رو برای هزارمین بار بازش کردم و عکس یادگاریه پشتش رو نگاه کردم ،
این عکس مال شب تولدم بود، اولین تولدی که من تو خونه مامان جون گرفتم و چقدر خنده م
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
واقعی و قبراق بود، منو هورام با هم سِلفی گرفتیم هر دومون کنار هم ایستادیم و با یه خنده پهن و
واقعی عکس گرفتیم، اون شب پقدر شاد بودم و چقدر خندیدم اما حالا ...
حتی تاریخ آخرین باری که به طور واقعی خندیدم یادم نیست.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_پانصدوسی
چند دقیقه ای میشد که مامان با بغض تو چهار چوب در اتاقم ایستاده بود و با چشمهای اشک بارش
بهم نگاه میکرد ... از صبح روزه سکوت گرفته بودم و با هیچکس حتی یک کلمه هم حرف نزدم با
هیچکس ... حتی وقتی مامان جون به خونمون زنگ زد و خواست باهام حرف بزنه مامانم گفت اصلاً
شرایط حرف زدن نداره گفت بهش بگو :
#همراهان گرامی در کانال VIP ما رمان هارا بدون تبلیغات به سرعت و روزانه 9 پارت بخوانید .برای ثبت نام به انتهای همین پارت رمان مراجعه کنید👌😍
" برات آرزوی خوشبختی میکنم مادر ، بگو تا دنیا دنیاست مدیونتم که پسرمو دوباره بهم
برگردوندی ، دلم میخواست بیام واسه بدرقه کردنت اما روسیاهتم تورو خدا حلالمون کن ... هممونو
ببخش"
بخاطر قولی که دادم و گفتم متین رو آزاد میکنم مدیونم بود ... فرزین تو این یکماه همه تلاشش رو
کرد تا جرمش رو تبرئه کنه و یه جورایی هم موفق شد اما طبق تبصره قانونی حداقل شش ماه حبس
رو اجباراً باید سپری میکرد ... شش ماه در مقایسه با پونزده سال شبیه یه وزش تند باده که بعد از
دقایقی محو میشد و هیچ اثری ازش باقی نمیموند، بنظرم این مدت حبس کوتاه کمی هم عادلانه
بود تا با گذر کردن این روزها بفهمه هر اشتباهی تاوان داره.
وقتی مامان پیغامش رو بهم رسوند باز هم پوزخند زدم از نوع همون پوزخندهایی که در جواب
جمله دلداری دهنده خواهرم زدم، این روزها جواب اصرار مامان به غذا خوردنم ، جواب ابراز محبت
فرزین و جواب هر کسی که برای ملایمت و سازشگری بهم نزدیک میشد فقط در سکوت پوزخند بود
و پوزخند.
با همون سکوت عجین شده م از روی تخت بلند شدم و مقابل آینه ایستادم ،شال مشکیم رو رو
لباسهای سر تا پا مشکیم سر کردم و تو آینه به خودم خیره شدم ... خب من عزادار بودم و حالا تازه
عزای اصلیم شروع شده بود، برخلاف چیزی که همه تصور میکردن تموم شده ...
تو دلم گفتم " صبا یا امروز از داغ فراغش میمیری یا سالم به مقصد میرسی و طی روزهای آتی ذره
ذره جون میدی تا از نبودش بمیری "
بدون شک میمردم، بغض تو گلوم نشست همون بغضی که این روزها یارو یاورم شده بود ... به ثانیه
نکشید اشک داغی رو گونه م افتاد ... اشکهایی که تو این شبها تنها همدم خلوت و حال نفرت انگیزم
بودن .
از توآینه مامان رودیدم که پشت سرم ایستاد و لحظه ای بعد دستهاش رو دور بازو و تنم پیچید و با
گذاشتن سرش رو شونه م با صدای بلندی گریه کرد.
همه چیز تموم شده بود و همه داشتن با چشمهاشون مُردن صبا رو تماشا میکردن ای کاش کسی
میتونست برام کاری کنه ... ای کاش این روزها با یه چرت کوتاه یا یه پلک زدن تموم میشدن ،مثلاً
پلک میزدم و به محض باز کردن برگ جدیدی از زندگیم تو چند سال آینده به روم باز میشد ... ای
کاش ... ای کاش من هیچوقت عاشق هورام نمیشدم .
- چمدونارو گذاشتیم تو ماشین اگه آماده این کم کم بیاین که دیر نرسیم به پرواز.
صدای گرفته مامان تو همون حالتی که بهم تکیه داده بود ، فرزین رو خطاب کرد :
- خدایا ... خدایا بچم داره از بین میره ... چیکارکنم ... چیکار کنم فرزین بچم داره نابود میشه؟
قدمهای فرزین آروم آروم به داخل اتاقم وارد شدن از صبح که اینجا بود حتی یه نیم نگاه هم بطرفش
نکردم ... طبق این چند روز خودم رو تو این اتاق حبس کردم و وانمود میکردم که مشغول جمع
کردن وسایل و بستن چمدونمم .
مچ دست مامانم رو گرفت و کمی ازم دورش کرد و آروم و خشدار گفت :
- ای بابا چرا شلوغش میکنی زنعمو ؟ دور از جونم باشه مگه من مُردم، نمیذارم آب تو دلش تکون
نمیخوره ، همه چی درست میشه ، وقتی از اینجا بریم صبا هم کم کم یادش میره اینجا چه روزگاری
داشته ، نابود نمیشه ما کنارشیم ، منو شما نمیذارین بیشتر از این غصه بخوره.
باز هم پوزخند زدم ، چقدر احمقانه فکر میکرد که من یادم میره درست یک ماه پیش تو همین خونه
و همین اتاق چه خاطرات قشنگی از زندگیم ورق زدم ... ولی فقط یک روز بود ... روزی که حتی به
بیست و چهار ساعت هم طول نکشید.
ساعت جیبی توی دستم رو برای هزارمین بار بازش کردم و عکس یادگاریه پشتش رو نگاه کردم ،
این عکس مال شب تولدم بود، اولین تولدی که من تو خونه مامان جون گرفتم و چقدر خنده م
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
واقعی و قبراق بود، منو هورام با هم سِلفی گرفتیم هر دومون کنار هم ایستادیم و با یه خنده پهن و
واقعی عکس گرفتیم، اون شب پقدر شاد بودم و چقدر خندیدم اما حالا ...
حتی تاریخ آخرین باری که به طور واقعی خندیدم یادم نیست.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025