❌#برادرشوهرم_و_من
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_پانصدوبیستوچهار
میدونستم رو سیاه گفتنش بیشتر بخاطر اون شبیِ که تلفنی آب پاکی رو رو دستم ریخت و بهم
فهموند دیگه تو این خونه جایی ندارم من ازش دلخور نبودم و حتی دلم نمیخواست کلمه ای از اون
شب به زبون بیارم امروز فقط روز وداع بود ، مامان جون سینی رو جلوم گرفت و با لبخند گفت :
- بهرحال خوشحالم کردی که اومدی عزیزم خیلی دلم میخواست ببینمت .
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لبخند کوتاهی زدم و یکی از لیوانهای شربت آلبالو رو برداشتم و رو میز عسلیه جلوم گذاشتم.
مامان جون هم لیوان شربت خودش رو برداشت و با گذاشتن سینی رومیز، کنارم رو مبل تک نفره
نشست.
سکوت سنگینی بینمون حکفرما شد ،باید از یه جایی شروع میکردم ، به لیوان شربت مقابلم خیره
شدم و بدون مقدمه گفتم :
- دیروز رفته بودم ملاقات متین ؟
چشمهام رو به صورتش دوختم تا واکنشش روببینم ،با حالت تعجب بهم نگاه کرد اما چیزی نپرسید
که دوباره ادامه دادم :
- من دارم میرم خارج مامان جون ، دارم واسه همیشه از اینجا میرم ، نمیدونم تا چند روز دیگه
اینجام ولی الان اومدم واسه خداحافظی ،نگران متین هم نباش من با فرزین حرف زدم تا هر کاری
لازمه بکنه که از زندان آزاد بشه.
با بغض شدیدی ناباور چونه ش لرزید و بهت وار گفت :
- صبا ... مادر ! الهی قربونت برم دخترم خوب کردی رفتی پیشش، نمیدونم باهاش حرف زدی یا نه
اما متین بچم ...
- میدونم مامان جون ، میدونم ، متین خودش همه چیو تعریف کرد، خداروشکر دیگه جیز پنهونی
نیست که ندونم چیه ، ما همه تو یه آتیش سوختیم ، متین تو آتیش طمع بابام سوخت منم تو
آتیش طمع اون ، حرص و طمع جفتشون زندگیه هممونو سوزوندن.
مامان جون با هاله ای از غم و اشک سرش رو به معنای تائید حرفهام تکون داد که شوک قوی تری
بهش تزریق کردم.
#آخرین فرصت برای #عضویت در کانال VIP.کانال VIP روزانه 9 پارت و همزمان 3 رمان بدون تبلیغ بخوانید. تا پایان شهریور فرصت ثبت نام با کمترین قیمت . برای ثبت نام به انتهای صفحه مراجعه نمایید.😍
- من میخوام با فرزین ازدواج کنم ... میخوام خاطراتمو اینجا دفن کنم و از اینجا بریم.
به ضرب سرش رو بالا گرفت و با تعجب بزرگی گفت :
- میخوای با فرزین ازدواج کنی ؟
چرا تعجب میکنه ؟ مگه ازدواجم با شخص دیگه ای تعجب داره ؟ مگه این خواسته خودشون نبود که
من برم تا هورام از من بریده بشه ؟ نکنه انتظار داره منتظر بمونم تا متین از زندان آزاد بشه تا دوباره
برم زن متین بشم !
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_پانصدوبیستوچهار
میدونستم رو سیاه گفتنش بیشتر بخاطر اون شبیِ که تلفنی آب پاکی رو رو دستم ریخت و بهم
فهموند دیگه تو این خونه جایی ندارم من ازش دلخور نبودم و حتی دلم نمیخواست کلمه ای از اون
شب به زبون بیارم امروز فقط روز وداع بود ، مامان جون سینی رو جلوم گرفت و با لبخند گفت :
- بهرحال خوشحالم کردی که اومدی عزیزم خیلی دلم میخواست ببینمت .
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لبخند کوتاهی زدم و یکی از لیوانهای شربت آلبالو رو برداشتم و رو میز عسلیه جلوم گذاشتم.
مامان جون هم لیوان شربت خودش رو برداشت و با گذاشتن سینی رومیز، کنارم رو مبل تک نفره
نشست.
سکوت سنگینی بینمون حکفرما شد ،باید از یه جایی شروع میکردم ، به لیوان شربت مقابلم خیره
شدم و بدون مقدمه گفتم :
- دیروز رفته بودم ملاقات متین ؟
چشمهام رو به صورتش دوختم تا واکنشش روببینم ،با حالت تعجب بهم نگاه کرد اما چیزی نپرسید
که دوباره ادامه دادم :
- من دارم میرم خارج مامان جون ، دارم واسه همیشه از اینجا میرم ، نمیدونم تا چند روز دیگه
اینجام ولی الان اومدم واسه خداحافظی ،نگران متین هم نباش من با فرزین حرف زدم تا هر کاری
لازمه بکنه که از زندان آزاد بشه.
با بغض شدیدی ناباور چونه ش لرزید و بهت وار گفت :
- صبا ... مادر ! الهی قربونت برم دخترم خوب کردی رفتی پیشش، نمیدونم باهاش حرف زدی یا نه
اما متین بچم ...
- میدونم مامان جون ، میدونم ، متین خودش همه چیو تعریف کرد، خداروشکر دیگه جیز پنهونی
نیست که ندونم چیه ، ما همه تو یه آتیش سوختیم ، متین تو آتیش طمع بابام سوخت منم تو
آتیش طمع اون ، حرص و طمع جفتشون زندگیه هممونو سوزوندن.
مامان جون با هاله ای از غم و اشک سرش رو به معنای تائید حرفهام تکون داد که شوک قوی تری
بهش تزریق کردم.
#آخرین فرصت برای #عضویت در کانال VIP.کانال VIP روزانه 9 پارت و همزمان 3 رمان بدون تبلیغ بخوانید. تا پایان شهریور فرصت ثبت نام با کمترین قیمت . برای ثبت نام به انتهای صفحه مراجعه نمایید.😍
- من میخوام با فرزین ازدواج کنم ... میخوام خاطراتمو اینجا دفن کنم و از اینجا بریم.
به ضرب سرش رو بالا گرفت و با تعجب بزرگی گفت :
- میخوای با فرزین ازدواج کنی ؟
چرا تعجب میکنه ؟ مگه ازدواجم با شخص دیگه ای تعجب داره ؟ مگه این خواسته خودشون نبود که
من برم تا هورام از من بریده بشه ؟ نکنه انتظار داره منتظر بمونم تا متین از زندان آزاد بشه تا دوباره
برم زن متین بشم !
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025