❌#برادرشوهرم_و_من
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_پانصدوبیستوسه
آروم و با صدایی دورگه گفتم :
- من سیم کارتمو شکوندم ، چیزی ندارم که مامان بخواد بهم زنگ بزنه ، اگه یه موقع بهت زنگ زد
بهش نگو که اومدم اینجا ،میدونم کاری بهم نداره اما خودم نمیخوام چیزی بدونه.
مستقیم بهش نگاه کردم ، چشمهاش نگرانم بودن و نگرانیش هیچ جذابیتی برام نداشت ،سرش رو
تکون داد و آهسته گفت :
#آخرین فرصت برای #عضویت در کانال VIP.کانال VIP روزانه 9 پارت و همزمان 3 رمان بدون تبلیغ بخوانید. تا پایان شهریور فرصت ثبت نام با کمترین قیمت . برای ثبت نام به انتهای صفحه مراجعه نمایید.😍
- حتی نمیدونه حالت بد شده بردمت بیمارستان " دستی به صورتش کشید و بی حوصله و کلافه
گفت " منتظرت بمونم تا بیای ؟
دستگیره در رو پایین کشیدم :
- نه تو برو امروز خیلی اذیتت کردم، بعد خودم میرم .
دوباره باشه ای گفت ولی با حرص محسوس واری ... اصرار بیشتر رو جایز ندید ، همین که در رو باز
کردم و از ماشین پیاده شدم خطابم کرد :
- مواظب خودت باشیا تازه از بیمارستان اومدیم نری بشینی پیش مامان جونت اون یکی بگه تو
بیست تا بگی باز حالت خراب بشه شب بیام مِیّت وَر دارم ببرم سریع سرهَمش کن بره بعد برو خونه
استراحت کن.
پوزخند تلخی زدم و بی حس و حال بهش نگاه کردم، چرا دلسوزیهای هیچ مرد دیگه ای روم تاثیر
نمیذاره تازه یه جورایی چندشم میشه، اما هورام از همون روزهای اولی که از اخساسش بیخبر بودم
دلسوزی و نگرانیهاش برام یه قدرت خاصی داشت که دلم رو به بودن و پشتوانه ش گرم میکرد؛
فرزین لبخندی زد و آرومتر گفت :
- همین امروزه فقط دیگه تمومش کن بره عزیزم ، تقریباً میشه گفت با همشون غزل وداعتو خوندی
دیگه چیزی به آخرش نمونده.
بی هیچ حرفی به سمت خونه مامان جون رفتم ، کاش فرزین این واقعیتها رو مثل پتک تو سرم
نمیزد و اجازه میداد آروم آروم باهاشون کنار بیام ،من یه زمانی عروس این خونواده بودم، الان هم
عروس این خونواده م ، با این تفاوت که اینبار عروس بزرگ خونواده سازگارم ، فرزین هنوز نرفته بود
به پشت سرم نگاه کردم ، دیدم شیشه دودیه ماشینش رو پایین آورده و زل زده بهم نگاه میکنه ، من
دارم حسرت روزهای خوبم رو مرور میکنم روزهایی که قرار بود کنار هورام نصیبم بشن و همه اونها با
حضور دو عضو جدید ازم گرفته شدن ، البته اگر عادلانه حرف بزنم اون دو عضو "جدید" نبودن در
اصل من خیلی یهویی وارد دنیای پر ماجرای اون خونواده سه نفره شدم که باید برای همیشه میرفتم.
برگشتم و بدون درنگ و تعلل زنگ خونه رو فشار دادم که بعد از چند ثانیه صدای ذوق زده و
متعجب مامان جون تو آیفون پیچید :
- سلام عزیزدلم ، الهی قربونت برم مادر خوش اومدی بیا تو دختر خوشکلم بیا تو مادر.
در که باز شد لبخند محوی رو لبم نشست، از مامان جون یه درصد هم دلگیر نبودم و مخالفتش برای
رابطه منو هورام حقیقتی انکار نشدنی بود، خب من یه زمانی زن پسر کوچیکش بودم و تو فرهنگ
هیچ خونواده ای یه همچین موضوعی قابل هضم نیست که شوهر سابق نظاره گر ازدواج زنش با
برادرش باشه ، به سمت فرزین پیچیدم و با تکون دادن سرم ازش تشکر کردم تا بره، لبخندی به
هوای اون بو ،عطر تنش رو عمیق نفس کشیدم.
رو مبل نشسته بودم و به عکس خاطره انگیز دسته جمعیمون که تو ویلای شمال گرفته بودیم نگاه
میکردم ، قاب عکس رو میز بزرگ ال سی دی بهم چشمک میزد و خاطره شیرین اون روز رو برام
تداعی کرد.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
آه پر حسرتی کشیدم به خودم قول دادم که دیگه هیچ خاطره ای رو مرور نکنم و با این فکر نگاه از
قاب عکس گرفتم ، مامان جون با سینیه شربت از آشپزخونه بیرون اومد :
- چه خوب شد اومدی ، خیلی دلتنگت بودم صبا جان ، خودمم که روم نمیشد بیام پیشتون ،پیش
تو و مامانت خیلی رو سیاهم مادر.
- اینجوری نگین مامان جون شما هر وقت بیاین قدمتون رو چشممونه .
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_پانصدوبیستوسه
آروم و با صدایی دورگه گفتم :
- من سیم کارتمو شکوندم ، چیزی ندارم که مامان بخواد بهم زنگ بزنه ، اگه یه موقع بهت زنگ زد
بهش نگو که اومدم اینجا ،میدونم کاری بهم نداره اما خودم نمیخوام چیزی بدونه.
مستقیم بهش نگاه کردم ، چشمهاش نگرانم بودن و نگرانیش هیچ جذابیتی برام نداشت ،سرش رو
تکون داد و آهسته گفت :
#آخرین فرصت برای #عضویت در کانال VIP.کانال VIP روزانه 9 پارت و همزمان 3 رمان بدون تبلیغ بخوانید. تا پایان شهریور فرصت ثبت نام با کمترین قیمت . برای ثبت نام به انتهای صفحه مراجعه نمایید.😍
- حتی نمیدونه حالت بد شده بردمت بیمارستان " دستی به صورتش کشید و بی حوصله و کلافه
گفت " منتظرت بمونم تا بیای ؟
دستگیره در رو پایین کشیدم :
- نه تو برو امروز خیلی اذیتت کردم، بعد خودم میرم .
دوباره باشه ای گفت ولی با حرص محسوس واری ... اصرار بیشتر رو جایز ندید ، همین که در رو باز
کردم و از ماشین پیاده شدم خطابم کرد :
- مواظب خودت باشیا تازه از بیمارستان اومدیم نری بشینی پیش مامان جونت اون یکی بگه تو
بیست تا بگی باز حالت خراب بشه شب بیام مِیّت وَر دارم ببرم سریع سرهَمش کن بره بعد برو خونه
استراحت کن.
پوزخند تلخی زدم و بی حس و حال بهش نگاه کردم، چرا دلسوزیهای هیچ مرد دیگه ای روم تاثیر
نمیذاره تازه یه جورایی چندشم میشه، اما هورام از همون روزهای اولی که از اخساسش بیخبر بودم
دلسوزی و نگرانیهاش برام یه قدرت خاصی داشت که دلم رو به بودن و پشتوانه ش گرم میکرد؛
فرزین لبخندی زد و آرومتر گفت :
- همین امروزه فقط دیگه تمومش کن بره عزیزم ، تقریباً میشه گفت با همشون غزل وداعتو خوندی
دیگه چیزی به آخرش نمونده.
بی هیچ حرفی به سمت خونه مامان جون رفتم ، کاش فرزین این واقعیتها رو مثل پتک تو سرم
نمیزد و اجازه میداد آروم آروم باهاشون کنار بیام ،من یه زمانی عروس این خونواده بودم، الان هم
عروس این خونواده م ، با این تفاوت که اینبار عروس بزرگ خونواده سازگارم ، فرزین هنوز نرفته بود
به پشت سرم نگاه کردم ، دیدم شیشه دودیه ماشینش رو پایین آورده و زل زده بهم نگاه میکنه ، من
دارم حسرت روزهای خوبم رو مرور میکنم روزهایی که قرار بود کنار هورام نصیبم بشن و همه اونها با
حضور دو عضو جدید ازم گرفته شدن ، البته اگر عادلانه حرف بزنم اون دو عضو "جدید" نبودن در
اصل من خیلی یهویی وارد دنیای پر ماجرای اون خونواده سه نفره شدم که باید برای همیشه میرفتم.
برگشتم و بدون درنگ و تعلل زنگ خونه رو فشار دادم که بعد از چند ثانیه صدای ذوق زده و
متعجب مامان جون تو آیفون پیچید :
- سلام عزیزدلم ، الهی قربونت برم مادر خوش اومدی بیا تو دختر خوشکلم بیا تو مادر.
در که باز شد لبخند محوی رو لبم نشست، از مامان جون یه درصد هم دلگیر نبودم و مخالفتش برای
رابطه منو هورام حقیقتی انکار نشدنی بود، خب من یه زمانی زن پسر کوچیکش بودم و تو فرهنگ
هیچ خونواده ای یه همچین موضوعی قابل هضم نیست که شوهر سابق نظاره گر ازدواج زنش با
برادرش باشه ، به سمت فرزین پیچیدم و با تکون دادن سرم ازش تشکر کردم تا بره، لبخندی به
هوای اون بو ،عطر تنش رو عمیق نفس کشیدم.
رو مبل نشسته بودم و به عکس خاطره انگیز دسته جمعیمون که تو ویلای شمال گرفته بودیم نگاه
میکردم ، قاب عکس رو میز بزرگ ال سی دی بهم چشمک میزد و خاطره شیرین اون روز رو برام
تداعی کرد.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
آه پر حسرتی کشیدم به خودم قول دادم که دیگه هیچ خاطره ای رو مرور نکنم و با این فکر نگاه از
قاب عکس گرفتم ، مامان جون با سینیه شربت از آشپزخونه بیرون اومد :
- چه خوب شد اومدی ، خیلی دلتنگت بودم صبا جان ، خودمم که روم نمیشد بیام پیشتون ،پیش
تو و مامانت خیلی رو سیاهم مادر.
- اینجوری نگین مامان جون شما هر وقت بیاین قدمتون رو چشممونه .
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025