❌#برادرشوهرم_و_من
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_پانصدوشانزده
چند قدم جلو اومد و بهم نزدیک شد ، بغض داشتم و ای کاش میتونستم از دید فرزین پنهونش کنم.
نگاهم رو انحراف میدادم تا برق اشکشون توجهش رو جلب نکنه اما فرزین محکم گفت :
- نگام کن صبا.
با تعلل بهش نگاه کردم ، سری با تاسف به نشونه دیدن حال خرابم تکون داد و با نفس عمیقی که
کشید آروم گفت :
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- من پرونده پر ماجرایی دارم صبا خودتم خوب منو میشناسی، اگه میخوام با هم باشیم ربطی به
عشق و علاقه گول زنکی نداره از نظر من عشق یعنی شاد بودن تو زندگی ، یعنی خندیدن از ته دل ،
یعنی زندگی کردن واقعی ، من نمیخوام ادای مردسالارای قدیمو برات دربیارم که بگم عقد دختر
عمو و پسرعمورو تو آسمونا بستن ، من میخوام هردومون با هم یه زندگیه آروم و بی دغدغه رو شروع
کنیم ، من گذشتمو کامل ریختم دور تو هم گذشتتو دور بریز زندگیه جدیدتو شروع کن ، متین ،
هورام و زن وبچش ، و حتی مامانش همه اینا یه خاطره بودن که تجربشون کردی و حالا تموم شدن
مثل خاطرات تلخ و شیرینی که هر آدمی تو زندگیش تجربه میکنه تا بزرگ بشه، منم مثل تو با
خاطرات خوب و بدم بزرگ شدم حالا وقت بستن این دفتر خاطراته و باز کردن یه دفتر جدید از
زندگیت ... من خواستتو انجام میدم اگه میخوای آزادش کنم حرفی ندارم، بهت کمک میکنم تا هر
چه سریعتر این دفترو ببندی و یه شروع تازه داشته باشی ، من کارارو سریع انجام میدم تا زودتر از
اینجا بریم.
چشمهام رو بستم و با صدای لرزون و پر خواهشی گفتم :
- میشه برم ؟
فرزین فاصله کوتاه بینمون رو کم کرد و آروم گفت :
- امروز مهمونم بودیا ... ناهار قرار بود پیشم باشی دلم نمیخواد با این حال و روز از اینجا بری !
اشکم رو گونه م چکید و نگاهش رنگ باخت، با بغض و حالی خراب خفه شده گفتم :
- یه جوریم ، دلم میخواد فقط برم بیرون ! حس میکنم دارم خفه میشم.
گوشه لبش رو جویید و متاثرو نگران بهم نگاه کرد و گفت :
- میخوای بیام همرات ؟
سرم رو به طرفین تکون دادم :
- میخوام تنها باشم یکم قدم میزنم بعدش میرم خونه ...
بیشتر از این مخالفت نکرد ، شاید میدونست وقت وداع با دلم و همون دفتر خاطراتیه که ازش دَم
میزد و باید بهم این اجازه رو میداد تا با خلوت و تنهاییه خودم این دفتر خاطرات پر رمز و راز رو
ببندم ، خاطراتی که با هر کدومش قلبم سفت تر و مچاله تر میشد و چیزی شبیه زوزه سر میداد ،
باید تمومش میکردم حکایت این دفتر به پایان رسیده بود و من باید همین امروز گنجینه ارزشمندم
رو به خاک میسپردم.
از خونه بیرون اومدم مدیونش بودم که به نظرم احترام گذاشت و اجازه داد امروز هم برای خودم تنها
باشم ؛ با بیرون اومدنم و با هرقدمی که برمیداشتم اشکهام راه خودشون رو در پیش گرفتن ، با هر
قدمم یک خاطره برام مرور میشد و اشک سرکش دیگه ای از چشمم میچکید، دست رو قلبم
گذاشتم دیگه حتی تپش نمیکرد انگار دیگه هیچ علائم حیاتی نداشت، به خودم گفتم همین امروز
خاطراتشو، روزهای خوشی که باهاش داشتی و لحظات و خودش رو کنار بذار همه چیز تموم شد
صبا ... همه چیر تموم شد.
گوشی رو از تو کیفم در آوردم و روشنش کردم، سنگ نبودم اما روزگار سنگی رو دلم گذاشته بود که
فرصت عاشقی و لذت زندگی رو بهم نمیداد، صفحه گوشی با چند تا پیام از حامل محبوبش باز شد،
بغضم پررنگ تر شد و با دردی که دلم دچار شده بود شماره ش رو گرفتم ، به خودم گفتم تموم شد
صبا این آخرین تماسته و آخرین باریه که صدای دلنشینش گوشِت رو نوازش میده.
با صداش غم بزرگی تو تار تار دلم نشست که با حس عمیقی از جنس محبت و علاقه گفت :
- کجایی قربونت برم ، دل نگرون شدم کلی بهت زنگ زدم گوشیت خاموش بود، صبح پیام دادم
گفتم حتماً خوابی دلم نیومد بهت زنگ بزنم بیدارت کنم ، پیاممو خوندی ؟
#آخرین فرصت برای #عضویت در کانال VIP.کانال VIP روزانه 9 پارت و همزمان 3 رمان بدون تبلیغ بخوانید. تا پایان شهریور فرصت ثبت نام با کمترین قیمت . برای ثبت نام به انتهای صفحه مراجعه نمایید.😍
با صداش خاطرات برام مرور شدن، از روزی که باهاشون آشنا شدم تا روزی که با متین ازدواج کردم
و روزی که توسط بوسه ممنوعه ش بوسیده شدم و همین دیروز ، روزی که لعنتی ترین خاطرات رو
به همراه داشت، همین دیروزی که خنده های ذوق زده و خوشحالش از جلو چشمهام محو نمیشدن.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_پانصدوشانزده
چند قدم جلو اومد و بهم نزدیک شد ، بغض داشتم و ای کاش میتونستم از دید فرزین پنهونش کنم.
نگاهم رو انحراف میدادم تا برق اشکشون توجهش رو جلب نکنه اما فرزین محکم گفت :
- نگام کن صبا.
با تعلل بهش نگاه کردم ، سری با تاسف به نشونه دیدن حال خرابم تکون داد و با نفس عمیقی که
کشید آروم گفت :
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- من پرونده پر ماجرایی دارم صبا خودتم خوب منو میشناسی، اگه میخوام با هم باشیم ربطی به
عشق و علاقه گول زنکی نداره از نظر من عشق یعنی شاد بودن تو زندگی ، یعنی خندیدن از ته دل ،
یعنی زندگی کردن واقعی ، من نمیخوام ادای مردسالارای قدیمو برات دربیارم که بگم عقد دختر
عمو و پسرعمورو تو آسمونا بستن ، من میخوام هردومون با هم یه زندگیه آروم و بی دغدغه رو شروع
کنیم ، من گذشتمو کامل ریختم دور تو هم گذشتتو دور بریز زندگیه جدیدتو شروع کن ، متین ،
هورام و زن وبچش ، و حتی مامانش همه اینا یه خاطره بودن که تجربشون کردی و حالا تموم شدن
مثل خاطرات تلخ و شیرینی که هر آدمی تو زندگیش تجربه میکنه تا بزرگ بشه، منم مثل تو با
خاطرات خوب و بدم بزرگ شدم حالا وقت بستن این دفتر خاطراته و باز کردن یه دفتر جدید از
زندگیت ... من خواستتو انجام میدم اگه میخوای آزادش کنم حرفی ندارم، بهت کمک میکنم تا هر
چه سریعتر این دفترو ببندی و یه شروع تازه داشته باشی ، من کارارو سریع انجام میدم تا زودتر از
اینجا بریم.
چشمهام رو بستم و با صدای لرزون و پر خواهشی گفتم :
- میشه برم ؟
فرزین فاصله کوتاه بینمون رو کم کرد و آروم گفت :
- امروز مهمونم بودیا ... ناهار قرار بود پیشم باشی دلم نمیخواد با این حال و روز از اینجا بری !
اشکم رو گونه م چکید و نگاهش رنگ باخت، با بغض و حالی خراب خفه شده گفتم :
- یه جوریم ، دلم میخواد فقط برم بیرون ! حس میکنم دارم خفه میشم.
گوشه لبش رو جویید و متاثرو نگران بهم نگاه کرد و گفت :
- میخوای بیام همرات ؟
سرم رو به طرفین تکون دادم :
- میخوام تنها باشم یکم قدم میزنم بعدش میرم خونه ...
بیشتر از این مخالفت نکرد ، شاید میدونست وقت وداع با دلم و همون دفتر خاطراتیه که ازش دَم
میزد و باید بهم این اجازه رو میداد تا با خلوت و تنهاییه خودم این دفتر خاطرات پر رمز و راز رو
ببندم ، خاطراتی که با هر کدومش قلبم سفت تر و مچاله تر میشد و چیزی شبیه زوزه سر میداد ،
باید تمومش میکردم حکایت این دفتر به پایان رسیده بود و من باید همین امروز گنجینه ارزشمندم
رو به خاک میسپردم.
از خونه بیرون اومدم مدیونش بودم که به نظرم احترام گذاشت و اجازه داد امروز هم برای خودم تنها
باشم ؛ با بیرون اومدنم و با هرقدمی که برمیداشتم اشکهام راه خودشون رو در پیش گرفتن ، با هر
قدمم یک خاطره برام مرور میشد و اشک سرکش دیگه ای از چشمم میچکید، دست رو قلبم
گذاشتم دیگه حتی تپش نمیکرد انگار دیگه هیچ علائم حیاتی نداشت، به خودم گفتم همین امروز
خاطراتشو، روزهای خوشی که باهاش داشتی و لحظات و خودش رو کنار بذار همه چیز تموم شد
صبا ... همه چیر تموم شد.
گوشی رو از تو کیفم در آوردم و روشنش کردم، سنگ نبودم اما روزگار سنگی رو دلم گذاشته بود که
فرصت عاشقی و لذت زندگی رو بهم نمیداد، صفحه گوشی با چند تا پیام از حامل محبوبش باز شد،
بغضم پررنگ تر شد و با دردی که دلم دچار شده بود شماره ش رو گرفتم ، به خودم گفتم تموم شد
صبا این آخرین تماسته و آخرین باریه که صدای دلنشینش گوشِت رو نوازش میده.
با صداش غم بزرگی تو تار تار دلم نشست که با حس عمیقی از جنس محبت و علاقه گفت :
- کجایی قربونت برم ، دل نگرون شدم کلی بهت زنگ زدم گوشیت خاموش بود، صبح پیام دادم
گفتم حتماً خوابی دلم نیومد بهت زنگ بزنم بیدارت کنم ، پیاممو خوندی ؟
#آخرین فرصت برای #عضویت در کانال VIP.کانال VIP روزانه 9 پارت و همزمان 3 رمان بدون تبلیغ بخوانید. تا پایان شهریور فرصت ثبت نام با کمترین قیمت . برای ثبت نام به انتهای صفحه مراجعه نمایید.😍
با صداش خاطرات برام مرور شدن، از روزی که باهاشون آشنا شدم تا روزی که با متین ازدواج کردم
و روزی که توسط بوسه ممنوعه ش بوسیده شدم و همین دیروز ، روزی که لعنتی ترین خاطرات رو
به همراه داشت، همین دیروزی که خنده های ذوق زده و خوشحالش از جلو چشمهام محو نمیشدن.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025