❌#برادرشوهرم_و_من
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_پانصدوپانزده
با عصبانیت و سریع از جا بلند شد، اون لحظه با وجود فکر سرگردون و آشفته م، از ته دل دوست
داشتم تو سرش بکوبم و بگم " برو لباس بپوش ، همینجوریش از اومدن به اینجا و حرف زدن در
مورد پیشنهادت حس خوبی ندارم حداقل تو یکم مراعات کن تا کمتر این حال و هوای درمونده و
عذاب آور رو داشته باشم"
#آخرین فرصت برای #عضویت در کانال VIP.کانال VIP روزانه 9 پارت و همزمان 3 رمان بدون تبلیغ بخوانید. تا پایان شهریور فرصت ثبت نام با کمترین قیمت . برای ثبت نام به انتهای صفحه مراجعه نمایید.😍
فکرم پیش گوشیم بود، از اینکه گوشیم خاموش بود و خبری از هورام نداشتم انگار قلبم رو هم کنار
گوشی جا گذاشته بودم ، فرزین راه میرفت ، باز هم حرف میزد، از اون حرفهای تکراری که متین
باهام چیکار کرده یا اون برام چه زندگی ای رو ساخته و باید تقاص کارهاش رو پس بده اما خدا
میدونه که هر کدوم از حرفهاش کوچکترین ارزشی برای حال درمونده م نداشتن، تو پیله سکوت و
غمم فرو رفته بودم و منتظر استارت زدن فرزین بودم که با نظرم اعلان موافقت نشون بده تا هر چه
زودتر از این خونه هم دور بشم ، من حالی رو داشتم تجربه میکردم که هیچ کس و هیچ چیز
نمیتونست این حال عجیب و سختم رو درک کنه ، شبیه این میموند که قلبم رو از سینه م در آورده
بودم و به جایی دور به خاک سپردم که هر لحظه از نبودش سینه م از درد جان گدازی تیر میکشید.
- حواست کجاست دارم با تو حرف میزنم !
با جمله تاکیدی فرزین نگاهم رو از روبه رو گرفتم و بهش نگاه کردم، حوله دور کمرش باز شده بود و
جاش رو به یه تیشرت آبی و شلوارک خال دار بنفش و مشکی داده بود ، فرزین لباس پوشیده بود و
من طبق معمول انقدر درگیر افکارم بودم که متوجه رفتن و برگشتنش از اتاق نشدم .
دستی رو هوا تکون داد و زیر لب زمزمه کرد :
- این که از اختر شوت تره ، معلوم نیست تو چه هپروتی سر میکنه منم دارم واسه خودم زر زر
میکنم.
بلند شدم و با کمی گیجی گفتم:
- حواسم نبود چه میگفتی، خب من که بهت گفتم پیشنهادت قبول فقط شرطم اینه اونم بعد از
اینکه طرفو آزاد کردی کارامونو انجام میدیم بعدش میریم خارج.
چقدر سخت و با لکنت حرف میزدم ، فرزین باز هم با نفوذ و معنادار بهم نگاه کرد ، منو میفهید ، این
آدم دوره دیده حتی از مدل حرف زدنم میفهمید چه چیزی رو الان تو مغزم دارم پردازش میکنم و
حالِ لعنتیم به چه اندوهی گرفتار شده.
آروم سرش رو تکون دادو گفت :
-خب اینی که تو ازم میخوای کار سه سوته ست فقط ... فقط اگه زیرش بزنی چی ؟ من از جِر زنی
اصلاً خوشم نمیاد صبا کسی بخواد دورم بده من بدترشو سرش در میارم.
کیفم رو از رو مبل برداشتم و بلند شدم و مطمئن گفتم :
- ببین فرزین هم تو خوب میدونی هم من که ما جفتمون عاشق هم نیستیم و اگه قراره با هم ازدواج
کنیم بخاطر یه سری چیزاست که ...
شاکی و با اخم گفت :
- مثلاً بخاطر چی ؟
مثل خودش محکم گفتم :
- من میدونم تو دلت چی میگذره و بخاطر چی میخوای باهام ازدواج کنی فرزین ،تو بیشتر از اینکه
حس دوست داشتن داشته باشی بهم حس مسئولیت داری ،به خودتو غیرتت قول دادی که مراقبم
باشی و منو از چیزایی که آزارم دادن دور کنی ، حس مسئولیتی که بابام نه واسه من داشته نه واسه
هنگامه ، تو میخوای بخاطر اون حس هرطور شده منو خوشبخت کنی ، "چونه م از بغض میلرزید
ولی با دردِ دلم ادامه دادم " به خودت گفتی دختر عموم هیچ لذتی از زندگیش نبرده از اون موقع که
مزه تاهلی رو چشیده همش زندگیش تو زهر و تلخی بوده اما من بهش زندگی ای رو میدم که همه
چی فراموشش بشه و بفهمه میتونه خوشبخت باشه حتی اگه کنار کسی که دلش خواسته زندگی
نکرده، تو بخاطر اینا میخوای با من باشی و منم میخوام از اینجا و آدماش فرار کنم میخوام فقط برم
فرزین میخوام ...
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
با همون اخم و جدیت محکم گفت:
- درسته عاشقت نیستم اما انقدر دوست دارم و برام عزیزی که بقول خودت میخوام فقط خوشحالت
کنم ، خوشبختت کنم و اون چیزی که لایقته بهت بدم تو ارزش بالایی داری صبا حقت نیست با
خاطرات نیش دار گذشتت دنیاتو خراب کنی.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_پانصدوپانزده
با عصبانیت و سریع از جا بلند شد، اون لحظه با وجود فکر سرگردون و آشفته م، از ته دل دوست
داشتم تو سرش بکوبم و بگم " برو لباس بپوش ، همینجوریش از اومدن به اینجا و حرف زدن در
مورد پیشنهادت حس خوبی ندارم حداقل تو یکم مراعات کن تا کمتر این حال و هوای درمونده و
عذاب آور رو داشته باشم"
#آخرین فرصت برای #عضویت در کانال VIP.کانال VIP روزانه 9 پارت و همزمان 3 رمان بدون تبلیغ بخوانید. تا پایان شهریور فرصت ثبت نام با کمترین قیمت . برای ثبت نام به انتهای صفحه مراجعه نمایید.😍
فکرم پیش گوشیم بود، از اینکه گوشیم خاموش بود و خبری از هورام نداشتم انگار قلبم رو هم کنار
گوشی جا گذاشته بودم ، فرزین راه میرفت ، باز هم حرف میزد، از اون حرفهای تکراری که متین
باهام چیکار کرده یا اون برام چه زندگی ای رو ساخته و باید تقاص کارهاش رو پس بده اما خدا
میدونه که هر کدوم از حرفهاش کوچکترین ارزشی برای حال درمونده م نداشتن، تو پیله سکوت و
غمم فرو رفته بودم و منتظر استارت زدن فرزین بودم که با نظرم اعلان موافقت نشون بده تا هر چه
زودتر از این خونه هم دور بشم ، من حالی رو داشتم تجربه میکردم که هیچ کس و هیچ چیز
نمیتونست این حال عجیب و سختم رو درک کنه ، شبیه این میموند که قلبم رو از سینه م در آورده
بودم و به جایی دور به خاک سپردم که هر لحظه از نبودش سینه م از درد جان گدازی تیر میکشید.
- حواست کجاست دارم با تو حرف میزنم !
با جمله تاکیدی فرزین نگاهم رو از روبه رو گرفتم و بهش نگاه کردم، حوله دور کمرش باز شده بود و
جاش رو به یه تیشرت آبی و شلوارک خال دار بنفش و مشکی داده بود ، فرزین لباس پوشیده بود و
من طبق معمول انقدر درگیر افکارم بودم که متوجه رفتن و برگشتنش از اتاق نشدم .
دستی رو هوا تکون داد و زیر لب زمزمه کرد :
- این که از اختر شوت تره ، معلوم نیست تو چه هپروتی سر میکنه منم دارم واسه خودم زر زر
میکنم.
بلند شدم و با کمی گیجی گفتم:
- حواسم نبود چه میگفتی، خب من که بهت گفتم پیشنهادت قبول فقط شرطم اینه اونم بعد از
اینکه طرفو آزاد کردی کارامونو انجام میدیم بعدش میریم خارج.
چقدر سخت و با لکنت حرف میزدم ، فرزین باز هم با نفوذ و معنادار بهم نگاه کرد ، منو میفهید ، این
آدم دوره دیده حتی از مدل حرف زدنم میفهمید چه چیزی رو الان تو مغزم دارم پردازش میکنم و
حالِ لعنتیم به چه اندوهی گرفتار شده.
آروم سرش رو تکون دادو گفت :
-خب اینی که تو ازم میخوای کار سه سوته ست فقط ... فقط اگه زیرش بزنی چی ؟ من از جِر زنی
اصلاً خوشم نمیاد صبا کسی بخواد دورم بده من بدترشو سرش در میارم.
کیفم رو از رو مبل برداشتم و بلند شدم و مطمئن گفتم :
- ببین فرزین هم تو خوب میدونی هم من که ما جفتمون عاشق هم نیستیم و اگه قراره با هم ازدواج
کنیم بخاطر یه سری چیزاست که ...
شاکی و با اخم گفت :
- مثلاً بخاطر چی ؟
مثل خودش محکم گفتم :
- من میدونم تو دلت چی میگذره و بخاطر چی میخوای باهام ازدواج کنی فرزین ،تو بیشتر از اینکه
حس دوست داشتن داشته باشی بهم حس مسئولیت داری ،به خودتو غیرتت قول دادی که مراقبم
باشی و منو از چیزایی که آزارم دادن دور کنی ، حس مسئولیتی که بابام نه واسه من داشته نه واسه
هنگامه ، تو میخوای بخاطر اون حس هرطور شده منو خوشبخت کنی ، "چونه م از بغض میلرزید
ولی با دردِ دلم ادامه دادم " به خودت گفتی دختر عموم هیچ لذتی از زندگیش نبرده از اون موقع که
مزه تاهلی رو چشیده همش زندگیش تو زهر و تلخی بوده اما من بهش زندگی ای رو میدم که همه
چی فراموشش بشه و بفهمه میتونه خوشبخت باشه حتی اگه کنار کسی که دلش خواسته زندگی
نکرده، تو بخاطر اینا میخوای با من باشی و منم میخوام از اینجا و آدماش فرار کنم میخوام فقط برم
فرزین میخوام ...
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
با همون اخم و جدیت محکم گفت:
- درسته عاشقت نیستم اما انقدر دوست دارم و برام عزیزی که بقول خودت میخوام فقط خوشحالت
کنم ، خوشبختت کنم و اون چیزی که لایقته بهت بدم تو ارزش بالایی داری صبا حقت نیست با
خاطرات نیش دار گذشتت دنیاتو خراب کنی.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025