❌#برادرشوهرم_و_من
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_چهارصدونودوپنج
اون لحظه نمیفهمید با این سکوتم چقدر به آرامش و خلسه حضورش کنارم نیاز دارم ، حرفهای
متین امروز بلایی به سرم آورده بودن که دلم میخواست فقط یک روز ، فقط همین امروز رو زندگی
کنم ، زنانگی کنم ، برای خودم باشم فارغ از خیال مامانم، فارغ از افکار خش داری که در مورد بابام و
متین و کار ریزبینانه ی فرزین بود ... میخواستم فقط امروز در کنار این مرد ادعای زندگی کردن
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
داشته باشم ... فقط ادعا ... دستهاش هرز رفتن و آروم تنم رو جابجا کرد و پاهام رو از هم بازکرد و
دو طرف کمرش قرار داد ، رو پاهاش نشسته بودم و پاهام هر دوطرف کمرش بود طوری که زانوهام
رو مبل قرار داشتن.
هیچی نگفتم سکوتم همین آرامشی بود که تو ذهنم برای خودم مقدمه چینیش میکردم، نگاه به
سیاهیه چشمهاش بود که با همون نگاه دقیق و نافذش آروم لب زد :
- خوبی عزیزم ؟
خوب نبودم و چقدر سوالش باعث برانگیختگیم شد که بغض بی رحمی چنگالش رو محکم تو گلوم
فشار داد، کاش ازم هیچی نمیپرسید و اجازه میداد بدون هیچ سوال و جوابی از این آرامش کوچیکِ
آغوشش لذت ببرم .
سرم رو به نشونه ی تائید و بصورت ظاهری تکون دادم ، انگار درون دلم براش موشکافی شد که
دست پشت سرم گذاشت و با تکیه دادن به پشتیه مبل طوری نشست که سرم راحت و آسوده رو
شونه ش قرار بگیره.
گیره موهام رو باز کرد و موهای بلند و پر پشتم رو کمر و شونه هام افتادن ، دست گرمش رو بین
موهام فرو برد و آروم آروم شروع به نوازش موهام کرد.
سرم رو قسمت سمت چپ و قلبش بود، صدای تپشهای قلبش رو واضح میشنیدم، تن گرمش و
نفسهای آرام بخشش همه و همه داشتن من رو از دنیای درونم بیرون میکشیدن ، چند دقیقه
سکوتمون ادامه دار شد که با صدای آرومی زمزمه کرد :
- با من حرف بزن صبا ، نذار چیزی تو دلت بمونه هر چی هست بریز بیرون.
بی اختیار و با حرص لب زدم :
- اون لاشخوری که ازش دم میزنی پسر عمومه.
نفس عمیقی کشید و با اون یکی دستش همزمان کمرم رو هم ماساژ داد و گفت :
- میدونم عزیزم ... منم میخوام یه درس به یاد موندنی بهش بدم که دیگه وجود نکنه دنبال ناموسم
دوره بیفته.
پوزخند آرومی زدم که فشار سرانگشتهاش رو کمرم بیشتر شد ،متین انقدر حال و روزم رو به هم
ریخته بود که دلم میخواست تموم عقده هام رو سر هورام خالی کنم.
- چند روزه پیش ازم خواستگاری کرد قراره آخر هفته بهش جواب بدم.
کوتاه خندید و با تمسخر گفت :
- اینم میدونم ... منم واسه همین اینجام عزیزم ،حالا چی میخوای بهش بگی ؟
با تلخی جواب دادم :
- میخوام باهاش ازدواج کنم.
ایندفعه هورام بود که با پوزخندش مسخره م کرد ، با دستم که رو شونه مخالفش بود نیشگون آرومی
ازش گرفتم تا مثل خودش واکنش نشون بدم ... با حرص خاصی از جنس اعتراض گفت :
- تو فقط با یه نفر ازدواج میکنی که اونم منم ...
با کنایه و نیشخند گفتم :
- چه آمار دقیقی هم داده بهت ... تا دیروز سایه همو با تیر میزدین حالا شدین مُخبرچیه هم .
- فعلاً از این بحث بگذریم، از خودت بگو باهام حرف بزن خوشکلم ، رفتی زندان چیشد ؟ هر چی
هست بگو من پیشتم تا آرومت کنم.
#همراهان گرامی در کانال VIP ما بدون تبلیغات روزانه 9 پارت داستان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه مشخص شده بخوانید.
با خودم گفتم " صبا بذار با خیال تو و روزهاش کنارت خوش باشه ، تو هم بااین دقایق خوش باش
چون فردا بدون اون حسرت تموم این خاطرات رو به جون میکشی"
با بغضی که حالا بیشتر از قبل جون گرفته بود لب زدم :
- بابام میدونست یاسی و متین با همن ؟
دوباره نفس بلندی کشید و سفت تر تو بغلش فشارم داد :
- نمیدونم عزیزم ولی وقتی متین میگه به بابای یاسی یه قول و قراری داشته شک نکن اون بی پدرم
یه جورایی غیر مستقیم به بابات رسونده، همینا هم باعث شده که بابات نیش و زهرشو تو چشم
متین فرو کنه.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_چهارصدونودوپنج
اون لحظه نمیفهمید با این سکوتم چقدر به آرامش و خلسه حضورش کنارم نیاز دارم ، حرفهای
متین امروز بلایی به سرم آورده بودن که دلم میخواست فقط یک روز ، فقط همین امروز رو زندگی
کنم ، زنانگی کنم ، برای خودم باشم فارغ از خیال مامانم، فارغ از افکار خش داری که در مورد بابام و
متین و کار ریزبینانه ی فرزین بود ... میخواستم فقط امروز در کنار این مرد ادعای زندگی کردن
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
داشته باشم ... فقط ادعا ... دستهاش هرز رفتن و آروم تنم رو جابجا کرد و پاهام رو از هم بازکرد و
دو طرف کمرش قرار داد ، رو پاهاش نشسته بودم و پاهام هر دوطرف کمرش بود طوری که زانوهام
رو مبل قرار داشتن.
هیچی نگفتم سکوتم همین آرامشی بود که تو ذهنم برای خودم مقدمه چینیش میکردم، نگاه به
سیاهیه چشمهاش بود که با همون نگاه دقیق و نافذش آروم لب زد :
- خوبی عزیزم ؟
خوب نبودم و چقدر سوالش باعث برانگیختگیم شد که بغض بی رحمی چنگالش رو محکم تو گلوم
فشار داد، کاش ازم هیچی نمیپرسید و اجازه میداد بدون هیچ سوال و جوابی از این آرامش کوچیکِ
آغوشش لذت ببرم .
سرم رو به نشونه ی تائید و بصورت ظاهری تکون دادم ، انگار درون دلم براش موشکافی شد که
دست پشت سرم گذاشت و با تکیه دادن به پشتیه مبل طوری نشست که سرم راحت و آسوده رو
شونه ش قرار بگیره.
گیره موهام رو باز کرد و موهای بلند و پر پشتم رو کمر و شونه هام افتادن ، دست گرمش رو بین
موهام فرو برد و آروم آروم شروع به نوازش موهام کرد.
سرم رو قسمت سمت چپ و قلبش بود، صدای تپشهای قلبش رو واضح میشنیدم، تن گرمش و
نفسهای آرام بخشش همه و همه داشتن من رو از دنیای درونم بیرون میکشیدن ، چند دقیقه
سکوتمون ادامه دار شد که با صدای آرومی زمزمه کرد :
- با من حرف بزن صبا ، نذار چیزی تو دلت بمونه هر چی هست بریز بیرون.
بی اختیار و با حرص لب زدم :
- اون لاشخوری که ازش دم میزنی پسر عمومه.
نفس عمیقی کشید و با اون یکی دستش همزمان کمرم رو هم ماساژ داد و گفت :
- میدونم عزیزم ... منم میخوام یه درس به یاد موندنی بهش بدم که دیگه وجود نکنه دنبال ناموسم
دوره بیفته.
پوزخند آرومی زدم که فشار سرانگشتهاش رو کمرم بیشتر شد ،متین انقدر حال و روزم رو به هم
ریخته بود که دلم میخواست تموم عقده هام رو سر هورام خالی کنم.
- چند روزه پیش ازم خواستگاری کرد قراره آخر هفته بهش جواب بدم.
کوتاه خندید و با تمسخر گفت :
- اینم میدونم ... منم واسه همین اینجام عزیزم ،حالا چی میخوای بهش بگی ؟
با تلخی جواب دادم :
- میخوام باهاش ازدواج کنم.
ایندفعه هورام بود که با پوزخندش مسخره م کرد ، با دستم که رو شونه مخالفش بود نیشگون آرومی
ازش گرفتم تا مثل خودش واکنش نشون بدم ... با حرص خاصی از جنس اعتراض گفت :
- تو فقط با یه نفر ازدواج میکنی که اونم منم ...
با کنایه و نیشخند گفتم :
- چه آمار دقیقی هم داده بهت ... تا دیروز سایه همو با تیر میزدین حالا شدین مُخبرچیه هم .
- فعلاً از این بحث بگذریم، از خودت بگو باهام حرف بزن خوشکلم ، رفتی زندان چیشد ؟ هر چی
هست بگو من پیشتم تا آرومت کنم.
#همراهان گرامی در کانال VIP ما بدون تبلیغات روزانه 9 پارت داستان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه مشخص شده بخوانید.
با خودم گفتم " صبا بذار با خیال تو و روزهاش کنارت خوش باشه ، تو هم بااین دقایق خوش باش
چون فردا بدون اون حسرت تموم این خاطرات رو به جون میکشی"
با بغضی که حالا بیشتر از قبل جون گرفته بود لب زدم :
- بابام میدونست یاسی و متین با همن ؟
دوباره نفس بلندی کشید و سفت تر تو بغلش فشارم داد :
- نمیدونم عزیزم ولی وقتی متین میگه به بابای یاسی یه قول و قراری داشته شک نکن اون بی پدرم
یه جورایی غیر مستقیم به بابات رسونده، همینا هم باعث شده که بابات نیش و زهرشو تو چشم
متین فرو کنه.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025