❌#برادرشوهرم_و_من
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_چهارصدونودوسه
آدمهای نفرت انگیز زندگیم همه پست بودن، نامرد بودن و هر کدوم به فکر منافع خودش بود ...
فکرم به سمت هورام پر کشید اون هم نامرد بود ... بود و نبود ... نامرد بود که با فهمیدن کارهای
برادرش سعی کرد روشون درپوش بذاره تا بوی گندشون به مشام من نخوره و دوباره گذاشت به اون
زندگیه نکبتی ادامه بدم ... نامرد بود که زن داشت و به من محبت کرد ... نامرد بود که برای خودش
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
تشکیل خونواده داد حتی اگر اونها خونواده واقعیش نبودن اما باز هم کنارشون بود و منو با خودش
درگیر کرد ... به من محبت کرد، وابسته م کرد، آلوده م کرد به خودش، به احساسش و به قلبی که با
هر تپشش نفسهام رو چاق میکرد ... اما کنارم نبود ... الان که دلم میخواست مال من باشه،مرهمم
باشه کنارم نبود تا از این افکار در هم کمی حواسم رو پرت کنه... تیک وار و ثانیه ای تو سرم هشدار
پشت هشدار بود ، افکار زهرآلود مختلفی به مغزم چنگ میزدن ولی من فقط متمرکز این بودم کاش
هورام هیچوقت اسم اون بچه رو تو شناسنامه ش نمیزد تا الان تمامش مال خودم باشه ... من مَردم
رو میخواستم تا الان منو آروم کنه و بگه محکم باش صبا همه بهت بد کردن ، همه خردت کردن اما
من هنوز نَمردم من تا آخرش کنارتم.
*
انقدر حواسم درگیر این همه فکر و مشغله های ذهنی بود که نفهمیدم کِی دربست گرفتم و در خونه
مون پیاده شدم ، یه حس آشنا اون اطراف به دلم رجوع کرد، حسی که هر لحظه داشت قلبم رو به
تپش مینداخت، حسی که بومب بومب کوبش های قلبم رو بخاطر خودش و حضورش در اینجا بود،
از تاکسی پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم ، برگشتم و بدون اینکه مقابل قلب کوبش وارم به زانو
در بیام به سمت خونمون رفتم ، چادر رو توی کیفم مچاله کرده بودم که تموم فضای کیفم رو اشغال
کرده بود، دستم رو جستجوگر تو کیفم چرخ میدادم تا دسته کلید رو پیدا کنم و چشمهام رو از نگاه
کردن به چند متر پایین تر انحراف بدم اما نتونستم ... چشمهام محتاج این نگاه بودن ، به سمتش
پیچیدم مقابل خونه مون و جلوی ماشینش ایستاده بود و داشت سیگار میکشید ... سیگار ! خیلی
وقته که دیگه این شی ظریف و باریک رو لابه لای انگشتهاش ندیده بودم.
از همون فاصله دور چشمکی بهم زد و سیگار رو به زمین انداخت ... با قدمهای بلندش به سمتم اومد
... تالاپ تولوپ قلبم شبیه طبل زدن، محکم و محکمتر شدن ... لبخند رو لبش دلم رو فریب میداد و
حالم رو منقلب ،انگار هیچ جوره از دلم کنده نمیشد در عوض انقدر سفت و سخت تو قلبم چسبیده
که با هیچ فکر گول زننده ای نمیتونم اون رو از دلم بیرون کنم ... احساساتم با دیدنش دوباره سر به
فلک کشیدن ولی تاجایی که تونستم تموم این احساسات طغیان کرده رو سرکوب کردم و با اخم
بهش توپیدم :
- بازم که سرو کَلت پیدا شد ؟ اینجا چیکار داری ؟
لبخند جذابی زد و بهم نزدیک شد، یه تیپ خاصی از ترکیب مشکی و سورمه ای تنش بود، شلوا
کتون مشکی و تیشرت سورمه ، با لبخند و چشمهای رقصونش به در اشاره کرد و گفت :
- درو باز کن بریم داخل مادمازل جونم که امروز روز ماست.
پوزخندی زدم و چشم ازش گرفتم ، همون لحظه دسته کلید تو دستم اومد ،دسته کلید رو از کیفم
بیرون کشیدم و در حیاط رو باز کردم ، رفتم داخل و تا خواستم در رو ببندم در رو هول داد و
شیطون گفت :
#همراهان گرامی در کانال VIP ما بدون تبلیغات روزانه 9 پارت داستان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه مشخص شده بخوانید.
- آ ... آ ... جرزنی نداشتیم دیگه صبا خانوم ... آدم بعد این همه مدت شوهرشو ببینه درو از روش
میبنده ؟
با کلافگی گفتم :
- برو هورام میترسم مامانم ...
- مامانت حالا حالاها نمیاد ، الکی سر من کلاه نذار چون میدونم خونه نکیساست.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_چهارصدونودوسه
آدمهای نفرت انگیز زندگیم همه پست بودن، نامرد بودن و هر کدوم به فکر منافع خودش بود ...
فکرم به سمت هورام پر کشید اون هم نامرد بود ... بود و نبود ... نامرد بود که با فهمیدن کارهای
برادرش سعی کرد روشون درپوش بذاره تا بوی گندشون به مشام من نخوره و دوباره گذاشت به اون
زندگیه نکبتی ادامه بدم ... نامرد بود که زن داشت و به من محبت کرد ... نامرد بود که برای خودش
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
تشکیل خونواده داد حتی اگر اونها خونواده واقعیش نبودن اما باز هم کنارشون بود و منو با خودش
درگیر کرد ... به من محبت کرد، وابسته م کرد، آلوده م کرد به خودش، به احساسش و به قلبی که با
هر تپشش نفسهام رو چاق میکرد ... اما کنارم نبود ... الان که دلم میخواست مال من باشه،مرهمم
باشه کنارم نبود تا از این افکار در هم کمی حواسم رو پرت کنه... تیک وار و ثانیه ای تو سرم هشدار
پشت هشدار بود ، افکار زهرآلود مختلفی به مغزم چنگ میزدن ولی من فقط متمرکز این بودم کاش
هورام هیچوقت اسم اون بچه رو تو شناسنامه ش نمیزد تا الان تمامش مال خودم باشه ... من مَردم
رو میخواستم تا الان منو آروم کنه و بگه محکم باش صبا همه بهت بد کردن ، همه خردت کردن اما
من هنوز نَمردم من تا آخرش کنارتم.
*
انقدر حواسم درگیر این همه فکر و مشغله های ذهنی بود که نفهمیدم کِی دربست گرفتم و در خونه
مون پیاده شدم ، یه حس آشنا اون اطراف به دلم رجوع کرد، حسی که هر لحظه داشت قلبم رو به
تپش مینداخت، حسی که بومب بومب کوبش های قلبم رو بخاطر خودش و حضورش در اینجا بود،
از تاکسی پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم ، برگشتم و بدون اینکه مقابل قلب کوبش وارم به زانو
در بیام به سمت خونمون رفتم ، چادر رو توی کیفم مچاله کرده بودم که تموم فضای کیفم رو اشغال
کرده بود، دستم رو جستجوگر تو کیفم چرخ میدادم تا دسته کلید رو پیدا کنم و چشمهام رو از نگاه
کردن به چند متر پایین تر انحراف بدم اما نتونستم ... چشمهام محتاج این نگاه بودن ، به سمتش
پیچیدم مقابل خونه مون و جلوی ماشینش ایستاده بود و داشت سیگار میکشید ... سیگار ! خیلی
وقته که دیگه این شی ظریف و باریک رو لابه لای انگشتهاش ندیده بودم.
از همون فاصله دور چشمکی بهم زد و سیگار رو به زمین انداخت ... با قدمهای بلندش به سمتم اومد
... تالاپ تولوپ قلبم شبیه طبل زدن، محکم و محکمتر شدن ... لبخند رو لبش دلم رو فریب میداد و
حالم رو منقلب ،انگار هیچ جوره از دلم کنده نمیشد در عوض انقدر سفت و سخت تو قلبم چسبیده
که با هیچ فکر گول زننده ای نمیتونم اون رو از دلم بیرون کنم ... احساساتم با دیدنش دوباره سر به
فلک کشیدن ولی تاجایی که تونستم تموم این احساسات طغیان کرده رو سرکوب کردم و با اخم
بهش توپیدم :
- بازم که سرو کَلت پیدا شد ؟ اینجا چیکار داری ؟
لبخند جذابی زد و بهم نزدیک شد، یه تیپ خاصی از ترکیب مشکی و سورمه ای تنش بود، شلوا
کتون مشکی و تیشرت سورمه ، با لبخند و چشمهای رقصونش به در اشاره کرد و گفت :
- درو باز کن بریم داخل مادمازل جونم که امروز روز ماست.
پوزخندی زدم و چشم ازش گرفتم ، همون لحظه دسته کلید تو دستم اومد ،دسته کلید رو از کیفم
بیرون کشیدم و در حیاط رو باز کردم ، رفتم داخل و تا خواستم در رو ببندم در رو هول داد و
شیطون گفت :
#همراهان گرامی در کانال VIP ما بدون تبلیغات روزانه 9 پارت داستان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه مشخص شده بخوانید.
- آ ... آ ... جرزنی نداشتیم دیگه صبا خانوم ... آدم بعد این همه مدت شوهرشو ببینه درو از روش
میبنده ؟
با کلافگی گفتم :
- برو هورام میترسم مامانم ...
- مامانت حالا حالاها نمیاد ، الکی سر من کلاه نذار چون میدونم خونه نکیساست.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025