❌#برادرشوهرم_و_من
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_چهارصدوهشتادوچهار
پچ پچ کردن پسرها باعث شد مامان بتونه راحت تر باهام حرف بزنه ، سرش رو کمی جلو کشید و
آهسته تر پرسید :
- میدونم راضی نیستی ولی ارزش فکر کردن داره صبا ، لگد به موقعیتای زندگیت نزن مادر فرزین
پسر خوبیه من کاری به شیطنتای الانش ندارم ولی انقدر بهش ایمان دارم که میدونم تنها کسی
هست که میتونه تا آخر عمر خوشبختیتو ساپورت کنه.
#همراهان گرامی در کانال VIP ما بدون تبلیغات روزانه 9 پارت داستان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه مشخص شده بخوانید.
چونه م لرزید ولی سریع خودم رو جمع و جور کردم نباید اجازه میدادم بغضم رو این میز و جلوی
همه بشکنه ، لبم رو محکم گزیدم تا بغضم رو پس بزنم اما تاثیرش رو صدام بود که آروم و با لرزش
محسوسی گفتم :
- من ... من خودمم نمیدونم باید چیکار کنم مامان !
دستم رو میون دست گرم و پرمحبتش گرفت و لبخندی به روم زد :
- فعلاً در موردش فکر کن مادر یه مدت خوب فکراتو بکن با فرزین هم حرف بزن یکم براش وقت
بذار مطمئنم پشیمون نمیشی عزیز دلم !
من هیچوقت این شاخه های زندگیم رو تصور نکرده بودم که روزی از شاخه متین به سمت هورام و
از هورام به شاخه فرزین پرت بشم ، چه حال عجیبی داشتم ، قلبم با صدای بلندی ناله سر میداد
پس هورام چی ؟ اما عقلم دیگه ذائل شده بود و اینبار هم تصمیم زندگیم رو به دست دیگرون دادم ،
اینبار هم اجازه دادم برخلاف خواسته خودم و قلبم دورو اطرافیانم برام نشونه گیری کنن ، گر
گرفتگی شدیدی تو تنم پیچید، حس کردم یه گرمای شدید شبیه تب و سوز عاشقی تو قلبم نشست،
باید ازش میگذشتم و به خواهش و التماس کردن این قلب سرکش جواب رد میدادم ... قلوپی از
لیوان آب خوردم ،کف دستهای عرق کرده م رو چند بار رو لباسم کشیدم تا این حالتهای نفرت انگیز
رو از خودم دور کنم ، سنگینیه نگاه فرزین چشمهام رو به سمت خودش انحراف داد ، بهش نگاه
کردم ، نگران سرش رو خیلی ریز تکون داد ، آب دهنم رو قورت دادم و با صدای خفه شده ای که
انگار از ته چاه به گوش میرسید آهسته لب باز کردم :
- من باید فکر کنم ... تا قبل از آخر هفته بهت خبر میدم.
لبخندی محوی زد و من قلبم از هم پاشید، نکیسا منگ و متاثر بهم خیره شد تاب نگاه هیچکس رو
نداشتم و با گفتن ببخشیدی صندلی رو کنار کشیدم و از جا بلند شدم.
بعد از شام مامان و ملینا میز رو جمع وجورکردن، امیر رضا تو اتاقش خواب بود چند دقیقه کوتاه به
اتاقش رفتم تا از سرمایش این فضا و خونه مرگ آرزوهام کمی دور بشم ، با دیدنش موج آرامشی بهم
غلبه کرد، چقدر خوب میشد که آدم بزرگها هم مثل بچه ها محیط و پیرامون اطرافش رو درک
میکردن، چیزی رودرست متوجه نشن تا در قبالش محکوم به پذیرفتن یا رد کردن اون باشن.
کنار تختش ایستاده بودم که در اتاق باز شد ، نگاهی به سمت در نکردم اما میتونستم تصور کنم
فرزینه ... در اتاق رو بست و بدون حرکت کنار در ایستاد، مکثش کمی طولانی شد که بی اختیار و
دلگیر لب زدم :
- اونموقع که اومدی من همه حرفاتو با نکیسا شنیدم ، بنظرم حق متین نبود که به همچین جرم
بزرگی محکومش کنی !
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- بهت گفته بودم تلافیه غصه هاتو سرش در میارم، ولی از نظر من اینم براش کمه.
به طرفش نگاه کردم، تکیه زده به دربسته اتاق بود، ازش متنفر نبودم ولی بقدری دلگیر بودم که دلم
میخواست مشت مشت با حرص تو سرو صورتش بکوبم و داد بکشم و بگم " تو حق نداشتی ازم
خواستگاری کنی نامرد تو حق نداشتی وقتی میدونستی تو دلم چی میگذره"
سرم رو به طرفین تکون دادم و آروم گفتم :
- من اینجوری تلافی نمیخوام فرزین ، اگه در حقم بدی کرده مطمئنم خدا دو برابر بهش جواب پس
داده ولی اینکار اسمش نامردیه، حداقل بخاطر مامان جون نباید اینکارو میکردی.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_چهارصدوهشتادوچهار
پچ پچ کردن پسرها باعث شد مامان بتونه راحت تر باهام حرف بزنه ، سرش رو کمی جلو کشید و
آهسته تر پرسید :
- میدونم راضی نیستی ولی ارزش فکر کردن داره صبا ، لگد به موقعیتای زندگیت نزن مادر فرزین
پسر خوبیه من کاری به شیطنتای الانش ندارم ولی انقدر بهش ایمان دارم که میدونم تنها کسی
هست که میتونه تا آخر عمر خوشبختیتو ساپورت کنه.
#همراهان گرامی در کانال VIP ما بدون تبلیغات روزانه 9 پارت داستان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه مشخص شده بخوانید.
چونه م لرزید ولی سریع خودم رو جمع و جور کردم نباید اجازه میدادم بغضم رو این میز و جلوی
همه بشکنه ، لبم رو محکم گزیدم تا بغضم رو پس بزنم اما تاثیرش رو صدام بود که آروم و با لرزش
محسوسی گفتم :
- من ... من خودمم نمیدونم باید چیکار کنم مامان !
دستم رو میون دست گرم و پرمحبتش گرفت و لبخندی به روم زد :
- فعلاً در موردش فکر کن مادر یه مدت خوب فکراتو بکن با فرزین هم حرف بزن یکم براش وقت
بذار مطمئنم پشیمون نمیشی عزیز دلم !
من هیچوقت این شاخه های زندگیم رو تصور نکرده بودم که روزی از شاخه متین به سمت هورام و
از هورام به شاخه فرزین پرت بشم ، چه حال عجیبی داشتم ، قلبم با صدای بلندی ناله سر میداد
پس هورام چی ؟ اما عقلم دیگه ذائل شده بود و اینبار هم تصمیم زندگیم رو به دست دیگرون دادم ،
اینبار هم اجازه دادم برخلاف خواسته خودم و قلبم دورو اطرافیانم برام نشونه گیری کنن ، گر
گرفتگی شدیدی تو تنم پیچید، حس کردم یه گرمای شدید شبیه تب و سوز عاشقی تو قلبم نشست،
باید ازش میگذشتم و به خواهش و التماس کردن این قلب سرکش جواب رد میدادم ... قلوپی از
لیوان آب خوردم ،کف دستهای عرق کرده م رو چند بار رو لباسم کشیدم تا این حالتهای نفرت انگیز
رو از خودم دور کنم ، سنگینیه نگاه فرزین چشمهام رو به سمت خودش انحراف داد ، بهش نگاه
کردم ، نگران سرش رو خیلی ریز تکون داد ، آب دهنم رو قورت دادم و با صدای خفه شده ای که
انگار از ته چاه به گوش میرسید آهسته لب باز کردم :
- من باید فکر کنم ... تا قبل از آخر هفته بهت خبر میدم.
لبخندی محوی زد و من قلبم از هم پاشید، نکیسا منگ و متاثر بهم خیره شد تاب نگاه هیچکس رو
نداشتم و با گفتن ببخشیدی صندلی رو کنار کشیدم و از جا بلند شدم.
بعد از شام مامان و ملینا میز رو جمع وجورکردن، امیر رضا تو اتاقش خواب بود چند دقیقه کوتاه به
اتاقش رفتم تا از سرمایش این فضا و خونه مرگ آرزوهام کمی دور بشم ، با دیدنش موج آرامشی بهم
غلبه کرد، چقدر خوب میشد که آدم بزرگها هم مثل بچه ها محیط و پیرامون اطرافش رو درک
میکردن، چیزی رودرست متوجه نشن تا در قبالش محکوم به پذیرفتن یا رد کردن اون باشن.
کنار تختش ایستاده بودم که در اتاق باز شد ، نگاهی به سمت در نکردم اما میتونستم تصور کنم
فرزینه ... در اتاق رو بست و بدون حرکت کنار در ایستاد، مکثش کمی طولانی شد که بی اختیار و
دلگیر لب زدم :
- اونموقع که اومدی من همه حرفاتو با نکیسا شنیدم ، بنظرم حق متین نبود که به همچین جرم
بزرگی محکومش کنی !
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- بهت گفته بودم تلافیه غصه هاتو سرش در میارم، ولی از نظر من اینم براش کمه.
به طرفش نگاه کردم، تکیه زده به دربسته اتاق بود، ازش متنفر نبودم ولی بقدری دلگیر بودم که دلم
میخواست مشت مشت با حرص تو سرو صورتش بکوبم و داد بکشم و بگم " تو حق نداشتی ازم
خواستگاری کنی نامرد تو حق نداشتی وقتی میدونستی تو دلم چی میگذره"
سرم رو به طرفین تکون دادم و آروم گفتم :
- من اینجوری تلافی نمیخوام فرزین ، اگه در حقم بدی کرده مطمئنم خدا دو برابر بهش جواب پس
داده ولی اینکار اسمش نامردیه، حداقل بخاطر مامان جون نباید اینکارو میکردی.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025