❌#برادرشوهرم_و_من
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_چهارصدوهشتاد
ظاهراً امشب میخواست نقشه پلیدش رو در مورد من و خودش جلوی همه ابراز کنه ... تمسخر موج
زده تو صداش حتی با وجود اون راهرو باز هم به خوبی به گوشم رسید.
- خودش ؟؟ خودش که اگه عقل داشت این همه خطا نمیکرد ! دست رو دست بذارم که دوباره
هورام بیاد تو گوشش وز وز کنه خام بشه ؟ نوچ دیگه کوتاه نمیام نَکی ،من میخوام شرکتو بسپارم
دست تو سهم خودمو صبارو بردارم با هم بریم امریکا ... میخوام زندگی کنم باهاش زندگی ای که
گذشته هر دومون رو مثل یه شوینده قوی بشوره و ببره تا دیگه هیچ اثری ازش باقی نذاره.
#همراهان گرامی در کانال VIP رمان دیگری از همین نویسنده روزانه 9 پارت قرار میگیرد به انتهای صفحه مراجعه کنید.
- صبا هورامو دوست داره فرزین خودتم میدونی ... این یعنی تعلق خاطر به کسی که نمیتونه کس
دیگه ای رو جایگزینش کنه.
فرزین در جواب حقیقت نکیسا باز هم شیوه پوزخند و تمسخرش رو در پیش گرفت و گستاخ تر
ادامه داد :
- من اون تعلق خاطرو از ذهنش پاک میکنم ... عقل و منطق میگه عشق کیلویی چند ؟ آدم باید
اونجایی خوش باشه که زندگی براش رنگ خوشیشو رو کرده ،نمیشه که صبا تو با یه فاصله کم زن
دو تا برادر باشه ،بنظرت این منطق درسته ؟ اگر رو حساب عشق و خواستن بود همین یه مدت
صیغه بودنش براش کافیه به قول یارو گفتنی اگه هوسه همین یه بار بسه ،من شیطنت کردم اونم
کرده حالا چه با اسم محرمیت چه با اسم شیطونی دیگه وقتشه زندگی کنیم ... یه زندگیه واقعی.
چه واقعیتهای تلخی رو با هر کلمه ش به کرسی مینشوند ، واقعیتهایی که مثل پتک تو سرم
میکوبیدن و میگفتن حق با فرزیته ،شاید دل من یعنی تموم وجودم در قلمرو عشق نامحدود هورام
باشه اما به کدوم خیال دلم رو خوش کنم که میتونم سالیان سال کنارش زندگی کنم بی لقب برادر
شوهر بودنش و فراموش کردن خاطراتی که با پسر کوچیک خونواده سازگار داشتم ،باز هم قلبم پر
شد از یه طغیان بزرگ ،یه طوفان سخت و گرد بادی از خشم و کینه که راه نفسم رو بند میآورد ... با
تموم شدن حرفهاشون و ورودشون به پذیرائی سعی کردم خودم رو با امیررضا سرگرم کنم تا از
حواشی چیزهایی که شنیدم کمی بیرون بیام.
پسرها داشتن تو بالکن جوجه کباب میکردن منو ملینا هم داشتیم بساط میز شام رو آماده میکردیم ؛
مامان امیر رضارو بغل گرفته بود و کنار تخت هنگامه ریز ریز و آروم باهاش حرف میزد ، بیشتر
گوینده بود تا اینکه اجازه بده هنگامه با اون حالش حرفی بزنه و شک نداشتم همه حرفهاش در رابطه
با من و تهشون در مورد هورام و رابطه م با اون بود.
نکیسا تو چارچوب در آشپزخونه ایستاد و آروم صدام زد و گفت "چند دقیقه باهام کار داره" سخت
نبود بفهمم کارش چیه و مطمئن بودم به حرفهای لحظات پیش فرزین مربوط میشدن.
پشت سرش به همون اتاقی که با امیر رضا بیرون اومده بود رفتم، وارد اتاق که شدیم در رو بست و
آروم گفت :
- باید باهات حرف میزدم.
من که تموم حرفهاش رو از حفظ بودم، اما برعکس خودم رو به ندونستن زدم وفقط سرم رو تکون
دادم.
کمی سکوت کرد و نگاهش رو به دورو اطراف چرخوند، وقت بررسی اتاق امیر رضارو نداشتم در اصل
انقدر مغزم مشغله داشت که چشمهام هیچ ذوقی برای این بررسی زیبا نداشتن، چشمم به نکیسا بود
تا هر چه زودتر حرف بزنه و من غمباد سینه م رو براش به نمایش بذارم؛ کلافگیش به وضوح
مشخص بود که بعد از ثانیه سخت بهم نگاه کرد و با تعلل گفت :
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- فرزین میخواد امشب جلوی همه ازت خواستگاری کنه ،" پوزخندی زدم و اون ادامه داد " خودت
خوب میدونی که محبوبه خانم با این ازدواج موافقه صبا ،ولی اون توئی که میخوای زندگی کنی نه
کس دیگه ای، من تورو میشناسم تو نمیتونی با فرزین باشی چون اصلاً اخلاق و رفتارت قابل مقایسه
با فرزین نیست ...
- خب اینا یعنی چی ؟
سریع و با ملایمت گفت :
- من میخوام کمکت کنم صبا.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/romankhoni/37131
#قسمت_چهارصدوهشتاد
ظاهراً امشب میخواست نقشه پلیدش رو در مورد من و خودش جلوی همه ابراز کنه ... تمسخر موج
زده تو صداش حتی با وجود اون راهرو باز هم به خوبی به گوشم رسید.
- خودش ؟؟ خودش که اگه عقل داشت این همه خطا نمیکرد ! دست رو دست بذارم که دوباره
هورام بیاد تو گوشش وز وز کنه خام بشه ؟ نوچ دیگه کوتاه نمیام نَکی ،من میخوام شرکتو بسپارم
دست تو سهم خودمو صبارو بردارم با هم بریم امریکا ... میخوام زندگی کنم باهاش زندگی ای که
گذشته هر دومون رو مثل یه شوینده قوی بشوره و ببره تا دیگه هیچ اثری ازش باقی نذاره.
#همراهان گرامی در کانال VIP رمان دیگری از همین نویسنده روزانه 9 پارت قرار میگیرد به انتهای صفحه مراجعه کنید.
- صبا هورامو دوست داره فرزین خودتم میدونی ... این یعنی تعلق خاطر به کسی که نمیتونه کس
دیگه ای رو جایگزینش کنه.
فرزین در جواب حقیقت نکیسا باز هم شیوه پوزخند و تمسخرش رو در پیش گرفت و گستاخ تر
ادامه داد :
- من اون تعلق خاطرو از ذهنش پاک میکنم ... عقل و منطق میگه عشق کیلویی چند ؟ آدم باید
اونجایی خوش باشه که زندگی براش رنگ خوشیشو رو کرده ،نمیشه که صبا تو با یه فاصله کم زن
دو تا برادر باشه ،بنظرت این منطق درسته ؟ اگر رو حساب عشق و خواستن بود همین یه مدت
صیغه بودنش براش کافیه به قول یارو گفتنی اگه هوسه همین یه بار بسه ،من شیطنت کردم اونم
کرده حالا چه با اسم محرمیت چه با اسم شیطونی دیگه وقتشه زندگی کنیم ... یه زندگیه واقعی.
چه واقعیتهای تلخی رو با هر کلمه ش به کرسی مینشوند ، واقعیتهایی که مثل پتک تو سرم
میکوبیدن و میگفتن حق با فرزیته ،شاید دل من یعنی تموم وجودم در قلمرو عشق نامحدود هورام
باشه اما به کدوم خیال دلم رو خوش کنم که میتونم سالیان سال کنارش زندگی کنم بی لقب برادر
شوهر بودنش و فراموش کردن خاطراتی که با پسر کوچیک خونواده سازگار داشتم ،باز هم قلبم پر
شد از یه طغیان بزرگ ،یه طوفان سخت و گرد بادی از خشم و کینه که راه نفسم رو بند میآورد ... با
تموم شدن حرفهاشون و ورودشون به پذیرائی سعی کردم خودم رو با امیررضا سرگرم کنم تا از
حواشی چیزهایی که شنیدم کمی بیرون بیام.
پسرها داشتن تو بالکن جوجه کباب میکردن منو ملینا هم داشتیم بساط میز شام رو آماده میکردیم ؛
مامان امیر رضارو بغل گرفته بود و کنار تخت هنگامه ریز ریز و آروم باهاش حرف میزد ، بیشتر
گوینده بود تا اینکه اجازه بده هنگامه با اون حالش حرفی بزنه و شک نداشتم همه حرفهاش در رابطه
با من و تهشون در مورد هورام و رابطه م با اون بود.
نکیسا تو چارچوب در آشپزخونه ایستاد و آروم صدام زد و گفت "چند دقیقه باهام کار داره" سخت
نبود بفهمم کارش چیه و مطمئن بودم به حرفهای لحظات پیش فرزین مربوط میشدن.
پشت سرش به همون اتاقی که با امیر رضا بیرون اومده بود رفتم، وارد اتاق که شدیم در رو بست و
آروم گفت :
- باید باهات حرف میزدم.
من که تموم حرفهاش رو از حفظ بودم، اما برعکس خودم رو به ندونستن زدم وفقط سرم رو تکون
دادم.
کمی سکوت کرد و نگاهش رو به دورو اطراف چرخوند، وقت بررسی اتاق امیر رضارو نداشتم در اصل
انقدر مغزم مشغله داشت که چشمهام هیچ ذوقی برای این بررسی زیبا نداشتن، چشمم به نکیسا بود
تا هر چه زودتر حرف بزنه و من غمباد سینه م رو براش به نمایش بذارم؛ کلافگیش به وضوح
مشخص بود که بعد از ثانیه سخت بهم نگاه کرد و با تعلل گفت :
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- فرزین میخواد امشب جلوی همه ازت خواستگاری کنه ،" پوزخندی زدم و اون ادامه داد " خودت
خوب میدونی که محبوبه خانم با این ازدواج موافقه صبا ،ولی اون توئی که میخوای زندگی کنی نه
کس دیگه ای، من تورو میشناسم تو نمیتونی با فرزین باشی چون اصلاً اخلاق و رفتارت قابل مقایسه
با فرزین نیست ...
- خب اینا یعنی چی ؟
سریع و با ملایمت گفت :
- من میخوام کمکت کنم صبا.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025